لحظه به لحظه با قهرمان جزیره از زبان دوست و همرزمش
يکشنبه, ۰۸ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۵۹
شهید درویشی نه یک نفر، که همانگونه که حضرت آقا فرمودند شهید بهشتی یک ملت است، شهید درویشی هم یک هرمز بود! شب و روز در حال تلاش و فعالیت بودند.
گفتگو با حیدر زرنگاری همرزم شهید سردار موسی درویشی نخل ابراهیمی
منبع : نرم افزاز چندرسانه ای شهید موسی درویشی
ابتدا مختصری از شهید درویشی بگویید.
ما کوچکتر از آن هستیم که بخواهیم از این شهید و شهادت این بزرگوار حرفی بزنیم.
ساخته شدن مردم این جزیره و حزب اللهی بودنشان و جنگیدن آنها و کنترل آب های نیلگون خلیج فارس به خاطر حضور و تلاشهای شهید درویشی بود. شهید درویشی نه یک نفر، که همانگونه که حضرت آقا فرمودند شهید بهشتی یک ملت است، شهید درویشی هم یک هرمز بود! شب و روز در حال تلاش و فعالیت بودند.
از سال 1342 تا حالا خودش یک لشکر بود و لشکر ساز و به راستی که لشکری هم ساخت و به این جزیره ارزش داد. الان اگر جزیره ی کوچک ما ابهتی به لحاظ جنگ و دفاع مقدس دارد و مسئولین نیز همیشه در این خصوص سخن می گویند، همه اش به سبب زحمات آن شهید بوده است.
این بزرگوار از سال 1342 همانگونه که همه ی مردم جزیره می دانند از مبارزات خویش دست نکشید؛ ایستاد و مقاومت کرد، تا زمانی که به درجه رفیع و بلند شهادت رسید.
همیشه همراه شهید درویشی بودم. خیلی از برنامه ها با هم بودیم. ایشان در واقع چندین سرهنگ را برای جمهوری اسلامی تربیت کردند. در حالیکه ما سواد هم نداشتیم! این هم از برکت و شجاعت های شهید درویشی می باشد.
هر عملیاتی که می شد بیشتر از بندر و قشم و جاهای دیگر نیرو داشتیم؛ با توجه به تعداد جمعیتی که ما داشتیم، اگر از بندرعباس یکصد نفر اعزام می کردند، اگر ما 10 نفر هم اعزام می کردیم باز هم جمعیت رزمنده هرمز بیشتر بود! (در مقابل این جمعیت دیگر شهرها) ! اگر بندر 50 نفر را به جنگ اعزام می کردند هرمز حتما و باید 30 نفر را اعزام می کرد. هیچوقت هم در هیچ عملیاتی هم نبوده که بچه ها کمتر از 50 نفر 100 نفر و یا 150 نفر باشند. خب همه ی اینها بخاطر این بزرگوار بوده است که بالاخره تمام اندیشه اش مذهبی بوده و اینکه این انقلاب بماند و مردم هم با انقلاب بمانند و خداوند را شکر که مردم هم ماندند و همه ی مردم جزیره ی هرمز خطشان خط رهبر است و حرفشان هم حرف رهبر. بدین گونه اصلا نمی توانید یک نفر را در هرمز بیابید که بگوید ولایتی نیست! حتی برادران اهل تسنن هم ولایتی هستند. که همه ی آنها هم از شهید درویشی خط گرفته اند.
شهید درویشی در هر عملیاتی خودش پیشرو بود برای رفتن؛ اما اهالی هرمز نمی گذاشتند که ایشان به جبهه ها بروند. تا اینکه قرار شد منطقه های خلیج فارس محافظت شوند. والله که ایشان آرام و قرار نداشتند. بنده خودم شخصا به دبی رفته و هشت تا قایق خریدم. من بودم و تعدای دیگر از دوستان از جمله آقای سلامتی و جاشونیا و چند نفری دیگر که ماموریت داشتیم تنگه را ببندیم. و اگر نبود رشادتهای این شهید، و مردم را به این صورت نساخته بود باور بکنید خود آمریکا برنامه داشت از طرفای ابوظبی دبی و شارجه تانک بیاورند و بیایند بندر و جاهایی دیگر را بکوبند. شهید درویشی که خودش اصلا خواب نداشت . از ابتدای جاسک تا اول لنگه و جزایر هنگام و قشم و لارک ابوموسی و تنب همه اینها زیر پوشش شهید درویشی بودند. که حدودن 70 ، 80 تانک را همین هرمزی ها نابود کردند.
در یکی از ماموریتها شهید درویشی گفتند بروید و ما هم گفتیم به دیده و به چشم. بلند شدیم رفتیم و بنده به همراه شهید دریانورد از دو تانکر عکس گرفتیم( که خیلی تانکرهای بزرگی بودند) و ما این عکسها را گرفتیم و به سپاه دادیم و آنها هم فرستادند که هر دوتای این تانکرها در دریای خلیج فارس غرق شدند.
در خصوص شکل گیری شخصیت شهید موسی درویشی می خواهیم از زبان شما بشنویم.
شهید درویشی نه از زمان انقلاب و نه از زمان جنگ، بلکه از سالهای خیلی پیشتر از جنگ ما می فهمیدیم که ایشان کارهایی انجام می دهد که غیر از کارهایی عادی است. ما یک مسجد خیلی کوچکی داشتیم که اگر 10 نفر واردش می شدند نمی توانستند به راحتی نماز بخوانند؛ چون اصلا دری چیزی نداشت. مسجد گلی بود. ایشان با محمد علی غلام رفیق بودند و ما فهمیدیم که از کانال این دونفر یک روحانی به اینجا خواهد آمد. ما آن موقع نمی دانستیم که روحانی چیست و خیلی از این چیزها سر در نمی آوردیم. بالاخره این روحانی آمدند. یکی از برادران فهمید احتمالا کاری سیاسی در پشت این برنامه هست و خودش را کنار کشید. شهید درویشی با نعمت الله و قدرت الله همدستی کردند و آگاهی مردم از این جا بود که آغاز شد. بعد اینها آمدند و گفتند برویم نماز جماعت بخوانیم. ما با خودمان گفتیم نماز جماعت دیگر چیست! چون تا قبل از آن ما اصلا نماز جماعتی نداشتیم و با آمدن این ها بود که نماز جماعت در جزیره هرمز خوانده می شد. این روحانیون یکی دو بار که آمدند نتوانستند در اینجا سکونت داشته باشند و بمانند که بصورت یکی دو ماه می ماندند و یک چیزهایی را می گفتند. .... تا اینکه کار ادامه پیدا کرد و نماز جماعت بر پا شد. اولین نماز جماعت هم یادم هست ما را جمع کردند و اصولی به ما یاد می دادند که چگونه شصت پایمان را روی زمین بگذاریم و... خداوند به اینها خیر بدهد که برای ما زحمت کشیدند و اینکه هر کسی از هرجایی دیگر هم می آمد به هرمز، بخاطر خود شهید درویشی بود( که این راه را بعد از روحانیون ادامه دادند). تا اینکه اوضاع برای آدمهای شاه در تنگنا قرار گرفت و او را نهایتا یکی دو سال به تهران تبعیدش کردند.
شهید درویشی مردم را جمع می کرد که به راهپیمایی بروند و تظاهرات بکنند و زمانی که برگشتند بیشتر از پیش در کارهای انقلابیش اصرار داشت. شب و روز راهپیمایی می کردیم و همزمان با ایشان چند نفر دیگر هم بودند که شخصیتشان با ایشان شکل گرفت. مانند حاج علی داوودی ، عبدالله زارعی ، شهید دریانورد ، شهید گلزاری و تعدادی آدمهایی دیگر. من هم خدا را شاکرم که در کنار و همراه ایشان بودم. هر چند صحیح نیست اسم خودم را یادآوری نمایم. بنده تا آن جایی که در توانم بود ایشان را همراهی نمودم و یادم هست یک بار که حدودا ده، دوازده روز که ایشان مرا ندیده بود، دوستان گفته بودند که به دبی رفته ام؛ به محض اینکه خبرشان شد من برگشته ام بلافاصله برای دیدنم آمدند. با هم خیلی رابطه نزدیکی داشتیم و خیلی همدیگر را دوست داشتیم... ماموریتهای خارج از کشور که غالبا ماموریتهایی سیاسی بودند. مانند خریدن وسایلی برای سپاه و این چنین کارهایی. با اینکه چندان سوادی هم نداشتم اما به من اعتماد کامل داشتند.
از وقتی که این آدم راشناختیم مبارز بودند. اصلا این آدم را نمی توان بدون مبارزه متصور شد. حتی در زمانی هم که در سپاه بودند حقوق از سپاه نمی گرفتند. تا زمان شهادتش با همان حقوق بازنشستگی زندگیش را تامین می کرد. یک روز اصلا شخصا به خودم گفتند که می خواهم بروم بندر و حقوق بگیرم اما پولی ندارم که بروم به بندر. یعنی این آدم تا این حد دور بودند از مادیات زندگی.
از شهادت شهید درویشی اطلاعاتی دارید؟ در آن لحظه شما با شهید درویشی بودید؟
از اینجا نیرو خواستند که ببرند برای آموزش قایقرانی برای دیگر نیروها. یکسری را اعزام کرد به سد رودخانه میناب نزدیک به 80 نفر (همین حول و حوش فکر کنم)، برای عملیات خیبر. ما هم با 40 نفر(به فرماندهی غلام سلامتی) که قائم مقام بودند در لارک بودیم. یک شبی نزدیک (ساعت ) یک (بامداد)بود که شهید درویشی مرا احضار کردند. خواب بودم که آمدند و در زدند. بیدار شدم. گفتم چه خبر است؟ گفتند نمی دانیم. فقط برادر درویشی دستور داده اند ساکتان را بردارید و بیایید. ما ساک خود را آماده کردیم و با مسئول خودمان هم صحبت کردیم و با اجازه ی آقای سلامتی رفتیم.آمدیم هرمز، فکر کنم نزدیک ساعتهای یک و نیم ، دو بود رسیدیم سپاه هرمز. آقای دریانورد مسئول بودند. رفتیم خانه شب خوابیدیم و صبح داشتیم می رفتیم که آقای درویشی را دیدیم. رفتیم سپاه به آقای دریانورد گفتیم چه خبر است؟ ایشان هم گفتند من هم از میناب آمده ام و چیزی نمی دانم. با هم رفتیم سپاه بندرعباس همانجا ماندیم. به همراه یک نفر به نام آقای ذاکری که مسئول سپاه قشم بودند؛ 2نفر هم از میناب آمدند یکی به نام حیدری و آن یکی یادم نیست.... جمعا ما 5 نفر شدیم و همانجا نشسته بودیم اما کسی چیزی به ما نمی گفت. نماز خواندیم و ناهار هم خوردیم. بعد یک هلی کوپتر مستقیما از تهران آمد و ما پنج نفر را سوار کرد. هنوزم نمی دانستیم داریم کجا می رویم. گفتند : بوشهر می رویم. ساعت سه ، سه نیم بعدازظهر رسیدیم به بوشهر؛ ما را داخل سپاه بردند. برادر محسن رضایی هم آنجا بودند به همراه آقای ستوده! هنوز فرمانده ی بندر نداشتیم. و بندر زیر نظر کرمان بودند.آقای ستوده به محسن رضایی گفتند که اینها از بندرعباس آمده اند. فقط یک کلمه گفتند من وسیله ی دریایی می خواهم. دیگر اینکه این وسیله دریایی لنچ است یا قایق، چیزی نگفتند. بعد گفتند لنچ می خواهیم. ما هم گفتیم خب لنچی که می خواهید کوچک باشد یا بزرگ. گفت که این را دیگر نمی دانم. ایشان رفتند تهران و ما هم آنجا نماندیم و گفتند سریع السیر نیرو بیاورید. شهید درویشی از همانجا به دریانورد زنگ زد وگفت تا صبح هر چه نیرو دارید بیاورید بندر. ما هم از بوشهر حرکت کردیم رفتیم شیراز و بعد آمدیم بندر. دوستانی دیگر هم که با ما بودند به شهرهای خودشان رفتند. ما که رسیدیم دیدیم دریانورد با هشتاد نیرو آماده است. درویشی به آنها گفت که شما باید اعزام بشوید و ما راهی جزیره ی هرمز شدیم. همان شبی که رسیدیم هرمز ایشان در مسجد اعلام کردند که ما نیرو می خواهیم. که بیش از 40 نفر نیروی دیگر را هم به دست من سپردند. ما حرکت کردیم با آن 80 نفر دیگر؛ خیلی نیرو شدیم. با هواپیما رفتیم ماهشهر بعد هم به همانجایی که برنامه عملیاتی داشتیم( عملیات خیبر) غیر از ما خیلی هایی دیگر هم بودند.
تا اینکه نزدیک شدیم به شب عملیات؛ البته هنوز برادر موسی درویشی به ما نرسیده بودند ما را به دو قسمت کردند: شناورهای سبک و شناورهای سنگین. من با آقای نیری و شهید غلام گلزاری و شهید سهرابی بودم. هرسه ایشان مسئول قایقها بودند؛ در واقع آنجا عملیات آغاز شد.
شب دوم یا سوم بود که ما دیدیم شهید درویشی با یک تعدادی نیرو آمدند. یک تپه ای بود که همه ی نیروها آنجا جمع می شدند، ناگهان یک هواپیما از روی سر نیروها رد شد. آمده بود و سریعا فیلم برداری کرده بود از نیروها. اینجا بود که دستور دادند هر کسی برود سرکار خودش. و هر چه که سازماندهی شدند کافیست و بقیه بماند برای بعد ... نیم ساعت یا یک ساعت مانده به غروب بود که ما را به زیر آتش گرفتند. دستور دادند که نیروها متفرق شوند و صحنه را باز کنند. اینجا البته پشت جبهه بودیم. تا خط خیلی مانده بود فکر کنم چهار ساعتی می شد.
تا اینکه نزدیک غروب آقای ستوده و معاونش به نام اشکانی رسیدند؛ به شهید درویشی گفتند چکار کنیم؟ گفت قایقها را به هر طریقی که باشد باید جابجا کنیم. شب که شد هواپیماهای دشمن هم رفتند. من با حاج احمد زرنگاری و عباس زرنگاری و حری و خیلی از نیروهای دیگر نزدیک به 15 نفر جمع شدیم. محمد سلامتی و همان محمد حیدری مال میناب هم بودند. ما رفتیم و مشغول جابجا کردن قایقها شدیم. رفتم پیش ایشان و گفتم برادر درویشی، بگذارید لااقل یک استراحتی بکنیم. اینها هم صدمه ای نمی بینند. گفتند که نه! ما دوبار پیش ایشان رفتیم و ایشان در هر بار مخالفت کردند. همین جور به کار مشغول بودیم که دیدیم ساعت نزدیک هفت و نیم صبح است . همین لحظه بود که صدای انفجار مهیبی کل منطقه را به لرزه انداخت. شاید آنها هم که در فاصله بیست کلیومتری بودند از این انفجار آگاه شدند. تقریبا بعد از دو یا سه دقیقه، بلند که شدیم دیدیم یا الله!! یک نفر که سکان را نگه داشته است زخمی شده؛ آن یک نفری هم که سینه قایق ایستاده بود زخمی شده، حالا که آسمان را نگاه میکنم می بینم شعله های آتش سر به فلک کشیده اند. خودم با چشم خودم دیدم که شهید درویشی داخل قایقی که نشسته بود و فرمانش را در دست داشت، در همانجا به رحمت خدا رفت و سوختند..... آن یک نفری هم که دنبال ایشان بودند به دریا افتاده بود. بعد از ده دقیقه گفتم خدایا من چکار بکنم؟ اینجا دو نفر زخمی شدند. دیگر هیچ کسی نبود کمکمان کند. انگار در خواب بودم؛ مدام فریاد برادر درویشی سر دادم. اما دیگر دیر شده بود و خداوند هر آنچه را که برایش مقدرکرده بود، نصیبش ساخت و به خواست خود رسید.
چگونه خبر (شهادتش) به خانواده اش داده شد؟
بعد از اینکه رسیدم هرمز، رفتم خانه ی قنبر زرنگاری. گفتم طاقت شنیدن یک خبر مهم را داری؟ گفت مگر چه خبر شده؟ گفتم موسی درویشی شهید شدند. گفت حالا چگونه به خانواده اش بگوییم؟ چون جنازه قابل شناسایی نبود... همه ی آن سوخته شده بود. اگر ما هم نرویم بی نام دفنش می کنند.
در خانه بودیم که ناگهان در زدند. دیدم ناصری، زرنگاری و طاهر درویشی و عبدالله قنبری، آمدند. بعد من هم کل ماجرا را به آنها گفتم. گفتند حالا چه کنیم که آثار و جای جنازه را بدست بیاوریم؟ گفتند: تو خودت حاضر می شوی شناسایی بکنی؟ من گفتم: بله. آمدیم بندرعباس و ماموریت گرفتیم که برویم. آنجا که رسیدیم گفتیم که شما آیا آثاری چیزی از این عملیات که به جا مانده، دارید؟ گفتند بله داریم. گفتند چندتایی هست. گفتیم یک جنازه به این شکل آیا دارید؟ با یک بند زرد هم بسته شده است. گفتند داریم. اما خب احتمالا دیگر بند زرد دور او را باز کرده بودند. من گفتم آیا قایقی با این مشخصات ندیدید؟ گفتند نه. من البته مطمئن بودم که باید یک چیزی اینجا باشد. چون دیر زمانی نبود که موشک فرستاده بودند، ممکن بود هنوز برخی از آنها در آب بوده و هنوز عمل نکرده باشند. به همین علت غواص آنها حاضر نمی شد به داخل آب برود و جستجو بکند. آقای قنبری گفت من خودم می روم. بعد از اینکه زیر آب رفتند بار اول چیزی ندیدند اما بار دوم یک چیزهایی دیده بودند که نتوانسته بود بشناسد. گفت یک بند به من بدهید. بند را می بندد به قلاب قایقی که زیر آب بوده و با تراکتور آنرا می کشند. بعداز اینکه قایق را بالا کشیدند دیدیم بخشی از بدن شهید درویشی هنوز هست. آنها را برداشته و با خودمان آوردیم. رفتیم به همان آدرسی که دادند برای شناسایی.
زمانی که به کانکسها رسیدیم(کانکسها جهت نگه داشتن شهدا بودند) - من همیشه با شهید درویشی بودم و خانه شان می رفتم، ایشان همیشه با لباسی راحت با یک لنگ و عرق گیر بودند- از همانجا من یک نشانی در کمر ایشان همیشه می دیدم که نظرم را به خودش جلب می کرد، چون همه ی بدن سوخته بود و سر و دستی نداشت نمی شد بشناسیمش. اما وقتی که پشت او را دیدم(کمر ایشان که اندکی مشخص بود و کامل نسوخته بود) به طاهر (پسر شهید درویشی) گفتم که ایشان پدر شما هستند...
ما کوچکتر از آن هستیم که بخواهیم از این شهید و شهادت این بزرگوار حرفی بزنیم.
ساخته شدن مردم این جزیره و حزب اللهی بودنشان و جنگیدن آنها و کنترل آب های نیلگون خلیج فارس به خاطر حضور و تلاشهای شهید درویشی بود. شهید درویشی نه یک نفر، که همانگونه که حضرت آقا فرمودند شهید بهشتی یک ملت است، شهید درویشی هم یک هرمز بود! شب و روز در حال تلاش و فعالیت بودند.
از سال 1342 تا حالا خودش یک لشکر بود و لشکر ساز و به راستی که لشکری هم ساخت و به این جزیره ارزش داد. الان اگر جزیره ی کوچک ما ابهتی به لحاظ جنگ و دفاع مقدس دارد و مسئولین نیز همیشه در این خصوص سخن می گویند، همه اش به سبب زحمات آن شهید بوده است.
این بزرگوار از سال 1342 همانگونه که همه ی مردم جزیره می دانند از مبارزات خویش دست نکشید؛ ایستاد و مقاومت کرد، تا زمانی که به درجه رفیع و بلند شهادت رسید.
همیشه همراه شهید درویشی بودم. خیلی از برنامه ها با هم بودیم. ایشان در واقع چندین سرهنگ را برای جمهوری اسلامی تربیت کردند. در حالیکه ما سواد هم نداشتیم! این هم از برکت و شجاعت های شهید درویشی می باشد.
هر عملیاتی که می شد بیشتر از بندر و قشم و جاهای دیگر نیرو داشتیم؛ با توجه به تعداد جمعیتی که ما داشتیم، اگر از بندرعباس یکصد نفر اعزام می کردند، اگر ما 10 نفر هم اعزام می کردیم باز هم جمعیت رزمنده هرمز بیشتر بود! (در مقابل این جمعیت دیگر شهرها) ! اگر بندر 50 نفر را به جنگ اعزام می کردند هرمز حتما و باید 30 نفر را اعزام می کرد. هیچوقت هم در هیچ عملیاتی هم نبوده که بچه ها کمتر از 50 نفر 100 نفر و یا 150 نفر باشند. خب همه ی اینها بخاطر این بزرگوار بوده است که بالاخره تمام اندیشه اش مذهبی بوده و اینکه این انقلاب بماند و مردم هم با انقلاب بمانند و خداوند را شکر که مردم هم ماندند و همه ی مردم جزیره ی هرمز خطشان خط رهبر است و حرفشان هم حرف رهبر. بدین گونه اصلا نمی توانید یک نفر را در هرمز بیابید که بگوید ولایتی نیست! حتی برادران اهل تسنن هم ولایتی هستند. که همه ی آنها هم از شهید درویشی خط گرفته اند.
شهید درویشی در هر عملیاتی خودش پیشرو بود برای رفتن؛ اما اهالی هرمز نمی گذاشتند که ایشان به جبهه ها بروند. تا اینکه قرار شد منطقه های خلیج فارس محافظت شوند. والله که ایشان آرام و قرار نداشتند. بنده خودم شخصا به دبی رفته و هشت تا قایق خریدم. من بودم و تعدای دیگر از دوستان از جمله آقای سلامتی و جاشونیا و چند نفری دیگر که ماموریت داشتیم تنگه را ببندیم. و اگر نبود رشادتهای این شهید، و مردم را به این صورت نساخته بود باور بکنید خود آمریکا برنامه داشت از طرفای ابوظبی دبی و شارجه تانک بیاورند و بیایند بندر و جاهایی دیگر را بکوبند. شهید درویشی که خودش اصلا خواب نداشت . از ابتدای جاسک تا اول لنگه و جزایر هنگام و قشم و لارک ابوموسی و تنب همه اینها زیر پوشش شهید درویشی بودند. که حدودن 70 ، 80 تانک را همین هرمزی ها نابود کردند.
در یکی از ماموریتها شهید درویشی گفتند بروید و ما هم گفتیم به دیده و به چشم. بلند شدیم رفتیم و بنده به همراه شهید دریانورد از دو تانکر عکس گرفتیم( که خیلی تانکرهای بزرگی بودند) و ما این عکسها را گرفتیم و به سپاه دادیم و آنها هم فرستادند که هر دوتای این تانکرها در دریای خلیج فارس غرق شدند.
در خصوص شکل گیری شخصیت شهید موسی درویشی می خواهیم از زبان شما بشنویم.
شهید درویشی نه از زمان انقلاب و نه از زمان جنگ، بلکه از سالهای خیلی پیشتر از جنگ ما می فهمیدیم که ایشان کارهایی انجام می دهد که غیر از کارهایی عادی است. ما یک مسجد خیلی کوچکی داشتیم که اگر 10 نفر واردش می شدند نمی توانستند به راحتی نماز بخوانند؛ چون اصلا دری چیزی نداشت. مسجد گلی بود. ایشان با محمد علی غلام رفیق بودند و ما فهمیدیم که از کانال این دونفر یک روحانی به اینجا خواهد آمد. ما آن موقع نمی دانستیم که روحانی چیست و خیلی از این چیزها سر در نمی آوردیم. بالاخره این روحانی آمدند. یکی از برادران فهمید احتمالا کاری سیاسی در پشت این برنامه هست و خودش را کنار کشید. شهید درویشی با نعمت الله و قدرت الله همدستی کردند و آگاهی مردم از این جا بود که آغاز شد. بعد اینها آمدند و گفتند برویم نماز جماعت بخوانیم. ما با خودمان گفتیم نماز جماعت دیگر چیست! چون تا قبل از آن ما اصلا نماز جماعتی نداشتیم و با آمدن این ها بود که نماز جماعت در جزیره هرمز خوانده می شد. این روحانیون یکی دو بار که آمدند نتوانستند در اینجا سکونت داشته باشند و بمانند که بصورت یکی دو ماه می ماندند و یک چیزهایی را می گفتند. .... تا اینکه کار ادامه پیدا کرد و نماز جماعت بر پا شد. اولین نماز جماعت هم یادم هست ما را جمع کردند و اصولی به ما یاد می دادند که چگونه شصت پایمان را روی زمین بگذاریم و... خداوند به اینها خیر بدهد که برای ما زحمت کشیدند و اینکه هر کسی از هرجایی دیگر هم می آمد به هرمز، بخاطر خود شهید درویشی بود( که این راه را بعد از روحانیون ادامه دادند). تا اینکه اوضاع برای آدمهای شاه در تنگنا قرار گرفت و او را نهایتا یکی دو سال به تهران تبعیدش کردند.
شهید درویشی مردم را جمع می کرد که به راهپیمایی بروند و تظاهرات بکنند و زمانی که برگشتند بیشتر از پیش در کارهای انقلابیش اصرار داشت. شب و روز راهپیمایی می کردیم و همزمان با ایشان چند نفر دیگر هم بودند که شخصیتشان با ایشان شکل گرفت. مانند حاج علی داوودی ، عبدالله زارعی ، شهید دریانورد ، شهید گلزاری و تعدادی آدمهایی دیگر. من هم خدا را شاکرم که در کنار و همراه ایشان بودم. هر چند صحیح نیست اسم خودم را یادآوری نمایم. بنده تا آن جایی که در توانم بود ایشان را همراهی نمودم و یادم هست یک بار که حدودا ده، دوازده روز که ایشان مرا ندیده بود، دوستان گفته بودند که به دبی رفته ام؛ به محض اینکه خبرشان شد من برگشته ام بلافاصله برای دیدنم آمدند. با هم خیلی رابطه نزدیکی داشتیم و خیلی همدیگر را دوست داشتیم... ماموریتهای خارج از کشور که غالبا ماموریتهایی سیاسی بودند. مانند خریدن وسایلی برای سپاه و این چنین کارهایی. با اینکه چندان سوادی هم نداشتم اما به من اعتماد کامل داشتند.
از وقتی که این آدم راشناختیم مبارز بودند. اصلا این آدم را نمی توان بدون مبارزه متصور شد. حتی در زمانی هم که در سپاه بودند حقوق از سپاه نمی گرفتند. تا زمان شهادتش با همان حقوق بازنشستگی زندگیش را تامین می کرد. یک روز اصلا شخصا به خودم گفتند که می خواهم بروم بندر و حقوق بگیرم اما پولی ندارم که بروم به بندر. یعنی این آدم تا این حد دور بودند از مادیات زندگی.
از شهادت شهید درویشی اطلاعاتی دارید؟ در آن لحظه شما با شهید درویشی بودید؟
از اینجا نیرو خواستند که ببرند برای آموزش قایقرانی برای دیگر نیروها. یکسری را اعزام کرد به سد رودخانه میناب نزدیک به 80 نفر (همین حول و حوش فکر کنم)، برای عملیات خیبر. ما هم با 40 نفر(به فرماندهی غلام سلامتی) که قائم مقام بودند در لارک بودیم. یک شبی نزدیک (ساعت ) یک (بامداد)بود که شهید درویشی مرا احضار کردند. خواب بودم که آمدند و در زدند. بیدار شدم. گفتم چه خبر است؟ گفتند نمی دانیم. فقط برادر درویشی دستور داده اند ساکتان را بردارید و بیایید. ما ساک خود را آماده کردیم و با مسئول خودمان هم صحبت کردیم و با اجازه ی آقای سلامتی رفتیم.آمدیم هرمز، فکر کنم نزدیک ساعتهای یک و نیم ، دو بود رسیدیم سپاه هرمز. آقای دریانورد مسئول بودند. رفتیم خانه شب خوابیدیم و صبح داشتیم می رفتیم که آقای درویشی را دیدیم. رفتیم سپاه به آقای دریانورد گفتیم چه خبر است؟ ایشان هم گفتند من هم از میناب آمده ام و چیزی نمی دانم. با هم رفتیم سپاه بندرعباس همانجا ماندیم. به همراه یک نفر به نام آقای ذاکری که مسئول سپاه قشم بودند؛ 2نفر هم از میناب آمدند یکی به نام حیدری و آن یکی یادم نیست.... جمعا ما 5 نفر شدیم و همانجا نشسته بودیم اما کسی چیزی به ما نمی گفت. نماز خواندیم و ناهار هم خوردیم. بعد یک هلی کوپتر مستقیما از تهران آمد و ما پنج نفر را سوار کرد. هنوزم نمی دانستیم داریم کجا می رویم. گفتند : بوشهر می رویم. ساعت سه ، سه نیم بعدازظهر رسیدیم به بوشهر؛ ما را داخل سپاه بردند. برادر محسن رضایی هم آنجا بودند به همراه آقای ستوده! هنوز فرمانده ی بندر نداشتیم. و بندر زیر نظر کرمان بودند.آقای ستوده به محسن رضایی گفتند که اینها از بندرعباس آمده اند. فقط یک کلمه گفتند من وسیله ی دریایی می خواهم. دیگر اینکه این وسیله دریایی لنچ است یا قایق، چیزی نگفتند. بعد گفتند لنچ می خواهیم. ما هم گفتیم خب لنچی که می خواهید کوچک باشد یا بزرگ. گفت که این را دیگر نمی دانم. ایشان رفتند تهران و ما هم آنجا نماندیم و گفتند سریع السیر نیرو بیاورید. شهید درویشی از همانجا به دریانورد زنگ زد وگفت تا صبح هر چه نیرو دارید بیاورید بندر. ما هم از بوشهر حرکت کردیم رفتیم شیراز و بعد آمدیم بندر. دوستانی دیگر هم که با ما بودند به شهرهای خودشان رفتند. ما که رسیدیم دیدیم دریانورد با هشتاد نیرو آماده است. درویشی به آنها گفت که شما باید اعزام بشوید و ما راهی جزیره ی هرمز شدیم. همان شبی که رسیدیم هرمز ایشان در مسجد اعلام کردند که ما نیرو می خواهیم. که بیش از 40 نفر نیروی دیگر را هم به دست من سپردند. ما حرکت کردیم با آن 80 نفر دیگر؛ خیلی نیرو شدیم. با هواپیما رفتیم ماهشهر بعد هم به همانجایی که برنامه عملیاتی داشتیم( عملیات خیبر) غیر از ما خیلی هایی دیگر هم بودند.
تا اینکه نزدیک شدیم به شب عملیات؛ البته هنوز برادر موسی درویشی به ما نرسیده بودند ما را به دو قسمت کردند: شناورهای سبک و شناورهای سنگین. من با آقای نیری و شهید غلام گلزاری و شهید سهرابی بودم. هرسه ایشان مسئول قایقها بودند؛ در واقع آنجا عملیات آغاز شد.
شب دوم یا سوم بود که ما دیدیم شهید درویشی با یک تعدادی نیرو آمدند. یک تپه ای بود که همه ی نیروها آنجا جمع می شدند، ناگهان یک هواپیما از روی سر نیروها رد شد. آمده بود و سریعا فیلم برداری کرده بود از نیروها. اینجا بود که دستور دادند هر کسی برود سرکار خودش. و هر چه که سازماندهی شدند کافیست و بقیه بماند برای بعد ... نیم ساعت یا یک ساعت مانده به غروب بود که ما را به زیر آتش گرفتند. دستور دادند که نیروها متفرق شوند و صحنه را باز کنند. اینجا البته پشت جبهه بودیم. تا خط خیلی مانده بود فکر کنم چهار ساعتی می شد.
تا اینکه نزدیک غروب آقای ستوده و معاونش به نام اشکانی رسیدند؛ به شهید درویشی گفتند چکار کنیم؟ گفت قایقها را به هر طریقی که باشد باید جابجا کنیم. شب که شد هواپیماهای دشمن هم رفتند. من با حاج احمد زرنگاری و عباس زرنگاری و حری و خیلی از نیروهای دیگر نزدیک به 15 نفر جمع شدیم. محمد سلامتی و همان محمد حیدری مال میناب هم بودند. ما رفتیم و مشغول جابجا کردن قایقها شدیم. رفتم پیش ایشان و گفتم برادر درویشی، بگذارید لااقل یک استراحتی بکنیم. اینها هم صدمه ای نمی بینند. گفتند که نه! ما دوبار پیش ایشان رفتیم و ایشان در هر بار مخالفت کردند. همین جور به کار مشغول بودیم که دیدیم ساعت نزدیک هفت و نیم صبح است . همین لحظه بود که صدای انفجار مهیبی کل منطقه را به لرزه انداخت. شاید آنها هم که در فاصله بیست کلیومتری بودند از این انفجار آگاه شدند. تقریبا بعد از دو یا سه دقیقه، بلند که شدیم دیدیم یا الله!! یک نفر که سکان را نگه داشته است زخمی شده؛ آن یک نفری هم که سینه قایق ایستاده بود زخمی شده، حالا که آسمان را نگاه میکنم می بینم شعله های آتش سر به فلک کشیده اند. خودم با چشم خودم دیدم که شهید درویشی داخل قایقی که نشسته بود و فرمانش را در دست داشت، در همانجا به رحمت خدا رفت و سوختند..... آن یک نفری هم که دنبال ایشان بودند به دریا افتاده بود. بعد از ده دقیقه گفتم خدایا من چکار بکنم؟ اینجا دو نفر زخمی شدند. دیگر هیچ کسی نبود کمکمان کند. انگار در خواب بودم؛ مدام فریاد برادر درویشی سر دادم. اما دیگر دیر شده بود و خداوند هر آنچه را که برایش مقدرکرده بود، نصیبش ساخت و به خواست خود رسید.
چگونه خبر (شهادتش) به خانواده اش داده شد؟
بعد از اینکه رسیدم هرمز، رفتم خانه ی قنبر زرنگاری. گفتم طاقت شنیدن یک خبر مهم را داری؟ گفت مگر چه خبر شده؟ گفتم موسی درویشی شهید شدند. گفت حالا چگونه به خانواده اش بگوییم؟ چون جنازه قابل شناسایی نبود... همه ی آن سوخته شده بود. اگر ما هم نرویم بی نام دفنش می کنند.
در خانه بودیم که ناگهان در زدند. دیدم ناصری، زرنگاری و طاهر درویشی و عبدالله قنبری، آمدند. بعد من هم کل ماجرا را به آنها گفتم. گفتند حالا چه کنیم که آثار و جای جنازه را بدست بیاوریم؟ گفتند: تو خودت حاضر می شوی شناسایی بکنی؟ من گفتم: بله. آمدیم بندرعباس و ماموریت گرفتیم که برویم. آنجا که رسیدیم گفتیم که شما آیا آثاری چیزی از این عملیات که به جا مانده، دارید؟ گفتند بله داریم. گفتند چندتایی هست. گفتیم یک جنازه به این شکل آیا دارید؟ با یک بند زرد هم بسته شده است. گفتند داریم. اما خب احتمالا دیگر بند زرد دور او را باز کرده بودند. من گفتم آیا قایقی با این مشخصات ندیدید؟ گفتند نه. من البته مطمئن بودم که باید یک چیزی اینجا باشد. چون دیر زمانی نبود که موشک فرستاده بودند، ممکن بود هنوز برخی از آنها در آب بوده و هنوز عمل نکرده باشند. به همین علت غواص آنها حاضر نمی شد به داخل آب برود و جستجو بکند. آقای قنبری گفت من خودم می روم. بعد از اینکه زیر آب رفتند بار اول چیزی ندیدند اما بار دوم یک چیزهایی دیده بودند که نتوانسته بود بشناسد. گفت یک بند به من بدهید. بند را می بندد به قلاب قایقی که زیر آب بوده و با تراکتور آنرا می کشند. بعداز اینکه قایق را بالا کشیدند دیدیم بخشی از بدن شهید درویشی هنوز هست. آنها را برداشته و با خودمان آوردیم. رفتیم به همان آدرسی که دادند برای شناسایی.
زمانی که به کانکسها رسیدیم(کانکسها جهت نگه داشتن شهدا بودند) - من همیشه با شهید درویشی بودم و خانه شان می رفتم، ایشان همیشه با لباسی راحت با یک لنگ و عرق گیر بودند- از همانجا من یک نشانی در کمر ایشان همیشه می دیدم که نظرم را به خودش جلب می کرد، چون همه ی بدن سوخته بود و سر و دستی نداشت نمی شد بشناسیمش. اما وقتی که پشت او را دیدم(کمر ایشان که اندکی مشخص بود و کامل نسوخته بود) به طاهر (پسر شهید درویشی) گفتم که ایشان پدر شما هستند...
منبع : نرم افزاز چندرسانه ای شهید موسی درویشی
نظر شما