درگفتگوی صمیمانه و اختصاصی نوید شاهد هرمزگان
سه‌شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۱۰
در راستای گرامیداشت و زنده نگه داشتن یاد و نام شهدای معظم استان هرمزگان و بیان خاطرات و شرحی از زندگی شهید مسعود سالاری از شهدای نیروی انتظامی ، گفتگوی صمیمی و اختصاصی با مادر شهید مسعود سالاری که فرزندش را در راستای امنیت و آسایش مردم تقدیم نموده است را منتشر می نماییم .
نوید شاهد هرمزگان:


بسم رب الشهدا
شرحی بر خاطرات و زندگی شهید مسعود سالاری به روایت مادرش


 ابتدا خودتون معرفی کنید 
شمسی بهرامی سعادت آبادی، مادر شهید مسعود سالاری هستم و اکنون ساکن بندرعباس دارای 6 فرزند که مسعود فرزند سومم بود .
به خاطر اینکه پدر مسعود نظامی بود{کادر نیروی انتطامی بود} اون موقع ساکن شهرستان بردسیر در استان کرمان بودیم که مسعود توی بیمارستان هلال احمر  اونجا  به دنیا اومد . ساعت نه صبح هفدهم اسفند 61 بود ولی توی شناسنامه اش سال 62  ثبت شده. مصادف سالروز شهادت یا تولد حضرت  فاطمه زهرا  س  . این رو بگم که از روز تولد مسعود به مدت دوازده روز  همسر یکی از همکاران شوهرم برای رسیدگی به او میومد خونه ما .بعد از 12روز وقتی خواستم برای اولین بار اونو قنداق  کنم یه نگاه مظلومانه ای بهم کرد که این نگاهش برای همیشه توی خاطرم مونده. انگار میگفت دست و پای منو نبند . گفتم باشه قنداقش نمیکنم و بعد از اون هر کدوم از بچه هام که بدنیا اومدن ، من دست وپاشون نبستم {قنداق نکردم}.
چه مدتی کرمان موندین؟
 از سال 1357 پدر مسعود  به استان کرمان منتقل شد و ما هم سال 1358 رفتیم اونجا. قبل از تولد مسعود اونجا اومده بودیم تقریبا هفت و یا هشت سال اونجا موندیم که پدر شهید  چون نظامی بود و به دلیل شرایط جنگی به کردستان منتقل شد ما رو با خودش نبرد و برگشتیم به  زادگاهمون  در روستای قطب  آباد از توابع روستای گهره در شهرستان بندرعباس .
از دوران کودکی مسعود بهمون بگید؟
ازموقعی  که به قطب آباد اومده بودیم ، مسعود چون از منطقه سردسیر به گرمسیر اومده بودیم اغلب مریض میشد برای درمانش مجبور بودیم اونو بیاریم بندرعباس . سال 63 بود یه روز دیدم حالش خیلی بد شد آوردیمش درمانگاه .دکتر دارونوشت و گرفتیم  اما تاثیری  نداشت و حالش همانطور بود برگشتیم روستا . ساعت سه بعد از ظهر میشد اونو بردمش  قدمگاه امیرالمومنین(ع) که توی محلی به نام بیشه {در قطب آباد} بود . مسعود رو کنار علم توی همون قدمگاه خوابوندم و برای گرفتن شفاعتش با حضرت مولا علی (ع) درد ودل کردم وگفتم من بچه ام رو آوردم اینجا شفاشون بدین و مهمان  تو هستم  تا حاجتم رو ندین از اینجا نمیرم . هوا تاریک شده بود چراغ فانوس که همراهم بود روشن کردم  . همینطور نشسته بودم که دیدم بعد یه مدتی مسعود بلند شد،حالش خیلی خوب شده بود و خدارو شکرکردم ،ساعت نزدیک  هفت ، هشت شب بود که برگشتیم خونه.
 چه مدتی توی روستاتون موندین؟
بعد از دو سال که ماموریت  پدر مسعود  تموم شد به بندرعباس اومدیم و در محله پل خواجو ساکن شدیم و بعد از گذشت دو سال رفتیم محله دوهزار منازل سازمانی نیروی انتظامی ،این موقع مسعود  دیگه میرفت مدرسه

اسم مدرسه شون یادتون هست؟
دبستان توی مدرسه علی اکبر انتظاری درس می خوند، توی محله  دوهزار و بعد مدرسه ای توی  محله سیدکامل میرفت. معلم کلاس اولش خانم خاور سلیمی بود.
مسعود توی خونه درس نمیخوند، براشون جایزه تعیین کرده بودم و گفتم هر کدومتون نمره خوب و بیست آوردین من دو تومن{ریال} جایزه میدم . اون بیست  رو می گرفت  اما چیزی به من نمیگفت. دوره راهنمایی رو هم مدرسه شهید علی سایانی بود.
دوران دبیرستان مدرسه شهید ذاکری و مدرسه غیرانتفاعی امیر کبیربود و به نظرم رشته امور مالی خونده بود.
از فعالیت های ورزشی و سرگرمی های مسعود بگید؟
 به کاراته علاقه داشت و با برادرش کاراته می رفتند و باهم مبارزه میکردند میگفت دوست ندارم از برادرم ببرم و اینطوری به برادرش که از او بزرگتر بود احترام میگذاشت . مربی کاراته اش آقای انصاری بود توی کاراته مقام کسب کرده بود و چندین مدال هم  گرفته بود فکر کنم تا دان 3 رفته بود.چون پدرش نظامی بود توی شهرک هدیش  میرفت و اونجا هم کاراته تمرین میکرد.


 برامون از ویژگی ها و اخلاق مسعود تعریف کنید
 اون پسر ساکت و آرومی بود .دوست داشت همیشه با بچه ها مهربون باشه. بازی میرفت . توی خونه  هم پسر بسیار آرومی بود. برا تفریح مسعود با همه کس بیرون نمیرفت. بیشتر با برادر و پدرش میرفت . برا تفریح بعضی موقع ها کوه گنو میرفتند. اون به حجاب خواهراش خیلی اهمیت میداد و سفارش میکرد

شغل مسعود چی بود؟
مسعود به کار کردن توی نظام خیلی علاقه مند بود. بعد از اتمام درسش رفت ثبت نام کرد برای  استخدام در نیروی انتظامی . سال 81 بود .دوره آموزش عمومی اش رو توی بیرجند گذروند و دوره تخصصی اش هم در کرج بود.
محل اصلی کارش توی بندر{بندرعباس} بود و با آموزشی اش یکسال و شش ماه شد که دیگه در سال 82 شهید شد .بار اول برا استخدام   اهواز رفته بود قبولش نکرده بودند بهش گفته بودند که قلبش مشکل داره .ولی خودش اصرار داشت و بعد از دوماه دوباره رفت دکتر و نامه پزشکش رو هم عوض کرد.
برا مسعود کسی رو در نظر گرفته بودین برا ازدواجش؟
دختر عمه اش رو در نظر گرفته بودیم و قرار بود عروسی کنه که خدا فرصتش رو نداد... خیلی از وسایل سفره عقد رو هم خودش آماده کرده بود، بادام رنگ کرده بود...

حالا از فعالیت های فرهنگی شهید بگید
یه مدت که توی محله شاه حسینی بودیم برای بیشتر فعالیت های مذهبی توی مسجد فاطمیه میرفت .به  هیئت ها  مختلف در ماه محرم  می رفت.یه هیئت مال لرها بود اونجا میرفت. سال 78 که اومدیم این محله{کوی شفا}،اینجا هیئت نداشت بهم گفت :مامان نمیتونیم بریم  هیئت های دیگه مسیر دوره ،بیاییم  خودمون هیئت بزینیم .مسعود کارهاش رو انجام داد و یه هیئت مذهبی با نام قائم آل محمد رو  ثبت کرد . همین جا مداح می آورد و مراسم برگزار میکردیم. بسیار تو این زمینه ها فعال بود. حالا دیگه خودش نیست و هیئتش هست.
مسعود خودش هم نوحه سرایی میکرد؟
 بله خیلی علاقه به نوحه خوانی داشت و همیشه نوحه سرایی میکردو یکی از نوحه هایش شمس المشرقین بود. نوحه  دیگه اش، ای شه خونین ، بود که برام جالب و دلچسب بود و من خیلی اون رو دوست داشتنم. تو این کارا بسیار فعال بود. و این رو هم بگم که مسعود توی بسیج هم فعالیت داشت و حتی دوره آموزسی بسیج رو هم گذرونده بود.
از ماموریت و شهادت مسعود بگید
 یه روز عصر بود و اومدخونه،گفت فردا صبح میخوام برم ماموریت ، همون سال که توی بم زلزله اومده بود، گفت خیلی دوست دارم برم بم . و بهم  گفت دوستام  دارن میرن بم من یه مقداری وسایل دست اونا دادم و  بعد از اونا بگیرید  ولی ای کاش خودم هم میتونستم برم بااونا...
ساعت شش و نیم صبح هفتم دی بود میخواست بره آگاهی که بروند ماموریت  . پدرش او رو با موتو ر رسوند جلو آگاهی .ساعت نه صبح از بندرعباس به مقصد کهنوج  حرکت کرده بودند . موضوع ماموریتشون هم دستگیری یه قاتل بود.  به نظرم با دو تا ماشبین رفتند تا ساعت یازده و نیم رسیده بودند اونجا . اول قرار بود بره رودان ولی مسعود  به دوستس گفته بود بزار من جای تو این ماموریت رو برم .مثل اینکه گفته بودند قاتل توی یه باغی هست .وقتی اینا با همکاراشون میرن اونجا از جایی بالا به اینا تیر اندازی میشه. دو نفر از همکاراش که نزدیک ماشین بودند تیر میخورند . مسعود
هنگامی که میدوید بره به پناهگاه اون رو هم با تیر زدند ، تیر اول به دستش زدند {یادم نمیاد حالا کدوم دستش بود}، یه تیر هم به ران پایش زدند باز هم دویده بود که بره جای امن که تیر سوم رو میزنن توی کمرش و از توی شکمش اومده بود بیرون. اون رو به درمانگاهی توی کهنوج برده بودند اما به دلیل خونریزی زیاد بعد سه ساعت شهید شد. یکی از همکارانش که اصفهانی هم بود اون هم شهید شد.قاتل هم دستگیر نشد.
از شهادت مسعود چجوری خبردار شدی؟
من صبح زود میخواستم برم بانک قسط وام بدم  و انجام  کارای دیگه  .توی زمستون بود .از خونه بلند شدم رفتم بیرون  .اول بانک تجارت  سمت پارک شهر  اومدم ، این قسط وامم رو دادم و خواستم برم بانک ملی{سمت فلکه اتوتاج} یه قسط دیگه پرداخت کنم . حالا این موقع انگار پسر من شهید شده بود .اومدم از لاین اول خیابان که رد شدم وسط  لاین دوم خیابان بودم که یهو یه ندایی  عین ندای مولا امیرالمومنین (ع) که پسرم رو برده بودم توی قدمگاه  اش ...بهم می گفت  که  حالا مسعود مال ماست ، تو ناراحت نشی اگه مسعود شهید شد.  اگه اسیر شد.. تا اینو گفت همونجا وسط خیابون یه زنبیل قرمز که دستم بود و برای خرید با خودم برده بودم ،انداختم زمین و زدم روی دستم و جیغ زدم وگفتم یا امیرالمومنین (ع) با من  این کار نکنی...  یه تاکسی اومد و ایستاد  که یه خانمی هم توی اون بود اومد و گفت چی شده ...نزدیک بود بهم ماشین بزنه. گفتم نمیدونم اعصابم ناراحت شده . منو برد سوار همون تاکسی کرد و اتوتاج پیاده شدم رفتم بانک و بعدش هم خرید هام رو انجام دادم و اومدم خونه.  برا مسعود جیگر خریده بودم  که قبل رفتنش سفارش کرده بود. مشغول آشپزی بودم که دیدم داداشم اومد خونه تعجب کردم و بهش گفتم چی شده این موقع اومدی خونه ما ، بهم بگو مسعود من چی شده؟گفت هیچی نشده. رفتم سمت کمد تلویزیون و قرآن رو از اونجا برداشتم گذاشتم روی سرم  باز کردم فال بگیرم دیدم بد اومد و دوباره گرفتم باز هم بد اومد...
بهش گفتم ارواح خاک پدر بگو بچه من چش شده ؟
گفت : یه تیر خورده توی پاش
گفتم زنگ بزن بگو  بچه من هر چی لازم داره..خون میخواد بهش بدین، قلب میخواد،کلیه میخواد ...بهش بدین
گفتم حاجی {پدر مسعود}کجاست؟ گفت داره میاد .
وقتی حاجی اومد  چشم توی چشمش دوختم و گفتم حاجی همه به من دروغ میگن بگو بچه من چی شده ؟  زد زیر گریه کرد و من فهمیدم .... یهو همه همسایه  ها و فامیل ریختن توب خونه مون .

 از دوستان مسعود رو کسی میشناسید؟
یکی از دوستاش علی همتی بود که همکارش بود و با مسعود شهید شد. دوستای دیگه اش،کاظم احمدی،بهرام بهرامی ،سعید رضایی که خیلی صمیمی بود. دوستی از رودان داشت فکر کنم یوسف نجاتی باشه.

بعد از شهادت مسعود چه حسی دارید؟
 همیشه حضورش رو احساس میکنم . خوابش رو می بینم .احساس میکنم انگار دارم می بینمش.

 اگه صحبت خاص و پایانی دارید ؟
هر سال  عید توی روستامون  سفره  هفت سین رو سر مزارش پهن میکنم . و از سال 90 هم  پدرش فوت کرد و پیش مسعود هست.
تشکر میکنم از این که وقتتون رو در اختیار نوید شاهد هرمزگان گذاشتید
خواهش میکنم .

گفتگو از : مرضیه ناکوئی درگزی
پاییز1396


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده