روایتی خواندنی از برادر شهید «علی پرویزی» منتشر شد؛
پدرم، مادرم؛ وقتی دوستان من در جبهه اند چطور بمانم؟ من که می دانم روزی بالاخره خواهم مرد، می خواهید اینجا بمانم وبی خودی بمیرم؟ یا دوست دارید مثل آقا امام حسین (ع) در میدان جنگ شهید شوم؟
سرنوشت مرا فقط خدا می داند

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید علی پرویزی/ پنجم تیر1345، در روستای لامشان از توابع شهرستان هشترود به دنیا آمد. پدرش قربان، کشاورزی می کرد و مادرش گلزار نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارگر بود. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم دی 1365، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار وی در زادگاهش واقع است.

روایتی خواندنی از برادر شهید «علی پرویزی» آنچه در پرونده فرهنگی شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛

مبادا غافل بمانیم!

وقتی که می گفت: «نماز بخوانید» خودش زودتر ازهمه در اول وقت نماز می خواند. وقتی راهی جبهه شد خیلی تعجب کردم که چگونه از بابا و مامان اجازه گرفته است. ازمادرم پرسیدم: چه شد که اجازه دادید علی به جبهه برود؟ مامان گریه می کرد: علی پیش من آمد و گفت:
مادر، مگر خون من رنگین تر از خون علی اکبر است؟ وقتی به مرخصی آمد، مدام رادیو و تلویزیون روشن بود. اخبار راگوش می کرد. می گفت: مبادا عملیاتی آغاز شود و من درخانه غافل بمانم.

اشاره کردم به قرآنی که پیش رویش بود و آن را می خواند: تازه خریدی؟ چهره اش باز شد: نه، فرمانده ام هدیه داده. بعد دعای توسل خواند. صدایش از پشت در بسته اتاقش بیرون می آمد. همگی گوش می کردیم . مادر گفت: وقتی دعا می خواند، دلم روشن می شود. نماز شب، دعای توسل، کمیل وزیارت عاشورا می خواند ومدام، ذکر وتسبیح می گفت. آخرین باری که می خواست برود. مامان و بابا هنوز از دیدنش سیرنشده بودند. گفتند: بمان، چه عجله داری؟

سرش را پایین انداخته بود.  وسایلش را تا می کردو توی ساک می گذاشت. وقتی صدای مادر بغض آلود شد و بابا به او گفت: چرا بیشتر نمی مانی؟ جواب داد: پدرم، مادرم؛ وقتی دوستان من در جبهه اند چطور بمانم؟ من که می دانم روزی بالاخره خواهم مرد، می خواهید اینجا بمانم وبی خودی بمیرم؟ یا دوست دارید مثل آقا امام حسین (ع) در میدان جنگ شهید شوم؟

مامان و بابا نگاهش می کردند، بابا زیر لب: سفر به سلامت گفت ومادر برایش قرآن آورد تا علی را از زیر آن رد کند، وقتی علی می رفت با هم به خانه جدیدی که بابا می ساخت، رفتیم. بابا اتاقی را به اونشان داد:
این اطاق را برای تو درست می کنم علی جان... علی شانه به شانه بابا ایستاده بود، سرش را پایین انداخت که توی چشم هایش نگاه نکند:
سرنوشت مرا فقط خدا می داند، چون من عازم جبهه هستم. بابا به قامت علی نگاه کرد و آه کشید، می دانست که بی دلیل، حرف نمی زند. او با اصرار از پدر و مادر رضایت گرفت و عازم منطقه جنگی شد.

منبع: برگرفته از اسنادشهید درمخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده