در سالروز عروج «رمز علی جعفری بروجهانی» منتشر می شود؛
از طرفي هم مردم دهكده به او مي گفتند: اگر پسرتان به جنگ برود به زودي از دستتان خواهد رفت. مادر من هم چون ساده بود باور مي كرد خلاصه راضيش كرديم و با بدرقة پدرم و برادر بزرگم به ابهر آمديم.
خاطره مجاهدت های شهیدی ازتبار « بدر» / بخش دوم

نویدشاهد البرز:

«رمز علی جعفری بروجهانی» فرزند «رکاب» و « محترم» است که در شهر « ابهر» چشم به جهان گشود. وی تا مقطع سوم راهنمایی تحصیل کرد و به عنوان رزمنده پاسدار بعد از جانفشانیهای فراوان در عملیات بدر در غرب دجله و فرات در روز بیست و ششم اسفند ماه 1363، به درجه رفیع شهادت نایل گشت و پیکر مطهر شهید در امامزاده طاهر نمادی از ایستادگی و دلاورمردی است.

خاطره مجاهدت های شهیدی ازتبار « بدر» / بخش دوم

از شهید مذکور دفترچه خاطرات به یادگار مانده که با نثری شیوا و قلمی توانا نوشته شده است. این خاطرات خودنگار شهید از آغازین روزهای جنگ تحمیلی شروع شده که بخش اول آن را در مطلب های قبلی خواندید و اینک بخش دوم را در ادامه مطلب می خوانید:

با اين حال بيست و پنج روز را گذرانديم، بعد از بيست و پنج روز؛ ما را به باغي كه كنار شهر خوي بود بردند. نزديك غروب ما به باغ رسيديم. ما را گروه بندي كردند و شروع كرديم برف ها را كنار زديم. در سرماي سوزان چادر را در بلندي نصب كرديم. شب فرا رسيد، امّا از زير زمين سرما مثل مار نیش مي زند. خلاصه بيرون چادر يخ بسته بود. خواب به چشم نمي رفت امّا ما را با اين وضع راحت نگذاشتند. نصف شب بيرونمان كردند. شبانه كيلومترها راه مي پيموديم. صبح آن روز سنگر انفرادي براي خودمان درست كرديم. شب توي سنگر مي خوابيديم و لحظه اي توي چادر راحت نمي نشستيم. چهار روز را آنجا گذرانديم.

روز پنجم ما را به آسايشگاهي كه وسط باغ بود بردند. ما با خيال راحت به خواب رفتيم امّا خيال ما اشتباه بود ما كه در خواب يك ماهه رفته بوديم ناگهان ديديم انفجاري رخ داد.ما به زودي از خواب پريديم و ديديم كه آسايشگاه پر از دود است. ما به زودي بيرون رفتيم و مدّتي در بيرون در سرما مانديم ولي باز طاقت نياورديم و حاضر شديم با اين دود گاز اشك آور به آسايشگاه برويم ولي اين كار باز تكرار شد و اين بار خيلي شدّت داشت. خلاصه تا صبح ما كه 120 نفر بوديم گاز اشك آور خورديم و تا صبح توي باغ و توي برف ويلان بوديم. صبح كه يك ماه آموزش ما تمام مي شد مثل اين بود كه يك سال بر ما گذشته است. مسؤلين آموزش در آن روز به باغ آمدند و با ما ديدار و گفتگو كردند و همگي از هم حلاليت طلبيديم و همديگر را حلال كرديم. دستور دادند كه كوله پشتي و سلاح خود را برداريد شما را مرخص خواهيم كرد. ما همگي كوله بار خود را بستيم ولي تازه يك راهپيمايي بزرگ در پيش داشتيم تا به شهر برسيم.

از شهر پانزده كيلومتر فاصله داشتيم بايد پياده مي رفتيم. خلاصه همگي آماده شديم و بدون خوردن صبحانه راه شهر را طي كرديم. از ساعت هشت صبح تا ساعت دوازده راه رفتيم تا به شهر رسيديم ولي اين بار ما را به پادگان نبردند ما را به سپاه خوي بردند و آنجا ناهار به ما دادند ولي ناهار چه بود و چگونه خورديم!؟ ناهار آش بود با نان و پنير امّا چون يك ماه از غذا سير نشده بوديم آن روز محبّت كردند تا مي توانستيم بخوريم به ما غذا دادند. هر كس پنج كاسه يا بيشتر آش و چند نان مي خورد. من خودم پنج نان با دو كاسه آش خوردم. غذا را خورديم و نماز را خوانديم و بعد از ظهر آن روز به ماشين سوار شديم تا به خانه برگرديم. بعد از ظهر آن روز ما به راه افتاديم. شب بود كه به ابهر رسيديم. شب در سپاه ابهر استراحت كرديم و صبح آن روز قرار بر این شد که به خانه خود برویم و ده روز استراحت کنیم. بعد از ده روز در بسيج ابهر جمع شديم و به جبهه اعزام شديم. ده روز به زودي گذشت و ما از خانه حركت كرديم. مادرم راضي نمي شد من را از جلوي چشم خود رد كند كمي گريه كرد ولي پدرم و من او را دلداري داديم چون هنوز كسي از خانوادة ما به جبهه نرفته بود و ما ملّت ايران جنگ نديده بوديم.

از طرفي هم مردم دهكده به او مي گفتند: اگر پسرتان به جنگ برود به زودي از دستتان خواهد رفت. مادر من هم چون ساده بود باور مي كرد خلاصه راضيش كرديم و با بدرقة پدرم و برادر بزرگم به ابهر آمديم. در آنجا ما را سازمان دادند و مسؤلين ما را معرّفي كردند و ما را سوار اتوبوس كردند تا به پادگان آموزشي امام حسين(ع) در تهران رفتيم. وقتي كه به آنجا رفتيم داخل پادگان كه شديم ديديم آنجا پر نيرو است و اين نيروها براي جنوب بود به خاطر زيادي نيرو در جنوب ده روز بود كه در آنجا بودند ولي ما بيش از يك روز در آن پادگان نمانديم به زودي ما را به كردستان فرستادند.

وقتي كه ما را از تهران سوار ماشين كردند غروب بود تا شام به «صايين قلعه» رسيديم شام را در هتل صايين قلعه خورديم و شب را به زنجان رفتيم و در سپاه زنجان مانديم تا صبح شد به راه افتاديم و غروب همان روز به رضاييه رسيديم شب دوّم را در آنجا مانديم امّا قبل از اينكه ما به جبهة كردستان برويم بچّه ها از جنايات كردها و دمكراتها و كوموله ها تعريف مي كردند و به حيرت درآورده بودند. خلاصه صبح شد و ما را به پيرانشهر كه هم مرز ايران و عراق بود بردند ولي كسي بعد از ساعت هشت صبح با چند تن مسلح يعني راه آنجا طوري بود كه از ساعت چهار بعد از ظهرتا ساعت هشت صبح فردا كسي نمي توانست از راه عبور كند چون در دست ضد انقلابيون بود. ظهر بود كه ما به آنجا رسيديم و درپايگاهي به نام ستاد مركزي جمع شديم. درشهر «پيرانشهر» يك پايگاه سپاه بود و يكي ستاد مركزي سپاه. نيرويي كه وارد آنجا مي شد به ستاد آنجا وارد مي شد و يك فرماندة سپاه آنجا بود به نام «حسن پور» كه با كمك چند نفر از سپاهيان كنترل آنجا را برعهده داشت.

همگي ما در مسجد جمع شديم و آن فرمانده كمي به ما در مورد اوضاع شهر و جبهه و اوضاع كردها اينكه چگونه بايد با اينها برخورد شود صحبت كرد و ما كمي از اين منطقه آگاهي پيدا كرديم تا اينكه نوبت رسيد به تقسيم نيرو و صد و بیست نفر را بین نه پادگان تقسیم کردند. ما به پايگاه منتظري كه نزديكي همان ستاد بود افتاديم. در آنجا چند مدّتي مشغول فعاليّت و خدمت بوديم به طوري كه از بيست و چهار ساعت هشت ساعت آن را به نگهباني در سنگر در اطراف پايگاه داشتيم و بقيّة روز را هم در شهر مشغول فعاليّت هاي گشتي يا كارهاي ديگر مثل كنترل شعبة نفت و جلوگيري از ورود ضدانقلابيون و چيزهاي ديگر مشغول بوديم.

در طول اين مدّت سه ماه كه ما در آن شهر بوديم كلّاً يك درگيري بيشتر نداشتيم و آن هم شب بود و برنامه اينطوري بود كه دو روز پيش به يكي از پايگاه هاي ارتش كه در بيرون شهر مستقر بود شب در حالي كه باران به شدّت مي آمد پايگاه را محاصره كرده بودند و چند نفر كشته و زخمي بر جاي گذاشته و فرار كرده بودند. صبح آن شب كه سپاه رفته بود جنازه هاي اين شهيدان را به شهر بياورد به همين خاطر شب دوّم تصميم داشتند به ستاد مركزي آن شهر كه تمامي پايگاه از آنجا كنترل مي شد حمله كنند. خوشبختانه نيروهاي ما از برنامة شبانة آنها آگاه شده بودند و به پايگاه ها آماده باش داده بودند. از جمله پايگاه ما كه نزديك ستاد بود بايد يك طرف ستاد را كاملاً مواظبت مي كرد و در آن شب ما پست اوّل نگهباني بوديم از ساعت شش الي هشت در اين مدّت هيچ اتّفاقي نيفتاد ولي تازه از پست آمده بوديم و نماز را خوانده بوديم و تازه سفره را باز كرده بوديم كه شام بخوريم، در همين لحظه تمامي بچّه ها آماده بودند و ما هم آمادگي خود را حفظ كرده بوديم.

تازه سفره را باز كرده بوديم هنوز مشغول خوردن نشده بوديم كه صداي تيراندازي از اطراف پايگاه به گوش ما رسيد. همگي به دستور فرماندة پايگاه از اتاقها بيرون رفتيم و در داخل سنگرها قرار گرفتيم و بعد از چند دقيقه درگيري پراكنده شد و بدون اينكه تلفاتي داده باشيم. به اتاق داخل پايگاه باز گشتيم ولي چند نفري از بچّه ها تا صبح در سنگر ماندند و باقي هم تا صبح آماده براي هرگونه درگيري و مقابله با مزدوران بودند. خلاصه كنم به طور مداوم چند شب در ميان مزدوران خائن دمكرات از هر فرصتي استفاده مي كردند و به هر پايگاهي كه مي توانستند نفوذ مي كردند و حمله مي كردند در اين مدّت سه ماه بر ما چندان سخت نگذشت ولي سرماي زمستان اذيّتمان كرد بعد از سه ماه نيروي جايگزين ما فرستادند و به ما پايان مأموريت دادند و همگي سلاح، پتو و هر چيز كه در اختيار داشتيم تحويل داديم و سوار ايفاهاي سپاه شديم و به «شهر رضاييه» آمديم. يك شب در آنجا مانديم و فرداي آن روز به طرف شهرستان خودمان حركت كرديم.

پایان



منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده