محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود.نگاهش کردم؛ انگار داشت به چیزی فکر م یکرد. رو به من کرد و گفت...

روز سي ام برمي گردم
نوید شاهد:
محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود.نگاهش کردم؛ انگار داشت به چیزی فکر میکرد. رو به من کرد و گفت: «من فردا شب عازم هستم » هنوز حرفش تمام نشده بود که زبان به گلایه باز کردم. گفتم: «تو را به خدا این همه ما را تنها نگذار؛ بیشتر پیش ما بمان. من دیگر خسته شده ام. »
لبخند کمرنگی بر چهره اش نقش بست. گفت: «باور کن این بار، سر سی روز برم یگردم؛ نه زودتر و نه حتی یک روز دیرتر. » خیلی محکم حرف می زد، مثل همیشه. تسلیم شدم. تصمیم گرفتم حالا که روز برگشت را مشخص کرده مانعش نشوم. با خودم گفتم: «یادم باشد به استقبالش بروم. » روز موعود فرا رسید. همه چیز آماده بود. زنگ در به صدا درآمد. از بنیاد شهید خبر دادند که شهیدتان را آورده اند. شهیدان دیگر را نتوانسته بودند بیاورند. او آمده بود. سر سی روز که گفته بود؛ نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر.

در این زمینه بخوانید:



راوی: همسر شهید محمد رضا قطبی
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد چهارم) غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده