سيّد ابراهيم شجيعى فرزند سيّد رضا، در تاريخ دوم آبان ماه 1335 در روستاى روئين از توابع شهرستان اسفراين به دنيا آمد. او ششمين و آخرين فرزند خانواده بود. تا كلاس پنجم ابتدايى در زادگاهش به تحصيل پرداخت.

زندگینامه شهید سید ابراهیم شجیعی

نویدشاهد:
سيّد ابراهيم شجيعى فرزند سيّد رضا، در تاريخ دوم آبان ماه 1335 در روستاى روئين از توابع شهرستان اسفراين به دنيا آمد. او ششمين و آخرين فرزند خانواده بود. تا كلاس پنجم ابتدايى در زادگاهش به تحصيل پرداخت.
 به  پدر در كار كشاورزى كمك  مى ‏كرد، با او به مسجد مى ‏رفت و نماز مى‏ خواند. كودك پرجنب و جوش و فعّال و كنجكاوى بود. صميمى و دوست داشتنى بود و اوقاتش به درس خواندن، كمك  به خانواده و مطالعه مى ‏گذشت. نيكوكار، پاك و امين بود و او را سيّد ابراهيم امين مى ‏گفتند و درستكار و شجاع مى ‏شناختند. بعد از اتمام سال پنجم به مدرسه ‏اى در گنبد رفت و تا سوم راهنمايى  در آنجا به تحصيل پرداخت و به علّت بازگشت خانواده به روستا ترك تحصيل كرد. بعد از آن براى كار به اصفهان رفت و در آنجا به كار پارچه ‏بافى مشغول شد و سپس به كار در ذوب ‏آهن پرداخت. قرآن، مفاتيح و رساله را مطالعه مى ‏كرد.
 پدر و مادرش را خيلى دوست داشت. پدرش مى‏ گويد:«او هميشه همدم ما بود و هرجا كه بود به ياد ما بود و مرتّب نامه مى ‏نوشت، تلفن مى ‏كرد و به ما سر مى ‏زد. هنگامى كه به روستا مى ‏آمد، قاچاق ‏فروشها از او مى‏ ترسيدند و تا وقتى در روستا بود كسى از رباخوارها و قاچاق ‏فروشها جرئت نمايان شدن نداشت.»
 در سال 1354 به خدمت سربازى رفت و آموزش هوايى و چتربازى ديد. به علّت شكستن پايش در پرش از هواپيماى 130 C بقيه سربازى را در تداركات پايگاه مربوطه  گذراند.
 از ابتدا دوست داشت خدمتگزار مردم باشد و براى مردم كار كند. دوست داشت قدرتى داشته باشد تا تمام  قاچاقچيان و افراد خلافكار را توبيخ كند. جوانها را به خواندن قرآن و نماز دعوت مى ‏كرد و خانواده را به صبر و پايدارى و صرفه جويى و كمك به محرومان توصيه مى ‏كرد.
 بعد از بازگشت از خدمت سربازى با خانم فاطمه نيازى پيمان ازدواج بست كه مدّت زندگى مشترك آنها ده سال بود و ثمره اين ازدواج چهار فرزند به نامهاى مهدى (متولد 1358)، زينب (متولد 1360)، سميه (متولد 1362)، و زهرا(متولد 1364) است.
 در دوران انقلاب در راهپيماييها شركت مى‏ كرد. راهيپماييها را سامان مى ‏داد و ديگران را به شركت  در آن دعوت مى‏ كرد. پدرش مى‏ گويد: «در دوران انقلاب جور ديگرى بود و كمتر او را مى‏ ديديم.» بارها ساواك، او را دستگير كرد.
 بعد از انقلاب عضو كميته انقلاب اسلامى اسفراين شد و در سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى سبزوار شد.
 يك سال پس از ازدواج، خداوند پسرى به او داد. بچّه‏ ها را دوست داشت و به آنها احترام مى‏ گذاشت ومى ‏گفت: «بايد به بچّه‏ ها محبّت كنيم.» با خوش رفتارى و حوصله با آنها بازى و آنها را سرگرم مى ‏كرد.
 بعد از تولد فرزندش با سمت فرمانده گروهان، به كردستان و جبهه  سرپل ذهاب رفت و مدّت سه ماه در آنجا ماند. به كوچك و بزرگ احترام مى ‏گذاشت.
 همسرش مى ‏گويد: «به مطالعه و عبادت مى ‏پرداخت و به طور شبانه‏ روزى در سپاه فعّاليّت مى ‏كرد و كار براى خدا را به استراحت و خواب ترجيح مى ‏داد. در جذب نيرو فعّال بود و سخنرانيهاى متعدّدى در سطح شهر و روستا و مدارس داشت. او جنگ را جنگ بين حقّ و باطل مى ‏دانست و مى ‏گفت: بايد به جبهه بروم. سفارش مى ‏كرد كه دست از انقلاب و اسلام بر نداريد. در خطّ ولايت باشيد. حجاب را رعايت كنيد و فرزندان را به  بهترين نحو تربيت كنيد تا آنها هم در آينده  حافظ انقلاب و اسلام باشند. از جمله آرزوهايش رسيدن به كمال انسانى و سلامتى رهبر و بزرگ‏ ترين آرزويش رسيدن به درجه رفيع شهادت بود. هربار كه از جبهه بر مى ‏گشت مى ‏گفت: خداوند اين دفعه توفيق برگشت را به من داد، امّا شايد ديگر برگشتى نباشد و حلاليّت مى‏ طلبيد و از همه خداحافظى مى‏ كرد و مى ‏گفت: از شهادت من هراسى نداشته باشيد.»
 مادر ايشان مى‏ گويد: «وقتى از جبهه مى‏ آمد، به او مى‏ گفتم: ديگر بدن تو سوراخ سوراخ است، لازم نيست به جبهه بروى. بيا و دستِ زن و بچّه ‏ات را بگير و مدّتى به روستا پيش ما بيا تا ما از دلتنگى در آييم. او در جواب مى ‏گفت: مادرم، اگر من نروم يا ديگران نروند، مى‏ دانى چه خواهد شد؟ ديگر از اسلام خبرى نخواهد بود و هر يك از ما به دست يك كافر خونخوار خواهيم افتاد كه ايمان و انسانيّت ندارند. پس بايد به اين انقلاب و جنگ تا جايى كه در توان داريم كمك كنيم.»
 همچنين می ‏گويد: «به او خبر داده بودند كه بيا مبلغى واريز كن كه بروى مكّه. به ايشان گفته بود: مكّه من در همين جاست و به زودى به مكّه ‏اى خواهم  رفت كه خشنودى خدا در آن است و آن شركت در عمليّات بود»
 در تابستان 1360 فرماندهى عمليّات سپاه اسفراين را برعهده گرفت و مدّت يك سال و نيم در اين پست انجام  وظيفه كرد. دوبار او به همراه خانواده مورد تهاجم قرار گرفت، ولى جان سالم به در برد.
 در عمليّات مسلم بن عقيل در جبهه سومار چهار دندان خود را از دست داد. در عمليّات طريق‏ القدس و بيت ‏المقدّس شركت كرد كه در عمليّات طريق ‏القدس - در جبهه بستان - از ناحيه دست مجروح شد.
 در 22 بهمن ماه سال 1362 بعد از به پايان بردن يك ماه آموزش فرمانده، بار ديگر به جبهه رفت و در اسفندماه همان سال در عمليّات خيبر شركت كرد.
 در آبان ماه سال 1363 با فرمانده گردان جبّار در عمليّات ميمك شركت كرد كه از ناحيه سر و در اسفند ماه همان سال در عمليّات بدر از ناحيه سينه و شش ‏ها مجروح شد. دكتر معالج يك سال استراحت براى او تجويز كرد، ولى سيّد ابراهيم بعد از يك ماه بار ديگر راهى  جبهه شد.
 به  نماز اوّل وقت زياد اهميّت مى‏داد و در مراسم مذهبى و عزادارى شركت مى ‏كرد. موضع سياسى او تنها دفاع از ولايت و خطّ رهبرى بود و بر فرامين امام (ره) تكيه داشت و بى‏ چون و چرا مجرى دستورات رهبرى و فرماندهان رده بالاى خود بود.
 داراى اخلاق حسنه بود. به طورى كه در لشكر 5 نصر همه فرماندهان - از فرمانده لشكر گرفته تا فرماندهان گردانها - به شخصيّت ايشان اهميت مى دادند و حرفهايش را تأييد مى ‏كردند. با يك برخورد طرف مقابل را عاشق خود می ‏كرد. در نماز شب ناله مى ‏كرد و از حضرت فاطمة الزهرا(س) درخواست پيروزى داشت و همچنين شهادتش را طلب مى ‏كرد.
 على ‏اصغر مهرى - همرزم شهيد – مى ‏گويد: «سيّد ابراهيم هميشه مى ‏گفت: يك مؤمن براى خدا كار مى‏ كند تا اجرش را خدا بدهد. با بوق و كرنا نمى ‏توان كاركرد. كار براى ريا بهتر است انجام نگيرد چون روسياهى دارد، هم خود را گول زديم و هم خدا را و خدا ما را نخواهد بخشيد. او همه را به كسب تقوا، پرهيز از گناه و پرهيز از خود خواهى و رياست ‏طلبى و مقام خواهى توصيه مى‏ كرد و مى ‏گفت: دنيا براى من هيچ ارزشى ندارد و فرماندهى برايم يك پشيز نمى ‏ارزد. شهيد شجيعى مرد عمل بود و عمل و كارش بيشتر از حرفش بود و هميشه مى‏ گفت: مرد در ميدان عمل شناخته مى ‏شود.
 او آن قدر محبوب بچّه ‏هاى رزمنده بود كه همه دوست داشتند در كنار او و در واحد و گردان او فعّاليّت كنند.
 در كارهاى دسته جمعى هيچ كس احساس نمى‏ كرد كه او فرمانده است. خاضع و خاشع بود و در تمام كارها از جمله: در تميز كردن، توزيع غذا، جارو كردن و كندن سنگر پيشقدم بود. هيچ فرقى بين خود و ديگران قايل نبود. هميشه خود را مديون مى‏ دانست و بيشتر از ديگران كار مى‏ كرد.
 او هميشه مى ‏گفت: براى خدا كار كنيد، از كسى توقّع پاداش و تشويق نداشته باشيد. استقامت كنيد و ديگران را به امر خير و نيكى دعوت كنيد. از گلوله و خمپاره نترسيد و بدانيد كه اگر تركشى از طرف خداوند مأمور نباشد، به شما اصابت نخواهد كرد در مقابل دشمن مثل كوه محكم و استوار باشيد.
 آن قدر اعتماد به نفس داشت كه هر جا مشكل ‏ترين عمليّات بود، نيروهايش را آماده مى‏كرد و خود پيشقدم مى ‏شد و تا آن منطقه را فتح نمى ‏كرد عقب نمى‏ آمد.»
 آخرين حضور او در عمليّات والفجر 8 بود. محمّدابراهيم موهبتى مى ‏گويد: «قيافه مصمّم و مردانه او مرا ياد مالك‏ اشتر يار على(ع) مى ‏انداخت. يكى از شبها در منطقه عمليّاتى والفجر 8 در حال سخنرانى بود كه جذب سخنان او شدم. او مى‏ گفت: برادران رزمنده، ما شما را به زور نياورده ‏ايم. اينجا صحنه نبرد و شهادت است. اگر كسى مى ترسد يا اينكه در هنگام پيشروى پا عقب مى‏گذارد، بهتر است همين حالا ما را تنها بگذارد. مى‏ گفتند: اگر من شهيد شدم از روى جنازه من رد شويد و به جلو برويد و مبادا روحيه شما تغيير كند. شما نبايد به شخصى متّكى باشيد. بعد از سخنرانى او را براى صرف غذا دعوت كردم. بعد از غذا با حالت خاصّى چشمهايش را به آسمان دوخت و گفت: خدايا، ما هم آماده شهادت هستيم. خدايا، ديگر خجالت مى‏ كشم به سبزوار برگردم و به چهره پدران و مادران شهدا نگاه كنم.
 من به ايشان گفتم: شما هنوز حيف هستيد و ما به وجود شما نياز داريم و از شما روحيه مى‏ گيريم، امّا ايشان گفت: برادر موهبتى، اين غذا و اين عمليّات آخرين غذا و عمليّات من است. اين گردان عبداللّه تا حالا چندين فرمانده را - كه هيچ  كدام بيشتر از يك سال دوام نياورده - شهيد كرده و اين بار هم نوبت من است.»
 سيّد ابراهيم شجيعى در 23 بهمن 1364 در منطقه عمليّاتى والفجر 8 بر اثر اصابت تركش به سر به شهادت رسيد.
 على ‏اكبر بابائى - همرزم شهيد - مى‏ گويد: «بعد از رسيدن به اهداف از پيش تعيين شده در عمليّات والفجر 8، ايشان به همراه مسئول تداركات گردان براى بررسى كمبودها با موتور در خطّ مقدم بودند و مانند پدرى مهربان به سنگرها سر مى ‏زدند و جواب بچّه‏ ها را با لبخند مى‏ دادند كه چهره ايشان چهره ديگرى بود و از سكينه خاصى برخوردار بود. در همين زمان در ميان نخلستان بر اثر اصابت تركش توپ دشمن به شهادت رسيد.»
 پيكر پاك اين سردار شهيد در بهشت شهداى سبزوار به خاك سپرده شد.
 در فرازى از وصيّت ‏نامه شهيد آمده است: «چه تأسّفى را اندوهناك ‏تر از اين مى‏دانيد كه از اين لحظات مكرّر و پر بركت انقلاب اسلامى - كه شب و روز ما را فرا گرفته است - كم توجّه عبور كنيم. اين انقلاب دارد با تمام ظالمان مى ‏جنگد، امّا تو به انتظار نشسته ‏اى كه امام زمان(عج) بيايد و همه ظالمان را از بين ببرد. بدان و آگاه باش كه منتظران آقا امروزه با مالهايشان و جانهايشان در جبهه و پشت جبهه فرياد سر مى ‏دهند: يا مهدى ادركنى.»

منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده