چهارشنبه, ۲۵ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۱۴
نوید شاهد - «گفتم: حیاط خانه چند ساله که موزاییک نشده؛ قبل از شهید شدنت درست می‌کردی تا جلوی مردم خجالت نکشم! خیلی جدی گفت: مادرجان! تو از حیاط خاکی خجالت می‌کشی، اما از این که هم‌وطن‌های ما به دست دشمن می‌افتن و شما نمی‌ذارین به جبهه برم خجالت نمی‌کشی؟ ناراحت شدم و گفتم: برو، تو دیگه بچه من نیستی! لبخند زد و گفت: معلومه که نیستم، من امانت الهي در دست شمام حتی شما هم ...» آنچه خواندید به نقل از مادر شهید "سیدتقی لجران‌پور" است. نوید شاهد سمنان شما را به مطاله جزئیات این خاطره دعوت می‌کند.

ی


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید سیدتقی لجران‌پور یکم فروردین ۱۳۴۵ در شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش سیداسماعیل، پاسدار بود و مادرش لیلا نام داشت. دانش‌‏آموز اول متوسطه در رشته تجربی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم تیر ۱۳۶۱ در ده‌باغی سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار او در روستای امامزاده اسماعیل شهرستان گرمسار قرار دارد.


من امانت الهی در دست شما هستم

اولین بار در سن شانزده سالگی به جبهه رفت. در عملیات فتح‌المبين شرکت کرد. بعد از عملیات همین که به خانه برگشت، گفت: «مامان! باز هم به جبهه می‌رم. از همین حالا گفته باشم!»

بار دوم که به جبهه می‌رفت، می‌خواستم مانع رفتنش بشوم یا لااقل کاری کنم که بیشتر پیش ما بماند. گفتم: «حیاط خانه چند ساله که موزاییک نشده؛ قبل از شهید شدنت درست می‌کردی تا جلوی مردم خجالت نکشم!»

خیلی جدی گفت: «مادرجان! تو از حیاط خاکی خجالت می‌کشی، اما از این که هم‌وطن‌های ما به دست دشمن می‌افتن و شما نمی‌ذارین به جبهه برم خجالت نمی‌کشی؟» 

ناراحت شدم و گفتم: «برو، تو دیگه بچه من نیستی!»

لبخند زد و گفت: «معلومه که نیستم، من امانت الهي در دست شمام حتی شما هم برای خودتون نیستین.»

برای جلب رضایت من رفت و موزاییک خرید. خودش هم حیاط را موزاییک کرد و با آرامش رفت جبهه.

(به نقل از مادر شهید)


شما برای اسلام بچه بزرگ کن

چند روزی بیشتر نماند و آماده اعزام شد. مادرش می‌گفت: «موقع خداحافظی داشتم بچه شیر می‌دادم. خواستم بلند شوم که دو دستش رو روی شانه‌هام گذاشت. لبخند زد و گفت: شما بلند نشو! بشین بچه بزرگ کن برای اسلام!»

(به نقل از پسر عموی شهید)


همه سیاه‌پوش شدیم

قبل از آخرین اعزام، با هم رفته‌بودیم حمام عمومی. موقع آمدن لباس مشکی پوشید. گفتم: «تقی! چرا لباس مشکی؟ شگون نداره.»

لبخندی زد و گفت: طولی نمی‌کشه که همه شما لباس مشکی می‌پوشین؟»

چند روز بیشتر طول نکشید که پیکر پاکش را آوردند گرمسار و همه سیاه پوش شدیم.

(به نقل از پسر عموی شهید)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان گرمسار / نشر زمزم هدایت


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده