چهارشنبه, ۰۱ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۳۳
نوید شاهد - هاجر رونما همسر شهید اسدالله رونما در بیان خاطره ای از آغاز زندگی مشترک و مراسم ازدواج با شهید اسدالله رونما اینطور می گوید: زمان زیادی از عقدمان نگذشته بود که بساط عروسی را برپا کردند سه شب و سه روز جشن عروسی بود. مراسم عروسی تمام شده بود هنوز چند ماهی از سربازی اسد داماد 18 ساله باقی مانده بود. سربازی اش که تمام شد خوشحال بودم که برای همیشه پیش من می ماند...
به گزارش نوید شاهد هرمزگان ، هاجر رونما همسر شهید اسدالله رونما در بیان خاطره ای از آغاز زندگی مشترک و مراسم ازدواج با شهید اسدالله رونما اینطور می گوید: زمان زیادی از عقدمان نگذشته بود که بساط عروسی را برپا کردند سه شب و سه روز جشن عروسی بود ،شب اول مرا پیچیدند لای چادر و دست و پایم را حنا زدند ، شب دوم لباس سبز پوشیدم و باز مراسم حنابندان تکرار شد ،  شب سوم یک شلوار چیت با یک پیراهن گلدارو چادر سفید دادند و گفتند بپوش و بعد صورتم را با همان چادر سفید پوشاندند.

همه زن های روستا هم جمع شده بودند و برای شب عروسی نان می پختند ، همه دعوت بودند و پدر اسدالله حسابی تدارک دیده بود و تنها چیزی که مرا اذیت می کرد گرمای شدید تیرماه بود، بدون کولر یا پنکه ای. عروسی که تمام شد هنوز چند ماهی از سربازی اسد باقی مانده بود ،سرباز نیروی هوایی ارتش بود. دو هفته می رفت بندر می ماند و یکی دو روز بر می گشت ، سربازی اش که تمام شد خوشحال بودم و گفتم دیگر برای همیشه پیشم می ماند. آمد و گفت : می خواهم به جبهه بروم . نمی توانستم مانعش شوم. گفت : می روم و برمی گردم  بعد با هم می رویم بندر خانه می گیریم و همان جا زندگی می کنیم .

آخر ماه شعبان بود.لباس های بسیجی اش را شسته بودم و می خواستم آفتاب کنم اما هر چه تلاش کردم قدم به بند لباس نمی رسید. اسدالله آمد و لباس ها را یکی یکی از من می گرفت و می گذاشت روی بند، تا عصر لباس ها خشگ شد، آن ها را از روی بند برداشت و پوشید و گفت : باید بروم.  خواستم از زیر قرآن ردش کنم .خودش را خم کرد که به دست های من برسد و از زیر قرآن رد شود. به صورتش که نگاه کردم تازه داشت ریش و سبیل در می آورد.پشت سرش را آب ریختم تا زودتر برگردد. ماه رمضان اولین نامهاش به دستم رسید ، بوسیدم و روی چشمم گذاشتمش و هزار بار خواندم. نوزدهم ماه رمضان هم وصیت نامه اش را نوشته بود ، بیست و یکم عملیات شده بود و اسدالله برنگشته بود. چهار ماه از عملیات رمضان گذشته بود که ما را به سپاه دعوت کردند. کیف و عطر و لباس هایش را دادند و ما برگشتیم به رودان. روزها و شب ها می گذشت اما هیچ کس خبری از اسدنداشت . هر غریبه ای مرا می دید می گفت : این دختر بچه کی ازدواج کرده که شوهرش شهید شده؟! اسد هجده ساله بود که رفت و دقیقا بعد از 18 سال برگشت...

خاطره
منبع : کتاب  "عروس های جنگ " (جلد دوم -هرمزگان)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده