خاطرات شهید از زبان پدر شهید
قرآن برايم بخوان
دوست داشتيم خداوند چهار الي پنج پسر و دختر به ما بدهد. اسماعيل بامداد و قبل از
نماز صبح بود که متولد شد. وقتي اسماعيل به دنيا آمد به اين دليل که اين اسم را
خيلي دوست داشتم ، اسمش را اسماعيل گذاشتم. چون که حضرت اسماعيل(ع) با رشادت آماده
ي قرباني شدن شد. قبل از تولد شهيد وضعيت اقتصادي ما خوب نبود و داشتم کارگري،
شاگردي کار مي کردم. مستاجر بوديم. در آن زمان هم مدرسه بود و هم مکتب خانه و خود
شهيد خواست که به مکتب خانه برود و سيدي هم که به او تعليم مي داد به اسم سيد
ابوالحسين تعريف زيادي از او مي کرد و مي گفت که اين بچه گرايش زيادي به قرآن و
کتابهاي مذهبي دارد. غير از ما با فاميلش رابطه نزديک داشت (دايي، پسر دايي، عمو،
پسر عمو، پسر خاله) اين تماس در دوره هاي بعد هم ادامه داشت تا زماني که در جبهه
بود هم اوقاتي را که مرخصي بود به خانه آنها جهت ديد و بازديد مي رفت. وقتي که ما
به مسافرت مي رفتيم همه ي اثاثيه را به تنهايي به مسافرخانه مي برد. جارو مي کرد و
به کمک مادرش ظرف مي شست. بيرون از خانه با بچه هاي عمويش بازي مي کرد و در خانه
تلويزيون نگاه مي کرد و علاقه ي زيادي داشت به اين راديو قراضه ها و اين ها را باز
مي کرد و مي بست. بيشتر به بازي فوتبال علاقه داشت. به همه ي ما علاقه داشت ولي
علاقه ي بيشتري به خواهرش داشت چون که همين يک خواهر را بيشتر نداشت و مي گفت
خواهرم را بگذاريد برود دانشگاه و رشته ي پزشکي بخواند و دکتر زنان شود تا اين که
لازم نباشد يک مريض زن براي طبابت پهلوي يک دکتر مرد برود... اسماعيل يک بچه ي
شجاع و سر به زير بود و پر کار و فعال. از تنبلي بدش مي آمد و بچه ي تن پروري
نبود. خاطره اي از آن دوران به خاطرم مي رسد. در آن زمان يک روز نشسته بود و داشت
فکر مي کرد ، به او گفتم: به چه داري فکر مي کني؟ گفت: بابا من تو اين فکرم که ظهر
موقع اذان، راديو تهران اذان مي گذارد و راديو آبادان به جاي اذان و الله اکبر،
رقص چاچا ( موسيقي) مي گذارد. اسماعيل به مدرسه و درس علاقه داشت.از سال 1347 در
آبادان و در مدارس انوشيروان و فرهنگ درس خواند و تا سال 1352 هم ادامه داد. مدرسه
راهنمايي انوشيروان در آبادان و دبيرستان اميرکبير و ابن سينا را هم در شهر
بندرعباس بودند از سال 1356 تا 1361 .درسش خيلي خوب بود. يعني از بيرون که مي آمد
تا تکاليفش را انجام نمي داد، پاي توي کوچه نمي گذاشت. بيرون هم که مي رفت با بچه
هاي شر نمي گشت. در خانه هم که مي آمد کارتون نگاه مي کرد و قرآن مي خواند و وقتي
هم که من از سر کار مي آمدم به من مي گفت بيا يک سوره از قرآن را برايم بخوان. رابطه
اش با بچه ها و هم بازي هايش خيلي خوب بود. من خدا را گواه مي گيرم که اسماعيل
نيامد يک زماني به من بگويد که بچه ها من را زده اند و يا اين که کسي از دوستان و
همبازي هايش از دستش شاکي باشد. متين و باوقار بود و زحمتکش. و از برادرانش بزرگ
تر بود و درسهاي برادرانش را بررسي مي کرد و از ريخت و پاش بدش مي آمد. از زمان
شروع حرکت هاي انقلابي در اواسط سال 1356 و در شروع حرکت علني انقلاب شور و هيجان
وصف ناپذير او در کسب اخبار از فرامين و دستورات امام خميني (ره ) که در آن زمان
در پاريس بودند بسيار بود. اوقات فراغت خود را به ورزش و همچنين در مسجد جهت
فعاليت هاي فرهنگي مي گذراند و بيشتر مطالعات ايشان در زمينه مذهبي بود. بيشتر وقت
خود را در مجالس و محافل مذهبي و مدرسه جهت پيگيري مسائل قرآني مي گذراند.
بزرگترين آرزو و خواسته اش اين بود که پزشک شود و مي گفت بايد پزشک جراح شوم و به
اين مردم که پول ندارند خدمت بکنم و اگر کسي پول نداشته باشد نبايد که بميرد. ما
براي همين انقلاب کرديم. هميشه به ما توصيه مي کرد که انسان بايد صبور باشد،
بردبار باشد. و مسئله ي صدر اسلام را مطرح مي نمود و مقايسه مي کردند. با شروع جنگ
تحميلي بصورت بسيجي داوطلب به جبهه رفت و مدتي نيز در ستاد پشتيباني جنگ جهاد
سازندگي فعاليت داشت. مي گفت بايد براي حفاظت از ناموس و کشورمان به جبهه بروم.
نظرش اين بود که کشور عراق به سرکردگي آمريکا جنگ را عليه ايران و کشورمان تحميل
کرده است. هشت بار زخمي شده بود. در عملياتي که شهيد شد، فرمانده ي لشکر سليماني
بود و معاونش سيد حسن هاشمي؛ عمليات کربلاي 5 بود درمنطقه عملياتي شلمچه، هفت
کيلومتر در کانال آب رفتند از نيزار تا به هدف برسند، در اين ميان به کمين عراقيها
برخورد مي کنند که بر اثر اصابت ترکش در حاليکه بر زبان ذکر يا ابوالفضل(ع) را
داشت شهيد شده بود.
راوي : محرم فرخي نژاد پدر شهيد اسماعيل فرخي نژاد