خاطرات شهید اسماعیل عبدالصمدی فرخی از شهدای کارمند استان هرمزگان
يکشنبه, ۰۷ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۱۲
با همین حرف ها شب را به صبح رساندیم ، اما وقتی بازگشت دوباره گفت: نه، به هر حال من رفتنی ام و من با همان لحن شوخی جواب دادم مطمئن باش اسماعیل، ماشینی که تو را می خواهد ببرد پنچر می شود و هر دو خندیدیم . درست همانی شد که می خواست. انگار معلوم بود آنهایی که باید بروند چه کسانی هستند. ظاهرا از جنس خاک بودند اما روحشان به افلاک پیوست.
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطراتی از شهید اسماعیل عبدالصمدی فرخی از شهدای کارمند استان هرمزگان
اصول حاکم بر رفتار شهید:
پسرم خیلی مهربان و دوست داشتنی بود. بیشتر اوقات در خارج از خانه بود و کمتر فرصت استراحت داشت. وقتی هم که به خانه می آمد خودش بدون آنکه کسی را به زحمت بیندازد غذا را گرم می کرد و می خورد. علت را می پرسیدم با فروتنی می گفت : مادر هر کسی باید خودش کارهایش را انجام دهد در ضمن راضی نیستم شما با این سن و سال به خاطر من از جایت بلند شوی و کار شخصی مرا انجام دهی. او آنقدر خوب بود که وقتی شهید شد تا مدت ها باور نمی کردم که دیگر او را نمی بینم.
مرید امام حسین (ع) بود:
یک روز که می خواست به جبهه برود به من گفت : مادر اجازه می دهی به جبهه بروم؟ گفتم : عباس جان تازه آمده ای ، کمی بیشتر بمان تا تو را خوب ببینم. تو همیشه در جبهه هستی یا در سرکار، پس من کی تو را ببینم ؟ گفت: مادر جان این حرف را نزن، حضرت زینب (س) ناراحت می شود، فکر می کنی این فقط من هستم که مادر و پدر و خواهر و برادر دارم . همه کسانی که در جبهه هستند و بی وقفه با جان و دل برای رضای خدا می جنگند، آرزو دارند در کنار خانواده خود باشند ، اما باید از وطن دفاع کرد و اجازه ندهیم که دشمن به سرزمین مان تجاوز کند. بارها می گفت: اگر جان فشانی و گذشت امام حسین(ع) نبود، الان اسلام و قرآن وجود نداشتند. پس نباید بگذاریم قیام حسینی به خاطر خواسته های دنیوی از بین برود.(مصاحبه با مادر شهید)
رفتن ما صلاح است
اغلب شب ها با هم به گردش در نخلستان می پرداختیم و از هر موضوعی صحبت می کردیم .چندین عملیات با اسماعیل بودم .چند شب قبل از عملیات به سنگر ما آمد و از من خواست تا کمی قدم بزنیم . حال عجیبی داشت. گفت : کاکا(برادر)! نمی دونم من هم جزو آن کاروان هستم یا نه؟ با تعجب گفتم : کدام کاروان، کاروان که زیاده !گفت: نه، همان کاروانی که می روند آن جایی که همه باید بروند یا اینکه جنگ تمام می شود و ما بی نصیب بر می گردیم. گفتم : این چه حرفیه ؟ خوب همه قرار نیست شهید شوند باید عده ای بمانند و خدمت کنند. جامعه احتیاج به نیروهایی مثل شما دارد. لبخندی زد و ادامه داد: نه کاری از دست من بر می آید، رفتن ما صلاح است. گفتم: رفتن دست خداست و هر چه او بخواهد همان می شود. نمی شود برای خودت تکلیف معین کنی .
با همین حرف ها شب را به صبح رساندیم ، اما وقتی بازگشت دوباره گفت: نه، به هر حال من رفتنی ام و من با همان لحن شوخی جواب دادم مطمئن باش اسماعیل، ماشینی که تو را می خواهد ببرد پنچر می شود و هر دو خندیدیم . درست همانی شد که می خواست. انگار معلوم بود آنهایی که باید بروند چه کسانی هستند. ظاهرا از جنس خاک بودند اما روحشان به افلاک پیوست.
روایت وصال
یک شب قبل از عملیات ، نیروهای غواص برای شناسایی به جزیره ام الرصاص منتقل شدند که به دستور فرمانده گردان ، نیروها عقب گرد کردند و گروهان آبی – خاکی که اسماعیل جزیی از آن ها بود وارد عمل شد. به دلیل صعب العبور بودن، از قبل گروه های شناسایی به منطقه اعزام می شدند که متاسفانه عراقی ها با ترفند آن ها را اسیر کرده بودند . از هر شهر و استان ستون پنجم آورده و با همان زبان در منطقه مستقر کرده بودند تا باعث گمراهی بچه ها ی ما شوند . به خوبی می دانستند که در این عملیات نیروهای هرمزگان، سیستان و بلوچستان و کرمان شرکت دارند و هر یک در کدام گردان هستند و کجا عمل می کنند . لذا کنار ساحل مستقر می شدند و وقتی قایق ها بچه های آبی- خاکی را می آوردند، آنها را با ترفند خاصی به شهادت می رساندند. به این صورت که با چراغ قوه اشاره می دادند و با همان زبان محلی به بچه های هرمزگان اعلام می کردند که گردان فلان یا بهمان بیایید این طرف آن وقت قایق های ما را به طرف نیزارها می کشیدند و با آرپی جی مورد هدف قرار می دادند و اسماعیل نیز با همین ترفند به همراه همرزمان به همراه همرزمان خود به شهادت رسید. (به نقل از همرزم شهید)
شهید اسماعیل عبدالصمديفرخي، در تاریخ سوم دي 1343، در شهرستان ميناب چشم به جهان گشود. پدرش عباس، كارمند شهرداري بود و مادرش زبيده نام داشت. تا سوم راهنمايي درس خواند . كارمند جهادسازندگي بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. نوزدهم دي 1365، در شلمچه به شهادت رسيد. پيكر او مدتها در منطقه بر جا ماند و بيست و يكم شهريور 1368، پس از تفحص در زادگاهش به خاك سپرده شد.
منبع :کتاب جهاد در قاب ایثار (یادنامه شهدای جهاد کشاورزی استان هرمزگان) ، فرهنگ اعلام شهدای استان هرمزگان
خاطراتی از شهید اسماعیل عبدالصمدی فرخی از شهدای کارمند استان هرمزگان
اصول حاکم بر رفتار شهید:
پسرم خیلی مهربان و دوست داشتنی بود. بیشتر اوقات در خارج از خانه بود و کمتر فرصت استراحت داشت. وقتی هم که به خانه می آمد خودش بدون آنکه کسی را به زحمت بیندازد غذا را گرم می کرد و می خورد. علت را می پرسیدم با فروتنی می گفت : مادر هر کسی باید خودش کارهایش را انجام دهد در ضمن راضی نیستم شما با این سن و سال به خاطر من از جایت بلند شوی و کار شخصی مرا انجام دهی. او آنقدر خوب بود که وقتی شهید شد تا مدت ها باور نمی کردم که دیگر او را نمی بینم.
مرید امام حسین (ع) بود:
یک روز که می خواست به جبهه برود به من گفت : مادر اجازه می دهی به جبهه بروم؟ گفتم : عباس جان تازه آمده ای ، کمی بیشتر بمان تا تو را خوب ببینم. تو همیشه در جبهه هستی یا در سرکار، پس من کی تو را ببینم ؟ گفت: مادر جان این حرف را نزن، حضرت زینب (س) ناراحت می شود، فکر می کنی این فقط من هستم که مادر و پدر و خواهر و برادر دارم . همه کسانی که در جبهه هستند و بی وقفه با جان و دل برای رضای خدا می جنگند، آرزو دارند در کنار خانواده خود باشند ، اما باید از وطن دفاع کرد و اجازه ندهیم که دشمن به سرزمین مان تجاوز کند. بارها می گفت: اگر جان فشانی و گذشت امام حسین(ع) نبود، الان اسلام و قرآن وجود نداشتند. پس نباید بگذاریم قیام حسینی به خاطر خواسته های دنیوی از بین برود.(مصاحبه با مادر شهید)
رفتن ما صلاح است
اغلب شب ها با هم به گردش در نخلستان می پرداختیم و از هر موضوعی صحبت می کردیم .چندین عملیات با اسماعیل بودم .چند شب قبل از عملیات به سنگر ما آمد و از من خواست تا کمی قدم بزنیم . حال عجیبی داشت. گفت : کاکا(برادر)! نمی دونم من هم جزو آن کاروان هستم یا نه؟ با تعجب گفتم : کدام کاروان، کاروان که زیاده !گفت: نه، همان کاروانی که می روند آن جایی که همه باید بروند یا اینکه جنگ تمام می شود و ما بی نصیب بر می گردیم. گفتم : این چه حرفیه ؟ خوب همه قرار نیست شهید شوند باید عده ای بمانند و خدمت کنند. جامعه احتیاج به نیروهایی مثل شما دارد. لبخندی زد و ادامه داد: نه کاری از دست من بر می آید، رفتن ما صلاح است. گفتم: رفتن دست خداست و هر چه او بخواهد همان می شود. نمی شود برای خودت تکلیف معین کنی .
با همین حرف ها شب را به صبح رساندیم ، اما وقتی بازگشت دوباره گفت: نه، به هر حال من رفتنی ام و من با همان لحن شوخی جواب دادم مطمئن باش اسماعیل، ماشینی که تو را می خواهد ببرد پنچر می شود و هر دو خندیدیم . درست همانی شد که می خواست. انگار معلوم بود آنهایی که باید بروند چه کسانی هستند. ظاهرا از جنس خاک بودند اما روحشان به افلاک پیوست.
روایت وصال
یک شب قبل از عملیات ، نیروهای غواص برای شناسایی به جزیره ام الرصاص منتقل شدند که به دستور فرمانده گردان ، نیروها عقب گرد کردند و گروهان آبی – خاکی که اسماعیل جزیی از آن ها بود وارد عمل شد. به دلیل صعب العبور بودن، از قبل گروه های شناسایی به منطقه اعزام می شدند که متاسفانه عراقی ها با ترفند آن ها را اسیر کرده بودند . از هر شهر و استان ستون پنجم آورده و با همان زبان در منطقه مستقر کرده بودند تا باعث گمراهی بچه ها ی ما شوند . به خوبی می دانستند که در این عملیات نیروهای هرمزگان، سیستان و بلوچستان و کرمان شرکت دارند و هر یک در کدام گردان هستند و کجا عمل می کنند . لذا کنار ساحل مستقر می شدند و وقتی قایق ها بچه های آبی- خاکی را می آوردند، آنها را با ترفند خاصی به شهادت می رساندند. به این صورت که با چراغ قوه اشاره می دادند و با همان زبان محلی به بچه های هرمزگان اعلام می کردند که گردان فلان یا بهمان بیایید این طرف آن وقت قایق های ما را به طرف نیزارها می کشیدند و با آرپی جی مورد هدف قرار می دادند و اسماعیل نیز با همین ترفند به همراه همرزمان به همراه همرزمان خود به شهادت رسید. (به نقل از همرزم شهید)
شهید اسماعیل عبدالصمديفرخي، در تاریخ سوم دي 1343، در شهرستان ميناب چشم به جهان گشود. پدرش عباس، كارمند شهرداري بود و مادرش زبيده نام داشت. تا سوم راهنمايي درس خواند . كارمند جهادسازندگي بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. نوزدهم دي 1365، در شلمچه به شهادت رسيد. پيكر او مدتها در منطقه بر جا ماند و بيست و يكم شهريور 1368، پس از تفحص در زادگاهش به خاك سپرده شد.
منبع :کتاب جهاد در قاب ایثار (یادنامه شهدای جهاد کشاورزی استان هرمزگان) ، فرهنگ اعلام شهدای استان هرمزگان
نظر شما