فعالیت های فرهنگی و اجتماعی شهید حاجی داوری در گفتگوی صمیمی با پدر و مادر
دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۵۴
مصاحبه انجام شده با والدین محترم شهید حاجی داوری می باشد که درتاریخ 95/11/10 در منزل پدر محترم شهید و در شهر رودان از توابع استان هرمزگان انجام گردیده است . پدر و مادر محترم این شهید عزیز در مورد کودکی و نوجوانی شهید صحبت می کنند. و ا ز نحوه ی علاقمندی به جبهه و به شهادت رسیدن شهید صحبت می کنند. در ادامه این گفتگوی صمیمانه را با هم مرور می کنیم ...
مصاحبه انجام شده با والدین محترم شهید حاجی داوری می باشد که درتاریخ 95/11/10 در منزل پدر محترم شهید و در شهر رودان از توابع استان هرمزگان انجام گردیده است . پدر و مادر محترم این شهید عزیز در مورد کودکی و نوجوانی شهید صحبت می کنند. و ا ز نحوه ی علاقمندی به جبهه و به شهادت رسیدن شهید صحبت می کنند. در ادامه این گفتگوی صمیمانه را با هم مرور می کنیم ...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام پدرجان
پدرشهید: سلام آقا زنده باشید
حال شما خوبه
پدر شهید: الحمدلله
لطفا خودتون رو معرفی کنید
پدر شهید: عیسی داوری پدرشهید حاجی داوری
خوبید شما مادرجان؟
مادر شهید: بله
خودتون رو معرفی میکنید
مادر شهید: مادر حاجی داوری هستم مریم..
سلامت باشید.شهید فرزند چندم شما بود مادر؟
مادر شهید: دوم
پدرجان چندتا فرزند در کل دارین؟
پدر شهید: در کل مادرش بهتر میفهمه
مادر شهید: فرزند چهارتا پسر داشتم یکی رو دادم در راه خدا سه تا دیگه شکر خدا دارم
اسم بچه هاتون رو میتونید بگید؟
مادر شهید: بله.حسین داوری. حسن داوری.حاجی داوری که بچه ی اول بود که شهید شده و علی داوری
دختر چطور؟
مادر شهید: دختر هم دارم شکر خدا
اسمهاشون؟
مادر شهید: اسم هاشون.رقیه، معصومه ، مرضیه ، زینب ، راضیه .
اخلاق شهید چه جوری بود مادر؟
مادر شهید: اخلاقش خوب بود یعنی هر چی تعریف کنم از خاطراتش کم گفتم. یعنی یک بچه یی بود که خدا خودش داد بهمون. پاک هم رفت.
یعنی هنوز هفت سالش نبود علاقه ش همه با مسجد بود. نماز روزه و همین چیزهاش دیگه. یعنی چیز نبود. اخلاقش هرچقدر تعریف کنم کم گفتم فقط اینکه حالا من نمیتونم بگم
رفتارش با شما خوب بود مادر؟
مادر شهید: بله رفتارش با من خوب بود
رفتارش با شما چه جوری بود پدر جان؟
پدر شهید: با من خوب بود با برادرهاش خوب بود با خواهرهاش خوب بود
مادر شهید: اخلاقش خوب بود بچه م
پدر شهید: رفتارش هر چی بگی خوب بود. از نظر اخلاقی خوب بود با خدا بود. توی بسیج بود. مسجد محل میرفت سحر دیگه نماز میخوند دیگه می اومد به خونه
رفتارش با خواهر و برادرهاش چه جوری بود مادر جان؟
مادر شهید: با خواهر برادراش همینطور که پدر و مادرش رو تحویل میگرفت همینطور هم با خواهر و برادرهاش بود. اخلاقش خوب بود مادرم{خطاب به مصاحبه کننده}
کجا متولد شد؟
مادر شهید: متولد همینجا بوده
توی همین محله؟
مادر شهید: بله همینجا
پدر شهید: بله توی همین خونه
این محله اسمش چیه؟
پدر شهید: سنگی
پدر جان اون زمان شغل شما چی بود؟
پدر شهید: شغلم، کشاورز بودم
چی میکاشتین؟یادتون هست؟
پدر شهید: بادمجان ، گوجه ، فلفل .. اینا
زمین داشتین از خودتون؟
پدر شهید: نه زمین نه میرفتیم کشاورزی مال یک نفر دیگه برمیداشتیم کار میکردیم
شهید هم کمکت میکرد توی کارها؟
پدر شهید: شهید اونموقع ، کوچیک بود
اون زمان که شما روی زمینها کار میکردید بچه بود؟
پدر شهید: بچه بود بله
الان شغلتون چیه پدر؟
پدر شهید: الان دیگه شغلی ندارم من یدونه درخت دارم توی همون باغ. میرم سرگرم میشم پرتقال هست نخل هست همین چیزها هست تا ظهری عصری برمیگردم میام
مادر جان شهید مجرد بود یا متاهل؟
پدر شهید: مجرد بود
زن نگرفته بود؟
پدر شهید: نه
کسی در نظر نگرفته بودین براش؟
پدر شهید: نه
هنوز وقت ازدواجش نبود؟
پدر شهید: هنوز نه
با اهالی محله ی سنگی چطوری بود رفتارش یادتون میاد؟
پدر شهید: با {های}محله ی سنگی خوب بود هرچی بگی خوب بود . با همه ی بچه ها همکاری داشت خیلی . خیلی کاری به کسی نداشت به کسی اذیت نمیکرد شهید ما
مادر شهید: یک آدمی بود که هیچکس مثلش نبود فقط خودش تنها بود
پدر شهید: توی (محله) سنگی سوال کن{بپرس} که شهید داوری چه جور آدمی بود اخلاقش همه میگن آدم خوبی بود
درس هم خوند شهید مادر؟
مادر شهید: پنج کلاس بیشتر نخوند
پدر شهید: تا پنج کلاس خوند
کدوم مدرسه میرفت؟کجا میرفت؟
پدر شهید: همین مدرسه ی توی خود سنگی
درسهاش خوب بود پدر؟
پدر شهید: درسهاش آره پنج سال بیشتر نخوند پنج سال که خوند بعد اعلامیه اومد گفت میرم جبهه هرچی گفتیم بخون درس گفت نه جبهه باید برم
پس از درسهاش مدرسه راضی بودین؟
پدر شهید: راضی بودیم
معلمها هم از دستش راضی بودن؟
پدر شهید: معلمهاش هم راضی بودن همکاراش راضی بودن
سرکشی میکردین به مدرسه؟
پدر شهید: بله سرکشی میکردیم میرفتیم
دوست صمیمی هم داشت مادر؟رفیق صمیمی که باهم خیلی دوست باشن؟
مادر شهید: بله داشت مگه میشه بچه دوست نداشته باشه
پدر شهید: بله داشت الان چندتا از همکارانش دوستاش هستن که رفیق بودن باهم
اسمهاشون رو بلدین؟
پدر شهید: تو بلدی؟(خطاب به مادر)
مادر شهید: یکیشون محمد جعفری
پدر شهید: یکیشون محمد جعفری بود که باهم رفتن
با هم جبهه رفتن؟
پدر شهید: بله این شهید شد بعد از این اومد
پسر شما شهید شد محمد جعفری برگشت؟
پدر شهید: اون نرفته بود مثلا اعزامش کردن جای دیگه رفته بود پسر من رو شلمچه اعزام کردن اون همون بندر بود
پدر شهید: یکی عباس گاو شیری
عباس کی؟
پدر شهید: عباس گاوشیری فامیلشون گاوشیری بود اسمش عباس بود
ارتباطش با مسجد چطوری بود شهید؟
مادر شهید: مسجد ای پسرم {خطاب به مصاحبه کننده} علاقه به مسجد خیلی داشت هنوز اذان نبود این توی مسجد بود تا اذان میگفت دیگه توی مسجد نشسته بود منتظر اذان بود که نماز بخونه گفتم که هنوز هفت سالش نبود که نماز و روزه ش کامل بود
یعنی در سن هفت سالگی نماز و روزه رو کاملا یاد گرفته بود؟
مادر شهید: بله دیگه کاملا
از کی یاد گرفته بود نماز؟
مادر شهید: خودش از توی مدرسه. مدرسه که بود فهم داشت ای مادر{خطاب به مصاحبه کننده} فهم داشت .
خیلی باهوش بود
مادر شهید: باهوش بود
از بچه های محله فقط همون محمد جعفری باهاش رفت؟
پدر شهید: خیلیها بودند من الان یادم نیست
یعنی خیلی از جوونهای این محله رفتن؟
پدر شهید: بعضی جوونها بودن من اسمشون رو فراموش کردم
پس با خیلیها رفت جبهه از اینجا درسته؟
پدر شهید: اینجا بله حدود پنج شش هفت نفر ده نفر رفتن جبهه بقیه برگشتن از جبهه فقط این شهید ما اونجا شهید شد دیگه بقیه برگشتن
خدا فقط میدونست که لایق شهید شدن هستش همینطور الکی نیست شهید شدن هرکسی رو که خدا خواستش رفت تا نخواهد نمیره بری توی همون چیز پشتت میشه دیگه برمیگردی این دیگه خدا خواست بره و شهید بشه مکان گیر خودش بیاد بچه م
خواست خدا بود
مادر شهید: بله خواست خدا بود خدا خودش خواستش
خودش چطور علاقه داشت که شهید بشه؟بره جبهه؟
مادر شهید: بله خودش خواست
پدر شهید: خیلی علاقه داشت که بره
مادر شهید: اومد مرخصی روز سیزده بود نزدیک بود که حالا نوروز بیاد این اومد مرخصی همون روز سیزده مرخصیش تموم شد گفتم بشین مادر امروز نرو گفت چرا گفتم امروز سیزدهم هستش گفتم که بزرگها میگن که سیزده نحس هستش گفت نه مادر نگو اینطور من برم که رفیق هام میرن میرم دیگه.. بعد میام . خب رفت بچه م روز سیزده رفت گفتن بردنش اونجا . ماشین بود رفتن اونجا که میگن میرن بندرعباس
تا بردنش گفت پدر جان! گفت : بله . پدرش که صورتش رو بوسید همون موقع خداحافظی گفت یه خواهشی ازت دارم گفتم چی.گفت من که از اینجا میرم من رو میبرن جبهه.. من که رفتم میبرنم به جبهه. جبهه که بردن شهید میشم وقتی که شهید شدم دیگه این حرفها رو که بهت میزنم به مادرم نگی تا هر وقت که تابوتم رو که آوردن به مادرم بگید. همینطور موند تا هفت سال تابوتش رو تا هفت سال نیاوردن گمنام بود دست خودشون نبود
پدر شهید: مفقودالاثر شد
مادر شهید: تا هفت سال نیاوردنش ای مادر{خطاب به مصاحبه کننده} بعد از هفت سال که توی خونه این پیر و پیغمبرا رفتم التماس کردم که یعنی نصف پلاکش نصف انگشتش بیارین که راضی ام.
دوازده تا شهید آوردن بارون شدید می اومد همونطور خودم رو به زمین زدم و صدای امام زمان(عج) زدم که هنوز اون بچه ها رو دفن نکرده بودن که به حاجی داوری آوردن خیلی از خدا خشنود شدم خیلی خشنود شدم که آوردنش
پس حاجی خودش میفهمید که شهید میشه؟
مادر شهید: بله خودش میفهمید که شهید میشه واضح بود بهش
پدربزرگ و مادر بزرگش بودن اون زمان؟
مادر شهید: نه
پدر شهید: نه.پدر بزرگش نبود فقط مادر بزرگش بود
رفتارش با مادر بزرگش چه جوری بود؟
پدر شهید: خوب بود خیلی هم چی بگم
سر میزد بهش؟
پدر شهید: بله پیش خودمون بود مادر بزرگش توی همین خونه
با شما زندگی میکرد؟
پدر شهید: بله
توی بچگیش هم ورزش میکرد پدر جان؟
پدر شهید: مرتب ورزش میکرد
فوتبال؟
پدر شهید: فوتبال ورزش میکرد مثلا بسیج ورزش میکرد
به کلاسهای مذهبی خاصی هم مادر علاقه داشت؟کلاس قرآن میرفت؟
مادر شهید: بله میرفت پسرم ولی ادامه نداد زیادی شتاب گرفت که بره میرفت ولی ادامه نمیداد زیادی علاقه داشت بره جبهه
توی چه عملیاتی شهید شده بچه تون؟
پدر شهید: عملیات .. دقیق نمیدونم والله
بهتون نگفتن چه جوری شهید شده؟
پدر شهید: نه چیزی به من نگفتن
وصیت نامه هم نوشته بود؟
پدر شهید: وصیت نامه نوشته بود حالا توی وسایلش گذاشتمش
از توی جبهه هم براتون نامه مینوشت؟
پدر شهید: بله وقتی بود نامه مینوشت
چی میگفت توی نامه به شما؟ احوالپرسی میکرد؟
پدر شهید: احوالپرسی سلام علیک با پدر و مادر همینا
توی وصیت نامه ش چه چیزهایی گفته؟چه کارهایی انجام بدین؟چه وصیتی براتون کرده بود؟
مادر شهید: تا میتونی تو فکر خواهرهام باش عذابشون ندین بهشون برسید بررسیشون کنید همینطور همین حالا به خواب ما کم میاد به خواب خواهرهاش خیلی میاد .
خب پدر جان مادر جان شما به عنوان پدر و مادر شهید اگه حرفی دارین میتونید بگید
مادر شهید: همکاری باید بکنن با رهبری با انقلاب با اینها با نظام اینها باید همکاری داشته باشن مردم
دست شما درد نکنه
شهید گرانقدر حاجی داوري، متولد سال 1347 ، از شهدای شهرستان رودان می باشد که به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. چهارم خرداد 1367، در شلمچه به شهادت رسيد. پيكرش هفت سال در منطقه بر جا ماند و سال 1374 پس از تفحص، در روستاي دهبارز تابعه شهرستان زادگاهش به خاك سپرده شد.
منبع : آرشیو تاریخ شفاهی(مصاحبه با والدین محترم شهدا)،فرهنگ اعلام شهدای استان هرمزگان
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام پدرجان
پدرشهید: سلام آقا زنده باشید
حال شما خوبه
پدر شهید: الحمدلله
لطفا خودتون رو معرفی کنید
پدر شهید: عیسی داوری پدرشهید حاجی داوری
خوبید شما مادرجان؟
مادر شهید: بله
خودتون رو معرفی میکنید
مادر شهید: مادر حاجی داوری هستم مریم..
سلامت باشید.شهید فرزند چندم شما بود مادر؟
مادر شهید: دوم
پدرجان چندتا فرزند در کل دارین؟
پدر شهید: در کل مادرش بهتر میفهمه
مادر شهید: فرزند چهارتا پسر داشتم یکی رو دادم در راه خدا سه تا دیگه شکر خدا دارم
اسم بچه هاتون رو میتونید بگید؟
مادر شهید: بله.حسین داوری. حسن داوری.حاجی داوری که بچه ی اول بود که شهید شده و علی داوری
دختر چطور؟
مادر شهید: دختر هم دارم شکر خدا
اسمهاشون؟
مادر شهید: اسم هاشون.رقیه، معصومه ، مرضیه ، زینب ، راضیه .
اخلاق شهید چه جوری بود مادر؟
مادر شهید: اخلاقش خوب بود یعنی هر چی تعریف کنم از خاطراتش کم گفتم. یعنی یک بچه یی بود که خدا خودش داد بهمون. پاک هم رفت.
یعنی هنوز هفت سالش نبود علاقه ش همه با مسجد بود. نماز روزه و همین چیزهاش دیگه. یعنی چیز نبود. اخلاقش هرچقدر تعریف کنم کم گفتم فقط اینکه حالا من نمیتونم بگم
رفتارش با شما خوب بود مادر؟
مادر شهید: بله رفتارش با من خوب بود
رفتارش با شما چه جوری بود پدر جان؟
پدر شهید: با من خوب بود با برادرهاش خوب بود با خواهرهاش خوب بود
مادر شهید: اخلاقش خوب بود بچه م
پدر شهید: رفتارش هر چی بگی خوب بود. از نظر اخلاقی خوب بود با خدا بود. توی بسیج بود. مسجد محل میرفت سحر دیگه نماز میخوند دیگه می اومد به خونه
رفتارش با خواهر و برادرهاش چه جوری بود مادر جان؟
مادر شهید: با خواهر برادراش همینطور که پدر و مادرش رو تحویل میگرفت همینطور هم با خواهر و برادرهاش بود. اخلاقش خوب بود مادرم{خطاب به مصاحبه کننده}
کجا متولد شد؟
مادر شهید: متولد همینجا بوده
توی همین محله؟
مادر شهید: بله همینجا
پدر شهید: بله توی همین خونه
این محله اسمش چیه؟
پدر شهید: سنگی
پدر جان اون زمان شغل شما چی بود؟
پدر شهید: شغلم، کشاورز بودم
چی میکاشتین؟یادتون هست؟
پدر شهید: بادمجان ، گوجه ، فلفل .. اینا
زمین داشتین از خودتون؟
پدر شهید: نه زمین نه میرفتیم کشاورزی مال یک نفر دیگه برمیداشتیم کار میکردیم
شهید هم کمکت میکرد توی کارها؟
پدر شهید: شهید اونموقع ، کوچیک بود
اون زمان که شما روی زمینها کار میکردید بچه بود؟
پدر شهید: بچه بود بله
الان شغلتون چیه پدر؟
پدر شهید: الان دیگه شغلی ندارم من یدونه درخت دارم توی همون باغ. میرم سرگرم میشم پرتقال هست نخل هست همین چیزها هست تا ظهری عصری برمیگردم میام
مادر جان شهید مجرد بود یا متاهل؟
پدر شهید: مجرد بود
زن نگرفته بود؟
پدر شهید: نه
کسی در نظر نگرفته بودین براش؟
پدر شهید: نه
هنوز وقت ازدواجش نبود؟
پدر شهید: هنوز نه
با اهالی محله ی سنگی چطوری بود رفتارش یادتون میاد؟
پدر شهید: با {های}محله ی سنگی خوب بود هرچی بگی خوب بود . با همه ی بچه ها همکاری داشت خیلی . خیلی کاری به کسی نداشت به کسی اذیت نمیکرد شهید ما
مادر شهید: یک آدمی بود که هیچکس مثلش نبود فقط خودش تنها بود
پدر شهید: توی (محله) سنگی سوال کن{بپرس} که شهید داوری چه جور آدمی بود اخلاقش همه میگن آدم خوبی بود
درس هم خوند شهید مادر؟
مادر شهید: پنج کلاس بیشتر نخوند
پدر شهید: تا پنج کلاس خوند
کدوم مدرسه میرفت؟کجا میرفت؟
پدر شهید: همین مدرسه ی توی خود سنگی
درسهاش خوب بود پدر؟
پدر شهید: درسهاش آره پنج سال بیشتر نخوند پنج سال که خوند بعد اعلامیه اومد گفت میرم جبهه هرچی گفتیم بخون درس گفت نه جبهه باید برم
پس از درسهاش مدرسه راضی بودین؟
پدر شهید: راضی بودیم
معلمها هم از دستش راضی بودن؟
پدر شهید: معلمهاش هم راضی بودن همکاراش راضی بودن
سرکشی میکردین به مدرسه؟
پدر شهید: بله سرکشی میکردیم میرفتیم
دوست صمیمی هم داشت مادر؟رفیق صمیمی که باهم خیلی دوست باشن؟
مادر شهید: بله داشت مگه میشه بچه دوست نداشته باشه
پدر شهید: بله داشت الان چندتا از همکارانش دوستاش هستن که رفیق بودن باهم
اسمهاشون رو بلدین؟
پدر شهید: تو بلدی؟(خطاب به مادر)
مادر شهید: یکیشون محمد جعفری
پدر شهید: یکیشون محمد جعفری بود که باهم رفتن
با هم جبهه رفتن؟
پدر شهید: بله این شهید شد بعد از این اومد
پسر شما شهید شد محمد جعفری برگشت؟
پدر شهید: اون نرفته بود مثلا اعزامش کردن جای دیگه رفته بود پسر من رو شلمچه اعزام کردن اون همون بندر بود
پدر شهید: یکی عباس گاو شیری
عباس کی؟
پدر شهید: عباس گاوشیری فامیلشون گاوشیری بود اسمش عباس بود
ارتباطش با مسجد چطوری بود شهید؟
مادر شهید: مسجد ای پسرم {خطاب به مصاحبه کننده} علاقه به مسجد خیلی داشت هنوز اذان نبود این توی مسجد بود تا اذان میگفت دیگه توی مسجد نشسته بود منتظر اذان بود که نماز بخونه گفتم که هنوز هفت سالش نبود که نماز و روزه ش کامل بود
یعنی در سن هفت سالگی نماز و روزه رو کاملا یاد گرفته بود؟
مادر شهید: بله دیگه کاملا
از کی یاد گرفته بود نماز؟
مادر شهید: خودش از توی مدرسه. مدرسه که بود فهم داشت ای مادر{خطاب به مصاحبه کننده} فهم داشت .
خیلی باهوش بود
مادر شهید: باهوش بود
از بچه های محله فقط همون محمد جعفری باهاش رفت؟
پدر شهید: خیلیها بودند من الان یادم نیست
یعنی خیلی از جوونهای این محله رفتن؟
پدر شهید: بعضی جوونها بودن من اسمشون رو فراموش کردم
پس با خیلیها رفت جبهه از اینجا درسته؟
پدر شهید: اینجا بله حدود پنج شش هفت نفر ده نفر رفتن جبهه بقیه برگشتن از جبهه فقط این شهید ما اونجا شهید شد دیگه بقیه برگشتن
خدا فقط میدونست که لایق شهید شدن هستش همینطور الکی نیست شهید شدن هرکسی رو که خدا خواستش رفت تا نخواهد نمیره بری توی همون چیز پشتت میشه دیگه برمیگردی این دیگه خدا خواست بره و شهید بشه مکان گیر خودش بیاد بچه م
خواست خدا بود
مادر شهید: بله خواست خدا بود خدا خودش خواستش
خودش چطور علاقه داشت که شهید بشه؟بره جبهه؟
مادر شهید: بله خودش خواست
پدر شهید: خیلی علاقه داشت که بره
مادر شهید: اومد مرخصی روز سیزده بود نزدیک بود که حالا نوروز بیاد این اومد مرخصی همون روز سیزده مرخصیش تموم شد گفتم بشین مادر امروز نرو گفت چرا گفتم امروز سیزدهم هستش گفتم که بزرگها میگن که سیزده نحس هستش گفت نه مادر نگو اینطور من برم که رفیق هام میرن میرم دیگه.. بعد میام . خب رفت بچه م روز سیزده رفت گفتن بردنش اونجا . ماشین بود رفتن اونجا که میگن میرن بندرعباس
تا بردنش گفت پدر جان! گفت : بله . پدرش که صورتش رو بوسید همون موقع خداحافظی گفت یه خواهشی ازت دارم گفتم چی.گفت من که از اینجا میرم من رو میبرن جبهه.. من که رفتم میبرنم به جبهه. جبهه که بردن شهید میشم وقتی که شهید شدم دیگه این حرفها رو که بهت میزنم به مادرم نگی تا هر وقت که تابوتم رو که آوردن به مادرم بگید. همینطور موند تا هفت سال تابوتش رو تا هفت سال نیاوردن گمنام بود دست خودشون نبود
پدر شهید: مفقودالاثر شد
مادر شهید: تا هفت سال نیاوردنش ای مادر{خطاب به مصاحبه کننده} بعد از هفت سال که توی خونه این پیر و پیغمبرا رفتم التماس کردم که یعنی نصف پلاکش نصف انگشتش بیارین که راضی ام.
دوازده تا شهید آوردن بارون شدید می اومد همونطور خودم رو به زمین زدم و صدای امام زمان(عج) زدم که هنوز اون بچه ها رو دفن نکرده بودن که به حاجی داوری آوردن خیلی از خدا خشنود شدم خیلی خشنود شدم که آوردنش
پس حاجی خودش میفهمید که شهید میشه؟
مادر شهید: بله خودش میفهمید که شهید میشه واضح بود بهش
پدربزرگ و مادر بزرگش بودن اون زمان؟
مادر شهید: نه
پدر شهید: نه.پدر بزرگش نبود فقط مادر بزرگش بود
رفتارش با مادر بزرگش چه جوری بود؟
پدر شهید: خوب بود خیلی هم چی بگم
سر میزد بهش؟
پدر شهید: بله پیش خودمون بود مادر بزرگش توی همین خونه
با شما زندگی میکرد؟
پدر شهید: بله
توی بچگیش هم ورزش میکرد پدر جان؟
پدر شهید: مرتب ورزش میکرد
فوتبال؟
پدر شهید: فوتبال ورزش میکرد مثلا بسیج ورزش میکرد
به کلاسهای مذهبی خاصی هم مادر علاقه داشت؟کلاس قرآن میرفت؟
مادر شهید: بله میرفت پسرم ولی ادامه نداد زیادی شتاب گرفت که بره میرفت ولی ادامه نمیداد زیادی علاقه داشت بره جبهه
توی چه عملیاتی شهید شده بچه تون؟
پدر شهید: عملیات .. دقیق نمیدونم والله
بهتون نگفتن چه جوری شهید شده؟
پدر شهید: نه چیزی به من نگفتن
وصیت نامه هم نوشته بود؟
پدر شهید: وصیت نامه نوشته بود حالا توی وسایلش گذاشتمش
از توی جبهه هم براتون نامه مینوشت؟
پدر شهید: بله وقتی بود نامه مینوشت
چی میگفت توی نامه به شما؟ احوالپرسی میکرد؟
پدر شهید: احوالپرسی سلام علیک با پدر و مادر همینا
توی وصیت نامه ش چه چیزهایی گفته؟چه کارهایی انجام بدین؟چه وصیتی براتون کرده بود؟
مادر شهید: تا میتونی تو فکر خواهرهام باش عذابشون ندین بهشون برسید بررسیشون کنید همینطور همین حالا به خواب ما کم میاد به خواب خواهرهاش خیلی میاد .
خب پدر جان مادر جان شما به عنوان پدر و مادر شهید اگه حرفی دارین میتونید بگید
مادر شهید: همکاری باید بکنن با رهبری با انقلاب با اینها با نظام اینها باید همکاری داشته باشن مردم
دست شما درد نکنه
شهید گرانقدر حاجی داوري، متولد سال 1347 ، از شهدای شهرستان رودان می باشد که به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. چهارم خرداد 1367، در شلمچه به شهادت رسيد. پيكرش هفت سال در منطقه بر جا ماند و سال 1374 پس از تفحص، در روستاي دهبارز تابعه شهرستان زادگاهش به خاك سپرده شد.
منبع : آرشیو تاریخ شفاهی(مصاحبه با والدین محترم شهدا)،فرهنگ اعلام شهدای استان هرمزگان
نظر شما