به مناسبت هشتم مرداد ماه ویژه سالروز شهادت
يکشنبه, ۰۸ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۲۰
هشتم مردادماه،یکی از گرم ترین روزهای تابستان، سالروز عروج آسمانی نوجوان بسیجی از دیار دهگلکن رودان است. نوجوانی که عشق به ولایت و امامت و جهاد و شهادت او را از سرزمین مادری وکانون گرم خانواده اش راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل کرد. سعید طبیبی گشوئیه درحالی که مشغول تحصیل بود وهنوز 17 بهار ازعمرش نگذشته بود پیکرش همچون لاله ای در نبرد با صدامیان ورهروان کفر پرپرشد و روح پاک و معصومش کبوترانه و سبکبال به آسمان پرکشید تا همنشین ملائک گردد. به همین مناسبت خاطرات و برگ های از زندگی این شهید سرافراز را که حاصل گفتگو با خانواده محترم شهید می باشد تقدیم حضورتان می گردد با ذکر صلوات برای شادی روح مطهر شهید!
نوید شاهد هرمزگان:


بسم رب الشهدا و الصدیقین
وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ (آل عمران،169)

و هرگز گمان مبر كسانى كه در راه خدا كشته شدند مرده ‏اند، بلكه زنده ‏اند و در نزد پروردگارشان روزى داده می ‏شوند.

چشمانم را باز می کنم و به آسمان می نگرم
34 سال گذشت از پرکشیدنت
و امروز چه قدر آسمان دل تنگ بودن توست
این را آسمان مهران و قلاویزان به من گفت
او که آفتاب سوزانش صورتت را نوازش می داد
همان قلاویزانی که
روزها در دل خاکش
عشق را جستجو می کردی
و فریاد یا حسین سر می دادی

34 سال گذشت از نبودنت
و من آرزو دارم
دستان مادری را که
این فراق را
تحمل می کند ببوسم
سالها گذشت اما حتی ذره ای
یادت در دلها کمرنگ نشد
سعید جان!
از آسمان که به ما می نگری
دعایمان کن

34 سال گذشت از پرکشیدنت
و امروز چه قدر آسمان دلتنگ بودن توست
این را آسمان مهران و قلاویزان به من گفت
او که آفتاب سوزانش صورتت را نوازش می داد
همان قلاویزانی که
روزها در دل خاکش
عشق را جستجو می کردی
و فریاد یا حسین سر می دادی

34 سال گذشت از نبودنت
و من آرزو دارم
دستان مادری را که
این فراق را
تحمل می کند ببوسم
سالها گذشت اما حتی ذره ای
یادت در دلها کمرنگ نشد
سعید جان!
از آسمان که به ما می نگری
دعایمان کن

ویژه سالروز شهادت
شهيد سعید طبیبی گشوئیه


زندگينامه وخاطرات نوجوان  بسیجی وهنرمند 17 ساله
روستای دهگلکن در شهرستان رودان



هشتم مردادماه،یکی از گرم ترین روزهای تابستان، سالروز عروج آسمانی نوجوان بسیجی از دیار دهگلکن رودان است. نوجوانی که عشق به ولایت و امامت و جهاد و شهادت او را از سرزمین مادری وکانون گرم خانواده اش راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل کرد. سعید طبیبی گشوئیه درحالی که مشغول تحصیل بود وهنوز 17 بهار ازعمرش نگذشته بود پیکرش همچون لاله ای در نبرد با صدامیان ورهروان کفر پرپرشد و روح پاک و معصومش کبوترانه و سبکبال به آسمان پرکشید تا همنشین ملائک گردد. به همین مناسبت خاطرات و برگ های از زندگی این شهید سرافراز را که حاصل گفتگو با خانواده محترم شهید می باشد تقدیم حضورتان می گردد با ذکر صلوات برای شادی روح مطهر شهید!


تولد و دوران كودكي و نوجواني

در سومین روز آذرماه سال 1345 خانه حاج آقا حسین طبیبی گشوئیه در روستای ده گل کن {از توابع شهرستان رودان}به قدوم مبارك سعید
عکسی که  خود شهید با دوربین از خودش گرفته
عکسی که خود شهید با دوربین از خودش گرفته
چهارمین فرزند خانواده مزين گرديد. مادرش زیور نام دارد . اولين قدم هاي آشنايي با دين را در داخل خانواده و در آغوش  گرم پدر و مادر برداشت و با قرائت قرآن و خواندن نماز از دوران كودكي آشنا شد، با وجود اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اما اعتقادات دینی عمیقی داشت و نسبت به رعایت احکام شرعی اهتمام جدی داشت. سعید دوران ابتدایی تحصيلش را در زادگاهش طي كرد. دوران راهنمایی در مدرسه تربیت واقع در روستای بیکاه به اتمام رساند . سال اول دبیرستان را  هم در دبیرستان آیت الله طالقانی میناب، سال دوم در دبیرستان معین شهر رودان به تحصیل پرداخت و سال سوم را در دبیرستان ابن سینا ثبت نام نمود . در همان سال بود که دفاع از خاك را به تحصیل ترجيح داد و از بندرعباس راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. وی در دوران تحصيل با همكلاسي ها و دوستان خود رابطه صميمي و گرمي داشت.


خصوصیات اخلاقی سعید

خوشرویی و مهربانی صفت بارز سعید بود .او بسیار مودب ،خوش اخلاق و مسئولیت پذیر و پایبند به مسائل دینی بود . همواره صادق بود و از دروغ پرهیز می کرد. رعایت ادب و احترام او نسبت به پدر و مادرش نیز بسیار کم نظیر بود.

مادر سعید از علاقه وعشق سعید به پدرش اینطور گفت:
مادر شهید سعید طبیبی گشوئیه
مادر شهید سعید طبیبی گشوئیه

هیچ پسری ندیده بودم که به اندازه سعید به پدرش اینقدر علاقه داشته باشد. همیشه به پدرش می گفت بعد از تو نمیخواهم زنده بمانم . ما آرزو به دلمان ماند حتی یک بار مهمانی یا جایی که پدرش نمی آمد شرکت کند. امکان نداشت پدرش رو تنها بذاره. می گفت: پدر! هر وقت از دنیا رفتی من باید زود بیایم پیشت . بعد از فوت پدرش در یزد سه روز بیهوش بود تا کم کم سلامتیش را به دست آورد، توی مسیر یزد به بندر از شدت ناراحتی و غم از دست دادن پدر مدام بیهوش می شد، به هوش هم که می آمد آنقدر به سر و صورتش می زد تا دوباره بیهوش می شد. یه بار که به هوش آمد گفت بدون حضور من پدرم رو دفن نکنید.
سعید تا مدت ها بعد از فوت پدر وسایل او را که رو جمع کرده بود از داخل کمد بر می داشت، باز می کرد روی زمین و می بوسید. از شدت دلتنگی گریه می کرد و با خود می گفت: بابا! من باید بیام پیشت. زمان جنگ هم که بود، یک روز دیدم درب اتاق رو بسته و قرآن میخواند و گریه می کند. اون موقع پانزده سال داشت. پرسیدم چرا گریه می کنی؟ گفت من با پدرم عهد کرده بودم زیاد زنده نمانم و دارم براش قرآن می خوانم.
سعید به مسئله حجاب هم خیلی اهمیت می داد. خواهرش راضیه دراین باره بیان نموده اند که یکی از خصوصیات سعید این بود که روی مسئله حجاب و صحبت کردن با نامحرم حساسیت خاصی داشت. بارها به من تذکر می داد که وقتی می خواهی درب رو بازکنی دقت کن دستت بالاتر از مچ پیدا نشود.

دوران انقلاب

سعید در دوران راهنمایی كه مصادف با دوران انقلاب بود يعني سالهاي 56 و57 که در سن 11سالگی مشفول تحصیل بود با شناخت و بصیرتی که داشت از امام و انقلاب همواره دفاع می کرد. ايشان در فعاليت هاي سياسي و فرهنگي شركت مي كردند و درجریان راهپیمایی ها و مبارزات انقلابی فعال بود. او از رفتار و گفتار برخی از معلمان مدرسه که از طرفداران رژیم طاغوت بودند اظهار ناراحتی می کرد و گله مند بود
برادرش گفت: سعید سال اول دبیرستان که در مدرسه طالقانی میناب تحصیل می کرد به جهت داشتن فعالیت های انقلابی و حمایت از شهید بهشتی در مقابل جریان لیبرال ها و بنی صدر برخی از مسئولان مدرسه که از طرفداران آن جریان بودند حسن اخلاق او را تایید نکرده و گواهی حسن اخلاق او را جهت ارائه به مدرسه در سال تحصیلی بعد را به ایشان ندادند.

مهارت ، فعالیتها و آثار هنری و فرهنگی شهید

هنرخطاطی و نقاشی اش زبانزد بود،همه از هنرش برایمان تعریف می کردند.براستی او یک نوجوان هنرمند بود .
برادر سعید از هنرهای او اینطور تعریف کرد: از استعداد خطاطی و نقاشی خوبی برخوردار بود در مدت کوتاهی که قبل از اعزام به جبهه در بندرعباس بودند در نوشتن شعارهای دیواری و پارچه نویسی با سازمان تبلیغات و استانداری همکاری می کرد. هم اکنون نیز برخی از آثار خطاطی و نقاشی های او موجود است که جهت گیری اعتقادی، مذهبی، اخلاقی و انقلابی او در آنها آشکار است. راضیه خواهرش هم عنوان نمود که سعید بسیار خوش خط بود و نقاشی های زیبایی نیز می کشید او علاقه زیادی به فعالیت های فرهنگی داشت. یادمه اول دبیرستان که بود هرگاه فراغتی داشت مشغول نوشتن پلاکارد می شد. اغلب توپ های پارچه از استانداری، سازمان تبلیغات و سایر ارگانها برایش می آوردند که می نوشت و به آنها تحویل می داد . مادر سعید هم در گفتگو از یک دوربین نام برد که به خاطر فعالیت هایش به عنوان هدیه به او داده بودند
طراحی تصویر  امام بر روی شیشه توسط شهید
طراحی تصویر امام بر روی شیشه توسط شهید


علاقه به امام خمینی(ره) و عشق به شهادت

سعید پس از پیروزی انقلاب و در زمان جنگ عضو پايگاه بسيج شد و فعاليت می کرد . برادرش هچنین از عشق و علاقه سعید به امام خمینی اینطور گفته که: او عاشق امام و عاشق شهادت در راه خدا بود و این دو عشق بود که او را به سوی جبهه ها کشاند
مادر سعید هم گفت: اولین بار که می خواست برود جبهه، مادربزرگش گفت تو{هنوز} بچه ای جبهه می دانی چیه؟ کشته میشی و روی خاک می افتی. نگاهی به{مادربزرگش} کرد وگفت: مادرجان این آرزوی من است. آرزوی منه شهید بشم

حضور در جبهه

درگفتگو با خواهر شهید فهمیدم عشق به جهاد و شهادت بود که اینطور سعید مشتاق رفتن و حضور درجبهه بود؛ حاجیه بلقیس طبیبی خواهر بزرگ شهید گفت: برادرم سعید خیلی نازپرورده و عزیز دردانه خانواده بود. او در سن نوجوانی از تاریکی می ترسید ،حتی شب ها نمی توانست تنها به حیاط خانه برود. اصلا فکرش را نمی کردیم بتواند روزی به جبهه جنگ برود با آن سن و سالش. وقتی که تصمیم گرفت برود به جبهه مادر بزرگم به او گفت :سعید! تو هنوز بچه ای، تو میترسی شب ها تنهایی به حیاط خونه بروی، آنجا جنگ است و کشت و کشتار، تیر است و تفنگ. سعید با خنده به او میگفت: ننه مشهدی را نگاه کن! آنجا فرق دارد من برای جهاد می روم و از هیچ چیزی نمی ترسم. او تصمیمش را گرفته بود .ننه مشهدی وقتی اصرار او را دید گفت : ولش کنید بگذارید برود، یکبار که برود و آنجا را ببیند برمی گردد و درسش را ادامه می دهد. بالاخره او راهی جبهه شد.

اولین و تنها ترین مرخصی سعید

بازهم خواهر شهید از اولین مرخصی که تنها مرخصی سعید برای دیدار با خانواده بود ، گفت که: بعد از اینکه اولین و تنها مرخصی اش آمد دیدیم که این سعید دیگر سعید سابق نبود. خیلی عوض شده بود. در همه حال حتی وقتی در جمع ما بود، انگار بین ما نبود مدام حال و هوای جبهه داشت. تصاویر جبهه را که از تلویزیون می دید از ته دل آه می کشید و حسرت می خورد. آری دیروز سعید با دیدن تصاویر جبهه آه میکشید و امروز هم مادرش برایم گفت وقتی تصاویر شهدا و خاطراتشان را از تلویزیون می بینم آه میکشم که شهدا چقدر خاطره داشتند و دارند.

در ادامه گفتگو مادر سعید از خاطرات آخرین دیدار با فرزندش واعزام دوباره اش به جبهه گفت: دفعه دوم که می خواست برود می گفت اینقدر دوستانم را دیدم که شهید شدند دیگر از چیزی نمی ترسم. به من گفت میخواهم بروم دوباره، من به پسرم سعید نگفته بودم که قبل از تولد او با خدا عهد بسته بودم که پسر دوم داشته باشم در راه او می دهم. سعید من تازه به سن شانزده سالگی رسیده بود که رفت جبهه...

آخرین دیدار و وداع سعید با خانواده ومادرش

وقتی از آخرین دیدار سعید پرسیدم بغضی در گلوی مادرش احساس کردم در حالی که در پاسخ سوالم گفت:
ماه مبارک رمضان بود سعید با همه خداحافظی کرد. سر و صورتش را بوسیدم وقتی رفت. دلم خیلی گرفت و غمگین شدم . به دخترم گفتم بلند شو برویم بسیج. یه ماشین کرایه گرفتیم رفتیم بسیج، اونجا که رسیدیم درب بسته بود. پرسیدیم کجا رفتند ؟ گفتند همه ماشین ها رفتند فقط یکی از ماشین ها مانده او را صدا زدند آنجا بود. پیاده شد و آمد. به من گفت: مگه من خداحافظی نکردم. چیزی از احساسم درونیم به او نگفتم، اما حس کردم بخشی از وجود و قلبم از خودم جدا شد و رفت. ازش پرسیدم الان
کجا می روید. گفت:می رویم سپاه. گفتم سعید! پسرم! بذار باهات بیام سپاه. گفت نه دیگه نیا و من هم نرفتم

پرواز بسوي به سوی خدا و رسیدن خبر شهادت

مادر سعید درباره خبر شهادت و آمدن پیکر سعید اینطور گفت یکی از اقوام که همراه سعید بود از جبهه که برگشت، آمد منزل ما. ازش پرسیدم سعید کجاست؟ گفت سعید همراه رزمندگان بسیجی برای دیدار با امام به تهران رفته . گفتم چرا تو را نبردند؟ گفت من مریض بودم. گفتم من باور نمیکنم. سعید شهید شده. به برادر بزرگش گفته بودند که سعید شهید شده اما به روی من نمی آوردند. رزمنده های رودان همه برگشتند فقط سعید نبود. گفتم سعید من شهید شده. همه می گفتند نه. از بنیاد شهید گفتند شاید اسیر شده باشد. من گفتم مطمئنم سعید شهید شده و برایش مراسم گرفتیم درحالی که هنوز پیکر مطهرش نیامده بود پدر سعید که قبل از شهادت سعید به رحمت خدا رفته بود اواخر عمرش درباره سعید به من توصیه می کرد و می گفت من آخرای عمرم هست اما یک وصیت دارم. هرچی سعید خواست بهش بدید. نذارید آرزویی تو دلش بمونه، سعید زیاد مهمان شما نیست و برای شما نمی ماند. سعید بعد از من زود به من ملحق میشه. اون موقع هنوز جنگ نشده بود...

ماجرای پیدا شدن پیکر شهید

یه روز که رزمندگان مشغول استراحت توی سنگر بودند دیدند که در یک مکان خاص دسته ای کبوتر یا گنجشک مشغول نوک زدن به زمین هستند ولی اونجا از آب یا غذا خبری نبود و این موضوع چند بار تکرار شده بود. رزمندگان که شاهد این صحنه بودند کنجکاو شده و اون جا رو تفحص و جستجو کرده و موفق شدند تعداد زیادی ز شهدا که توسط نیروهای عراقی در یک گور دسته جمعی دفن شده بودند را شناسایی کنند . سعید هم یکی از شهدایی بود که پیکر پاکش همراه آن شهدا بود و شناسایی گردید.

مادر سعید  در ادامه اینطور بیان نمودند : سه سال از خبرشهادت سعید گذشته بود که سال 64 به دامادمان که امام جمعه هرمز بود زنگ زدند که پیکر سعید شناسایی شده است. او هم با منزل تماس گرفت و خبر پیدا شدن پیکرش را به دختر بزرگم داد. بدنم شروع به لرزیدن کرد. دختر کوچکم شب قبل خواب دیده بود که برادرش توی خواب بهش گفته بود من دارم میام. فرداش بود که خبر آمدنش را برایمان آوردند...
آری سعید نوجوان من عاشقانه به دعوت حق لبيك گفت و روح بلندش برای دیدار با محبوبش به سوی آسمان پرواز کرده بود درحالی که بدن مطهرش  مدت سه سال در جبهه باقی ماند .
پیکر مطهرش را  که آورده بودند ، برای دیدنش رفتیم بنیاد شهید... کفش و جوراب سرمه ای پایش بود. ساعتش هنوز کار می کرد.
ساعت شهید که  زمان کشف پیکر شهید بر روی دستش بود و کار میکرد
ساعت شهید که زمان کشف پیکر شهید بر روی دستش بود و کار میکرد
در حالت خوابیده بود. سر و دست ها از بدنش جدا شده بود. دعای کمیل توی جیب لباسش بود که پر از خون و قرمزشده بود. مقدار خاکی که همراه پیکر سعید بود هم قرمز بود. پیکر شهید رو تحویل گرفتیم و برای انجام تدفین به روستای دهگلکن {از توابع شهرستان رودان} بردیم و در خاک زادگاهش آرام گرفت.



دفتر خاطرات

زیور طبیبی (مادر شهید)
خاطره اول : عهد با خدا قبل از تولد و شهادت سعید
روزی حاج حسین پدر سعید کتاب منتهی الامال را می خواند. به شهادت علی اکبر رسید، داشتم پسر بزرگم را شیر می دادم گفت: اگر روزی جنگ شود حاضری مثل علی اکبر پسرت را بدهی شهید شود. گفتم کربلا که گذشته است و دیگر جنگ نمی شود. اما اگر بشود این پسرم را نمی دهم چون پسر اولم هست و خیلی هم دوستش دارم ولی اگر جنگ شد و پسر دیگری داشتم او را می دهم. عهد می کنم که او را {در راه خدا} بدهم. پدرش گفت نمی دهی، گفتم می دهم…

خاطره دوم : خواب شهید
بعد از آوردن خبر شهادتش توی مدت این سه سال تا زمانی که پیکر سعید پیدا شد . مرتب خوابش رو می دیدمش که در خواب می گفت یه چیزی گم کردم بریم بگردیم پیداش کنیم . در همین مدت پسر کوچکم تب شدیدی داشت. چند روزگذشت و خوب نشد. موقع شب خواب دیدم سعید که کت و شلوار مرتب و شیک پوشیده بود، پرسید مصطفی{برادرم} چی شده؟ گفتم تب داره خوب نمی شه، مصطفی رو گرفت و بلند کرد و به او گفت: کاکا {داداش}مصطفی خوب شدی. بعد بهم گفت خیلی دلم برای مصطفی تنگ شده بود اومدم ببینمش. از خواب که بیدار شدم بهم گفت تشنه ام است، آب بهش دادم و خوب شد. این رو هم بگم یه بار هم که زیاد دلتنگ سعید شده بودم، شب خوابش رو دیدم. گفتم سعید خیلی دلم برات تنگ شده، چرا پیش من نمیای؟ گفت: مادر! من همیشه میام پیشت. تو منو نمی بینی ولی من همیشه پیشتم.
سعید یه اخلاق خاصی داشت. یه بار بچه بود من مریض شده بودم. وقتی از بیرون اومد دید که من مریضم خیلی ناراحت شد که چرا تنهام گذاشته بود . خیلی محبت داشت و بسیار با ادب بود. خیلی پسر خوبی بود...

 حاج ابراهیم طبیبی( برادر شهید)

هدیه و یادگاری سعید:
سال سوم دبیرستان که در بندرعباس مشغول تحصیل بود به دلیل هنر خطاطی که داشت با استانداری و سازمان تبلیغات همکاری می کرد و به خاطر انجام کار پارچه نویسی و دیوار نویسی گهگاهی هدایای نقدی و غیر نقدی به او می دادند. سعید با همان هدیه نقدی که دریافت کرده بود یک کیف سامسونت به عنوان هدیه ازدواج برای من خریداری کرد. در ضمن ساعت شهید هم که از زمان شهادت تا موقع پیدا شدن پیکر مطهرش پس از سه سال در دستش بود به عنوان یادگار برایم مانده و هنوز از آن استفاده می کنم.

راضیه طبیبی(خواهر شهید)
خاطره اول: اومدن شهید به منزل
سه سال از شهادت داداشم می گذشت. هیچ خبری از او نداشتیم . یه شب خواب دیدم که درب حیاط منزلمان رو میزنن. رفتم در رو باز کردم، برادرم سعید پشت در بود با خوشحالی به طرفش دویدم، تند تند بهش گفتم که بالاخره اومدی؟ خیلی خوش اومدی داداش! ما خیلی دنبال تو گشتیم .حتی توی جبهه اومدیم دنبالت اما پیدات نکردیم. خیلی خوب شد که اومدی. باید قول بدی دیگه از پیش ما نمی ری. سعید بهم گفت: اومدم دیگه برنمی گردم. بهش گفتم قسم بخور که دیگه برنمی گردی. در جوابم گفت: قسم می خورم دیگه برنمی گردم می بینی که با همه وسایلم اومدم. از خوشحالی به طرف مادرم دویدم که خبر اومدن داداش سعید رو بهش بدم که از خواب بیدارشدم. فردا صبح موقعی که خوابم رو به مادر و خواهرم تعریف کردم دیدم شوهر خواهرم حاج آقای میرخلیلی پس از مکث طولانی گفت: از سپاه زنگ زدند که پیکر سعید پیدا شده...

خاطره دوم: حجاب
داداش سعید سه سال از من بزرگتر بود. بعضی وقتها با موتور جلو مدرسه می اومد دنبالم. خیلی روی حجاب ما حساس بود. همیشه بهم می گفت مواظب باش موهایت از زیر چادر بیرون نزند. بعضی موقع ها تو مسیر می ایستاد و میگفت: اگه نمی تونی حجابت رو حفظ کنی از موتور پیاده شو من خجالت می کشم اینجوری پشت سر من روی موتور سوار شدی. همیشه در مورد امر حجاب ما رو نصیحت میکرد.یه روز به من گفت من که دارم می رم جبهه شهید می شم. یه جایی خوندم که شهید می تونه شفاعت کنه کاری نکنید که اون دنیا بگم که شما رو نمی شناسم.

راهش همیشه جاودان و روحش شاد !

گفتگو از : سید حسین میرخلیلی خواهرزاده شهید
تابستان 1396

شهید سعید طبیبی
فرزند : حسین(فوت 1359)و زیور
تولد :سوم آذرماه 1345
شهادت:هشتم مرداد 1362براثر اصابت ترکش توسط نیروهای عراقی
محل شهادت: قلاویزان
 

تصاویر گنجینه اسناد  و آثارشهید



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده