مملکت ما مملکت الله اکبر است و پیر و جوان باید در حفظ آن کوشا باشیم
چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۵
مردادماه برای ما که همیشه در آزادی زیسته ایم شاید با بقیه ماه های سال هیچ تفاوتی نداشته باشد. اما برای آزادگان سرافرازی که روزهای زیادی ازعمر خود را در سیاه چالهای دشمن سپری کرده اند، آزادی واژه بسیار شیرینی است.
در آستانه ۲۶ مردادماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی نوید شاهد هرمزگان بر آن شد تا گفت وگویی را با یکی از این دلاورمردان داشته باشد که تقدیم می گردد..
گفتگوی نوید شاهد هرمزگان ، باهوشنگ چراغپور آزاده سرافراز شهرستان بندرلنگه
مردادماه برای ما که همیشه در آزادی زیسته ایم شاید با بقیه ماه های سال هیچ تفاوتی نداشته باشد. اما برای آزادگان سرافرازی که روزهای زیادی ازعمر خود را در سیاه چالهای دشمن سپری کرده اند، آزادی واژه بسیار شیرینی است.
در آستانه ۲۶ مردادماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی نوید شاهد هرمزگان بر آن شد تا گفت وگویی را با یکی از این دلاورمردان داشته باشد که تقدیم می گردد..
آزاده سرافراز هوشنگ چراغپور متولد اول آذرماه ۱۳39 در شهرستان بندرلنگه است که در سال 1365 جهت انجام و گذران دوران مقدس خدمت سربازی راهی جبهه می رود و به عنوان یک سرباز اسلحه بردوش می گیرد تا وارد صحنه دفاع حق از باطل شود.
وی خرداد ماه ۱۳۶۵ بعنوان سرباز ارتش از لشکر زرهی 81 باختران- سرپل ذهاب به جبهه اعزام و در سال 66در عملیات دشمن پس از مقاومت زیاد در سن 27 سالگی به اسارت نیروهای بعثی عراق در می آید.
نحوه اسارت از زبان خود ایشان خواندنی تر است:
یک روزی مثل خیلی از روزهای شرین جبهه در یکی از مناطق جنگی مشغول گذراندن خدمت سربازی و پاسداری از مرزهای عزیز کشورمان بودیم ، گروهبان واحد مان آقای بهادر رحمانی مانند خیلی از دفعات قبل اعلام آماده باش داد و همه ما را پای قبضه هایمان کشاند . این دفعه با دفعه های قبل خیلی تفاوت داشت چراکه آماده باش برای هر سه قبضه بود و قبضه های ما هم موشک های 107مینی کاتیوشا بود. دستور تیراندازی بر روی هدف های مشخص شده صادر شد وما بلافاصله شروع به ریختن گلوله بر روی موقعیت های تعیین شده کردیم. آماده باش از ساعت 5بعد از ظهر تا 12 نیمه شب ادامه یافت و بعد ار آن آتش بس را اعلام نمودند و در عین حال از ما خواسته شد که در حالت آماده باش کنار قبضه هایمان باشیم و داخل سنگرنرویم چون احتمال حمله احتمالی دشمن داده میشد. از آنجایی که از نظر سنی نسبت به سایر همرزمانم بزرگتر بودم اجازه دادند برای استراحت کوتاهی به سنگر بروم من هم که خیلی خسته بودم با رسیدن به سنگر به خواب عمیقی فرو رفتم که یکی از دوستانم منو از خواب بیدار کرد و هراسان به بیرون سنگر پریدیم ،اونجا بود که {انگار} جهنم را با چشمان خودم دیدم .از زمین و آسمان آتش می بارید و اوضاع غیر عادی شده بود .ارتباط با ستاد قطع بود.فرمانده دستور داد صبر کنیم.هرچه صبر کردیم اوضاع وخیم تر میشد به ناچار به طرف ستاد حرکت کردیم . ما اخرین دسته بود که به اونجا می رسیدیم .همه رفته بودند از ما هم خواستند که هرچه سریعتر از روی رودخانه ای که پل آهنی بر روی آن زده بودند رد شویم چرا که می خواستند پل را منهدم کنند. زیر رگبار گلوله از پل رد شدیم غافل از اینکه در محاصره دشمن قرار گرفته بودیم .دشمن ار خط دیگری وارد شده و ما را دور زده بوداین باعث شد که از جاده اصلی که پر از تانک ها و خودروهای دشمن بود به طرف کوهها و تپه های اطراف برویم اما به هر طرف که می رفتیم در محاصره دشمن قرار میگرفتیم و این باعث شد هفت شبانه روز در محاصره دشمن گرفتار شویم .بعد از گذشت هفت روز در خط مرزی قصر شیرین به اسارت سربازان دشمن بعثی عراق در آمدیم.
از لحظه تلخ اسارت بگید ...
زمان اسارت حس خوشایندی نیست. حسی میان خوف و رجا، و اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد. ابتدا به مقر ستاد عراقی ها ما رو بردند و مورد بازجویی قرار گرفتیم . بعد از بازجویی و تکمیل پرونده به مقر مجاهدین خلق که نزدیک خط بود آوردند ، آنها ما رو تحویل نگرفتند و گفتند که جا ندارند . بنابر این به کمپ جلولا انتقال دادند ..
ویژگیهای مکان اسارت چطور بود :
اونجایی که ما بودیم توی کمپ جلولا تعداد اسرا خیلی زیاد بود . دستشویی نداشت ، آب هم نبود و مواد غذایی به اندازه کافی نبود . تمام لباس های ما رو گرفتند و بعد از یک هفته تنها با یک شورت از کمپ جلو لا به اردوگاه 18 تکریت انتقال دادند .
این اردوگاه هم از نظر وضعیت غذایی و نظافت و امکانات واقعا در حد صفر بود. تازه زندگی جدیدی برای من در این اردگاه شروع شده بود اوایل سختی زیاد بود ، گرسنگی ،تشنگی ، نبودن حمام و دستشوئی.. کم کم داشتم به محیط اینجا عادت می کردم که به دلیل کمبود من و تعدادی دیگر از اسرا را به جایی دیگه انتقال دادند و هر بار که می خواستم خودم رو به محیط اون اردوگاه وفق بدم و عادت کنم به جایی دیگر می بردند و این باعث شده بود در دوران اسارتم پنج اردوگاه رو عوض کنم و این برای من خیلی سخت بود توی 15 اردوگاه تکریت هم بودیم که یه سیم خاردار تا کمپ 16 فاصله داشتیم و یکی از آزادگان که همشهری هم هستیم به اسم عزیز فتعلی پوری توی اون یکی کمپ بود.
دوستان دوران جبهه تون میتونید نام ببرید
بله فرامرز لنجانی- باکرا کشیش آبنوسی – از همرزمان و دوستان من در جبهه هستند که با این دو نفر هنوز هم در تماسم و ارتباط داریم با هم .
و همرزم های شهیدتون رو به خاطر دارید ..
بله همرزم شهیدم ، شهید حبیب دهقانی اهل یزد بود .
وضعیت تاهل شما در زمان اسارت متأهل بودین...
اون موقع من مجرد بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم .
از سرکشی نیروهای صلیب به اردوگاهی که بودید بگید..
از انجایی که ما توی لیست مفقودین بودیم ، صلیب سرخ اطلاعی از ما نداشت نداشت . تا زمانی که سر مرز مبادله اسرا صورت گرفت. کسی اطلاعی نداشت.
مدت اسارت شما ...
اسارتم 25 ماه و پانزده روز طول کشید.
سخت ترین لحظه در اسارت ..
سخت ترین لحظه توی اسارت هنگام جابجایی از کمپی به کمپ دیگر و شهادت همرزمانم بود.
و شیرین ترین لحظات اسارت کی بود...
شیرین ترین لحظات – دادن خبر آزادی و گرفتن لباس نو و همان لحظه تنها چیزی که به ذهنم اومد خانوده ام بود که اکنون دیگر در قید حیات نیستن.
دوران جوانی و نوجوانیتون قبل از اینکه به جبهه برید چطوری سپری می شد ...
دوران جوانی و نوجوانی ، پدرم که خداوند ایشان رو رحمت کند، یک کمپرسی داشتند و من هم همراه با پدرم کارمی کردم. و بعد هم که برای گذراندن خدمت مقدس سربازی رفتم جبهه.
وضعیت اشتغال شما الان چطوریه...
حالت اشتغال بنیاد هستم
حرف آخر و پیام شما به ملت ایران و نسل جوان ...
پیام من به ملت ایران و نسل جوانان اینست که :
( مملکت ما مملکت الله اکبر است و پیر و جوان باید در حفظ آن کوشا باشیم)
با تشکر از همراهی شما
.. و با تشکر از همکار گرامی سرکار خانم نرگس پهلوانی جهت تهیه گفتگو
منبع خاطره : پرونده فرهنگی آزاده
مردادماه برای ما که همیشه در آزادی زیسته ایم شاید با بقیه ماه های سال هیچ تفاوتی نداشته باشد. اما برای آزادگان سرافرازی که روزهای زیادی ازعمر خود را در سیاه چالهای دشمن سپری کرده اند، آزادی واژه بسیار شیرینی است.
در آستانه ۲۶ مردادماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی نوید شاهد هرمزگان بر آن شد تا گفت وگویی را با یکی از این دلاورمردان داشته باشد که تقدیم می گردد..
آزاده سرافراز هوشنگ چراغپور متولد اول آذرماه ۱۳39 در شهرستان بندرلنگه است که در سال 1365 جهت انجام و گذران دوران مقدس خدمت سربازی راهی جبهه می رود و به عنوان یک سرباز اسلحه بردوش می گیرد تا وارد صحنه دفاع حق از باطل شود.
وی خرداد ماه ۱۳۶۵ بعنوان سرباز ارتش از لشکر زرهی 81 باختران- سرپل ذهاب به جبهه اعزام و در سال 66در عملیات دشمن پس از مقاومت زیاد در سن 27 سالگی به اسارت نیروهای بعثی عراق در می آید.
نحوه اسارت از زبان خود ایشان خواندنی تر است:
یک روزی مثل خیلی از روزهای شرین جبهه در یکی از مناطق جنگی مشغول گذراندن خدمت سربازی و پاسداری از مرزهای عزیز کشورمان بودیم ، گروهبان واحد مان آقای بهادر رحمانی مانند خیلی از دفعات قبل اعلام آماده باش داد و همه ما را پای قبضه هایمان کشاند . این دفعه با دفعه های قبل خیلی تفاوت داشت چراکه آماده باش برای هر سه قبضه بود و قبضه های ما هم موشک های 107مینی کاتیوشا بود. دستور تیراندازی بر روی هدف های مشخص شده صادر شد وما بلافاصله شروع به ریختن گلوله بر روی موقعیت های تعیین شده کردیم. آماده باش از ساعت 5بعد از ظهر تا 12 نیمه شب ادامه یافت و بعد ار آن آتش بس را اعلام نمودند و در عین حال از ما خواسته شد که در حالت آماده باش کنار قبضه هایمان باشیم و داخل سنگرنرویم چون احتمال حمله احتمالی دشمن داده میشد. از آنجایی که از نظر سنی نسبت به سایر همرزمانم بزرگتر بودم اجازه دادند برای استراحت کوتاهی به سنگر بروم من هم که خیلی خسته بودم با رسیدن به سنگر به خواب عمیقی فرو رفتم که یکی از دوستانم منو از خواب بیدار کرد و هراسان به بیرون سنگر پریدیم ،اونجا بود که {انگار} جهنم را با چشمان خودم دیدم .از زمین و آسمان آتش می بارید و اوضاع غیر عادی شده بود .ارتباط با ستاد قطع بود.فرمانده دستور داد صبر کنیم.هرچه صبر کردیم اوضاع وخیم تر میشد به ناچار به طرف ستاد حرکت کردیم . ما اخرین دسته بود که به اونجا می رسیدیم .همه رفته بودند از ما هم خواستند که هرچه سریعتر از روی رودخانه ای که پل آهنی بر روی آن زده بودند رد شویم چرا که می خواستند پل را منهدم کنند. زیر رگبار گلوله از پل رد شدیم غافل از اینکه در محاصره دشمن قرار گرفته بودیم .دشمن ار خط دیگری وارد شده و ما را دور زده بوداین باعث شد که از جاده اصلی که پر از تانک ها و خودروهای دشمن بود به طرف کوهها و تپه های اطراف برویم اما به هر طرف که می رفتیم در محاصره دشمن قرار میگرفتیم و این باعث شد هفت شبانه روز در محاصره دشمن گرفتار شویم .بعد از گذشت هفت روز در خط مرزی قصر شیرین به اسارت سربازان دشمن بعثی عراق در آمدیم.
از لحظه تلخ اسارت بگید ...
زمان اسارت حس خوشایندی نیست. حسی میان خوف و رجا، و اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد. ابتدا به مقر ستاد عراقی ها ما رو بردند و مورد بازجویی قرار گرفتیم . بعد از بازجویی و تکمیل پرونده به مقر مجاهدین خلق که نزدیک خط بود آوردند ، آنها ما رو تحویل نگرفتند و گفتند که جا ندارند . بنابر این به کمپ جلولا انتقال دادند ..
ویژگیهای مکان اسارت چطور بود :
اونجایی که ما بودیم توی کمپ جلولا تعداد اسرا خیلی زیاد بود . دستشویی نداشت ، آب هم نبود و مواد غذایی به اندازه کافی نبود . تمام لباس های ما رو گرفتند و بعد از یک هفته تنها با یک شورت از کمپ جلو لا به اردوگاه 18 تکریت انتقال دادند .
این اردوگاه هم از نظر وضعیت غذایی و نظافت و امکانات واقعا در حد صفر بود. تازه زندگی جدیدی برای من در این اردگاه شروع شده بود اوایل سختی زیاد بود ، گرسنگی ،تشنگی ، نبودن حمام و دستشوئی.. کم کم داشتم به محیط اینجا عادت می کردم که به دلیل کمبود من و تعدادی دیگر از اسرا را به جایی دیگه انتقال دادند و هر بار که می خواستم خودم رو به محیط اون اردوگاه وفق بدم و عادت کنم به جایی دیگر می بردند و این باعث شده بود در دوران اسارتم پنج اردوگاه رو عوض کنم و این برای من خیلی سخت بود توی 15 اردوگاه تکریت هم بودیم که یه سیم خاردار تا کمپ 16 فاصله داشتیم و یکی از آزادگان که همشهری هم هستیم به اسم عزیز فتعلی پوری توی اون یکی کمپ بود.
دوستان دوران جبهه تون میتونید نام ببرید
بله فرامرز لنجانی- باکرا کشیش آبنوسی – از همرزمان و دوستان من در جبهه هستند که با این دو نفر هنوز هم در تماسم و ارتباط داریم با هم .
و همرزم های شهیدتون رو به خاطر دارید ..
بله همرزم شهیدم ، شهید حبیب دهقانی اهل یزد بود .
وضعیت تاهل شما در زمان اسارت متأهل بودین...
اون موقع من مجرد بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم .
از سرکشی نیروهای صلیب به اردوگاهی که بودید بگید..
از انجایی که ما توی لیست مفقودین بودیم ، صلیب سرخ اطلاعی از ما نداشت نداشت . تا زمانی که سر مرز مبادله اسرا صورت گرفت. کسی اطلاعی نداشت.
مدت اسارت شما ...
اسارتم 25 ماه و پانزده روز طول کشید.
سخت ترین لحظه در اسارت ..
سخت ترین لحظه توی اسارت هنگام جابجایی از کمپی به کمپ دیگر و شهادت همرزمانم بود.
و شیرین ترین لحظات اسارت کی بود...
شیرین ترین لحظات – دادن خبر آزادی و گرفتن لباس نو و همان لحظه تنها چیزی که به ذهنم اومد خانوده ام بود که اکنون دیگر در قید حیات نیستن.
دوران جوانی و نوجوانیتون قبل از اینکه به جبهه برید چطوری سپری می شد ...
دوران جوانی و نوجوانی ، پدرم که خداوند ایشان رو رحمت کند، یک کمپرسی داشتند و من هم همراه با پدرم کارمی کردم. و بعد هم که برای گذراندن خدمت مقدس سربازی رفتم جبهه.
وضعیت اشتغال شما الان چطوریه...
حالت اشتغال بنیاد هستم
حرف آخر و پیام شما به ملت ایران و نسل جوان ...
پیام من به ملت ایران و نسل جوانان اینست که :
( مملکت ما مملکت الله اکبر است و پیر و جوان باید در حفظ آن کوشا باشیم)
با تشکر از همراهی شما
.. و با تشکر از همکار گرامی سرکار خانم نرگس پهلوانی جهت تهیه گفتگو
منبع خاطره : پرونده فرهنگی آزاده
نظر شما