شيريني و تلخي‌هاي دوران اسارت در گفت‌وگو با سرهنگ آزاده احمد حيدري
پنجشنبه, ۱۶ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۳۲
عمليات بيت‌المقدس ۷ بعد از عمليات والفجر ۱۰ انجام شد كه من در اين عمليات به اسارت نيروهاي بعثي درآمدم.
آزاده، سرهنگ پياده ستاد، احمد حيدري متولد ۱۳۴۱ شهرستان بروجرد، استان لرستان، پس از اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي وارد دانشكده افسري امام علي (ع)‌شده و در سال ۱۳۶۴ موفق به اخذ مدرك تحصيلي در مقطع كارشناسي گرديد. سپس عازم جبهه شده و در عمليات بيت‌المقدس ۵ به اسارت نيروهاي حزب بعث درآمد. سرهنگ حيدري پس از آزادي و با‌زگشت به وطن، به تحصيل خود در دانشكده فرماندهي ستاد ادامه داده و موفق به اخذ مدرك كارشناسي ارشد در رشته مديريت دفاعي گرديد.اكنون ايشان دوران بازنشستگي خويش را سپري مي‌كند. لحظاتي به شنيدن خاطرات اسارت وي مي‌نشينيم.

مسئوليت شما در زمان اسارت در جنگ چه بود؟
من فرمانده گروهان بودم.

نحوه اسارت‌تان چگونه بود؟
عمليات بيت‌المقدس ۷ بعد از عمليات والفجر ۱۰ انجام شد كه من در اين عمليات به اسارت نيروهاي بعثي درآمدم.

كمي در مورد هدف عمليات و نحوه انجام آن توضيح دهيد.
عمليات والفجر ۱۰، در واقع همان عملياتي بود كه حزب بعث عراق شهر حلبچه را مورد حملات شيميايي قرار داد و در نتيجه بسياري از مردم اين شهر حدود هشت هزار نفر شيميايي و مصدوم شدند و تعداد بسياري حدود پنج هزار نفر به شهادت رسيدند. در اين عمليات هم روي نيروهاي كرد عراق فشار بود و هم روي نيروهاي مدافع ما كه متشكل از نيروهاي بسيج و سپاه بودند. بنابراين به منظور برداشتن اين فشار از روي نيروها و گمراه كردن ذهنيت بعثي‌ها، نيروهاي ارتش ايران وارد عمل شده و از سمت ارتفاعات كانيمانگا كه قبل از آن نيز دشت پنجوين و ارتفاعات مرزي قرار داشت، عمليات بيت‌المقدس ۵ انجام شد و ما نيز در قالب اين سير عظيم وارد عمليات شديم. در واقع ما قطره‌اي از يك دريا بوديم و بايد بگويم كه نتيجه اين عمليات نيز رضايتبخش بود، چون هدف اصلي كه همان گمراه كردن ذهنيت و توجه حزب بعث از مناطق عملياتي والفجر ۱۰، يعني منطقه حلبچه و... بود، حاصل شد و ما پس از چند روز درگيري، سرانجام به اسارت نيروهاي بعثي درآمديم، البته من در خواب واقعه اسارت خود را ديده بودم. سال اول جنگ بود كه من به عنوان نيروي بسيجي عازم جبهه شده بودم.در آن زمان در خواب ديدم كه در جايي قرار گرفته بودم كه تانك‌هاي دشمن مرا محاصره كرده بودند، از شدت وحشت اسير شدن به دست دشمن از خواب بيدار شدم.

اولين برخورد عراقي‌ها با شما در بدو اسارت چگونه بود؟

در لحظه اسارت چند نفر از دوستان و چند سرباز هم همراه من بودند. عراقي‌ها در ابتدا دست‌هاي ما را از پشت بستند. يكي از عراقي‌ها كه در مقابل سنگر فرماندهي‌شان بود، به حالتي كه قصد كشتن ما را دارد، گلنگدن اسلحه‌اش را كشيد. من شنيده بودم كه آنها اسرا را مي‌كشند بنابراين خيلي خوشحال بودم از اينكه ما را بكشد ولي وقتي رگبار زد به جاي گلوله، گل به سر و صورت و لباس‌مان پاشيده شد.

نحوه انتقال شما به عقبه و ديگر مكان‌ها چگونه بود؟
براي انتقال ما به عقبه، مي‌خواستند ما را سوار ماشين كنند كه در فاصله رسيدن من تا ماشين سر مرا مورد ضربات چوب قرار دادند و من نفهميدم چه زمان به ماشين رسيدم. آنها به هر مكاني كه ما را منتقل مي‌كردند، ما را مي‌زدند.

آيا آنها مي‌دانستند كه شما افسر هستيد؟
نه، در ابتدا نمي‌دانستند و بعد در گروهان‌شان فهميدند كه من افسر هستم و اين موضوع را به رده‌هاي بالاترشان نيز اطلاع دادند.

شما را بعد از اسارت به كدام عقبه و زندان منتقل كردند؟
ابتدا ما را به سليمانيه بردند كه منطقه بسيار سردسيري است و آن زمان كه ما در آنجا بوديم فروردين ماه بود و ما از شدت سرما دائم پاهايمان را جابه‌جا مي‌كرديم و در آنجا خيلي اذيت شديم.

چه مدت در سليمانيه بوديد؟

ما يك يا دو روز آنجا بوديم و شب اول خيلي بر ما سخت گذشت، بعد هم ما را به بغداد –زندان الرشيد - منتقل كردند كه حدود يك هفته در زندان انفرادي بوديم.

قبل از انتقال شما به زندان الرشيد، آيا افسرها را جدا كرده بودند؟

بله، آنها افسرها را جدا كردند و به سلول انفرادي فرستادند. سربازها را هم با ديگر سربازها تلفيق كرده و همه را در يك سلول قرار دادند.
من و يك افسر ديگر در يك سلول بوديم كه بسيار كوچك بود و تنها يك چراغ و يك پنجره كوچك داشت. در آن زمان و در آن سلول به ياد امام موسي كاظم (ع) افتادم كه به مدت هفت سال در يك سياهچال بدون نور و... طاقت آورد و به اين ترتيب ياد امام موسي (ع) تأثير زيادي روي من گذاشت و اين مسائل و سختي‌ها در نظرم پيش پا افتاده آمد.
بعد از مدتي ما را از آن سلول به سلول بزرگ‌تري منتقل كردند كه افسرهاي ديگري نيز آنجا بودند و تعداد ما حدود ۳۶ افسر شده بود.
عراقي‌ها در زمان انتقال ما در سلول‌ها هم ما را مورد ضرب و شتم قرار مي‌دادند. يك استوار عراقي چنان ضربه‌اي با كابل به من زد كه از شدت ورم آن شب در خواب حس مي‌كردم يك دسته بيل به صورت اريب در زير بغل من قرار گرفته است و من روي آن خوابيده‌ام.

بعد از زندان، شما به كدام اردوگاه منتقل شديد؟
ما را به اردوگاه تكريت ۱۱ منتقل كردند و حدود دو يا سه ماه در اين اردوگاه بوديم.

نحوه ورود شما و برخورد عراقي‌ها به اردوگاه چگونه بود؟
در بدو ورود به اردوگاه ۱۱ تكريت از تونل مرگ يا وحشت عبور كرديم كه سربازان عراقي به شدت ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند. من از آنجايي كه چهره شناسي‌ام خوب است، چهره دو نفر از كساني كه ما را مي‌زدند، خوب در خاطرم مانده بود، يكي از نگهبان‌ها عباس نام داشت كه سنش بالا بود و هيچگاه چوب يا كابل در دست نمي‌گرفت و هيچ‌كس را نمي‌زد فقط وقتي مشروب مي‌خورد، شروع به عربده كشيدن مي‌كرد. يكي ديگر از آنها هم نگهباني به نام علي بود كه در بين بچه‌ها به علي ليمو مشهور شده بود. او يك چوب از جنس خيزران – كه داخل آن تو خالي و وزنش سبك و خيلي خوش دست است و اصلاً هم نمي‌شكند- هميشه در دست چپ خود داشت. يك روز از دوستم صارم پرسيدم:«كساني كه ما را زدند، چه كساني بودند؟» گفت:«‌آدم‌هاي دژخيمي بودند كه از جاي ديگر آورده بودند» از محمود قانعي – يكي از اسراي قديمي- هم كه پرسيدم، او هم گفت كه آنها را از جاي ديگري آورده بودند. تا اينكه من يكي يكي آنها را شناسايي كردم و فهميدم اينها همان افرادي هستند كه ما را مي‌زدند ولي آن ضرب و شتم‌ها آ‌نقدر وحشتناك بود كه هيچ كس آن افراد را به خاطر نداشت. يك روز هم يكي ديگر از نگهبان‌ها را كه با اسرا خوب و مهربان بود، شناسايي كرديم. به اين ترتيب كه او را از دور در حالي كه چوبي دستش بود، ديدم كه دستش را تكان داد و به ياد آوردم كه در همان روز هنگام ضرب و شتم ما نيز او دستش را تكان مي‌داد. با خودم گفتم. اين همان عراقي‌اي است كه صارم را كتك زد و سپس دنبال من كرد. همه اينها در ذهن من زنده شد و اين مورد را با صارم هم در ميان گذاشتم.
عراقي‌ها بعد از جدا كردن افسران از ساير اسرا شما را به اردوگاه تكريت ۱۹ منتقل كردند؟
خير، ما همه در كنار هم بوديم تا اينكه عراق يك تك انجام داد و تعداد زيادي از نيروهاي ايراني اعم از سرباز، افسر، پاسدار و بسيجي به اسارت در آمدند. بنابر اين اردوگاه تكريت ۱۹ نيز تأسيس شد و همه افسران را به اين اردوگاه منتقل كردند.

علت جدايي افسران از ساير اسرا چه بود؟

آنها بنابر اصول جهاني كه افسر با افسر معاوضه و غير افسر با غير افسر معاوضه مي‌شود، اين عمل را انجام داده بودند، چون افسر دوره ديده است، يك سرمايه است؛ بنابر اين آنها در تبادل اسرا مي‌توانستند ۵۰۰ غير افسر را با ۲۰ اسير تبادل كنند.

آيا از شما در زمان اقامت در اردوگاه بازديد يا ثبت نام به عمل آمد؟

(ما تا لحظه تبادل، از مفقودين بوديم و هيچ كس از زنده بودن ما اطلاعي نداشت.) حتي اواخر تبادل اسرا كه ما جزو گروه آخر بوديم و هنوز خبري از ما به ايران نرسيده بود، خواهرم كه ديگر از زنده بودن من نااميد شده بود، تصميم به گرفتن مراسم ختم و مجلس فاتحه براي من گرفته بود. مفقود بودن عده‌اي از اسرا وقايع تلخي را در پي داشت؛ همسران عده‌اي از اسرا ازدواج كرده بودند و اين امر براي آن اسرا بعد از بازگشت بسيار سخت بود.

بهترين خاطره شما از اسارت چيست؟

مبارزات ما در اسارت بهترين خاطرات ماست. ولي زيارت مرقد مطهر مولا علي‌بن ابي‌طالب (ع)، امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) براي ما شيرين‌ترين خاطره بود.

خاطره رفتن به نجف اشرف و كربلا در زمان اسارت و زيارت را بيان كنيد.
عراقي‌ها گفتند: ما براي اينكه حسن نيت خود را ثابت كنيم اسراي ايراني را به كربلا مي‌بريم و در اسفند ماه سال ۶۷ در دو گروه ما را به زيارت بردند. ما گروه دوم بوديم.
براي رفتن به زيارت انسان دوست دارد استحمام انجام دهد و غسلي بكند و وضويي بگيرد و با آداب خاص به زيارت مي‌رود. شب از ذوق و شوق زيارت خوابمان نمي‌برد تصميم داشتيم قبل از ساعت ۴:۳۰ تا ۵ صبح كه عراقي‌ها براي بردن ما به زيارت اقدام مي‌كردند از طريق همان پليت‌هاي فلزي و المنت‌هايي كه درست كرده بوديم، آب جوش بياوريم و حمام و غسلي كنيم. من آب را گذاشتم تا جوش بيايد و رفتم براي خودم لباس و حوله بياورم ناگهان ديدم سرم به چيزي گير كرد و صورتم كشيده شد و گويا پشت چشمم پاره شده است، يادم آمد كه ما از سيم و كابل‌هايي كه به ديوارهاي آسايشگاه وصل كرده بوديم به جاي طناب براي پهن كردن لباس استفاده مي‌كنيم و تازه فهميدم كه متوجه آن سيم نشده‌ام و به آن گير كرده‌ام، وقتي به صورتم دست زدم هيچ خيسي ناشي از ريختن خون احساس نكردم به دوستم گفتم كه چنين اتفاقي برايم افتاده و علي‌القاعده بايد پلك من زخمي شده باشد كه در همين بين چكه چكه، خون‌ها روي زمين ريختند و ديدم پلك من پاره شده است. سراغ دكتر اردوگاه رفتيم. او انسان خوبي بود. به نظر مي‌رسيد شيعه باشد او و همكارش هم بيدار شده بودند تا آماده رفتن به زيارت شوند وقتي صورتم را ديدند نتيجه گرفتند بايد بخيه شود و من به علت نحيف بودن بدن در دوران اسارت هنگام بخيه دست و پاهايم شل شد، با اينكه هيچ دردي احساس نمي‌كردم از درون داغ شدم و ناگهان از هوش رفتم و روي زمين افتادم. حالت تهوع به من دست داد و با تهوع ايجاد شده دوباره به هوش آمدم و آنها توانستند بخيه را كامل بزنند و من به جاي اينكه غسل كنم با همان صورت زخمي و خونين راهي زيارت شدم. اتوبوس مقابل در اردوگاه بود. وقتي سوار اتوبوس شديم، عراقي‌ها گفتند: «چه كسي مي‌تواند بخواند؟» همه بچه‌ها گفتند: «احمد حيدري» يكي از عراقي‌ها گفت: «مي‌خواني؟» گفتم: «من فقط قرآن مي‌خوانم». گفتند: «لا، غنا» من هم گفتم: لا، اهل غنا».
بعد آنها موسيقي بسيار تندي گذاشتند ولي وقتي متوجه شدند كه بيشتر بچه‌هاي داخل اتوبوس از افراد مذهبي و انقلابي هستند، نوار ترتيل قرآن را گذاشتند. به حرم حضرت علي(ع) رسيديم، همه زيارت كرديم. بچه‌ها دور من جمع شده بودند تا زيارتنامه را بخوانم. اما همين كه شروع به قرائت زيارتنامه كردم، يكي از خادمين حرم به سمت من حمله ور شده و مرا به كناري انداخت و سپس خودش به قرائت زيارتنامه پرداخت.
سپس راهي كربلا شديم. طي اين مسير، عراقي‌ها باز هم به من گفتند: «بخوان» من هم رفتم در قسمت جلوي اتوبوس كه دو استخباراتي آنجا نشسته بودند و چهار نگهبان مسلح نيز در قسمت انتهايي اتوبوس قرار گرفته بودند. من قرآن خواندم و وقتي تمام شد، نگهبان‌ها هم مرا تشويق كرده و مي‌گفتند: «احسنت منشاوي» بچه‌ها هم صلوات مي‌فرستادند. بعد از خواندن قرآن، رو به بچه‌ها كردم و گفتم: من هر چه خواندم، شما فقط جواب بدهيد و هيچ كس بر سينه نزند چون ممكن است جلوي ما را بگيرند و شروع كردم به خواندن:
«مسجد كوفه، تو در روز جزا شاهد باش
من كه معصوم‌ترم، از همه مظلوم ترم
مسجد كوفه، خداوند نگهدار تو باد
كه اگر نشنوي آواي دعاي سحرم
بدنم را سوي خانه عزيزان مبريد
بگذاريد غذا بهر يتيمان ببرم
خلق گريند و من گريم از آن
كه امشب اطفال يتيمم، همگي منتظرند
سرخ شد چهره زردم اگر از خون سرم
باز شد راه وصال از طرف دادگرم
حسنم هر چه بود، خون علي در رگ توست
مهربان باش تو با قاتل من، اي پسرم!
وقتي خواندن من تمام شد، باز هم نگهبان‌ها مرا تشويق كرده و اين بار مي‌گفتند: «احسنت، آهنگران» بعد از زيارت حرم امام حسين (ع) و حضرت عباس‌(ع) به اردوگاه برگشتيم. آنجا كه ما اطلاع داشتيم بچه‌ها تونلي مي‌كنند كه فرار كنند و اين از بهترين خاطرات ما بود.

جريان كندن تونل چه بود؟ آيا اسرا از طريق آن تونل موفق به فرار شدند؟
عده‌اي از ما در جريان كندن تونل بوديم ولي در كندن آن فعاليت نداشتيم و هرگز نزديك آنها هم نمي‌شديم چون ممكن بود با نزديك شدن ما قضيه لو برود. بچه‌ها تا پشت سيم خاردار هم پيش رفته بودند و تونل آماده شده بود. آنها تقريباً از همان لحظه ورود به اردوگاه كار كندن تونل را شروع كرده و به مدت دو سال نيز به اين كار ادامه داده بودند كه بعد از اتمام كار و گرفتن موافقت ارشد ايراني اردوگاه براي فرار، خبر تبادل به اطلاع همه رسيد و به اين ترتيب هيچ كس از اردوگاه فرار نكرد و در در واقع زحمات دو ساله بچه‌ها بي‌نتيجه ماند.

در مورد شكنجه‌هاي روحي و رواني عراقي‌ها روي اسرا و مقاومت اسرا در برابر اين شكنجه‌ها خاطره‌اي بيان كنيد؟
در اوايلي كه وارد اردوگاه ۱۹ شديم، عراقي‌ها تصميم گرفتند روي ما يك برنامه رواني پياده كنند، عكس امام را روي صورت يك نفر گذاشته و عمامه روي سر او و عبا پشت او انداخته بودند كه مثلاً اين فرد امام خميني است و در تلويزيون پخش كردند.در اردوگاه ۱۹ يك يا دو بار هم فيلم پخش كردند و گفتند هر كس مي‌خواهد فيلم تماشا كند بيايد چون ما تلويزيون نداشتيم بيشتر بچه‌ها رفتند. ما با ديدن فيلم خيلي تعجب كرديم، گفتيم:‌اين فيلم امام است يا منافقين؟! يك عده بلند شدند و رفتند، يكي از اسرا يك اهانتي به عراقي‌ها كرد و سريع بيرون رفت تا عراقي‌ها او را نبينند. لحظاتي بعد من به بچه‌ها گفتم: هر كس وجدان و ناموس و ارادت به رهبر دارد، بلند شود تا اينجا را ترك كنيم. بهترين راه براي سيلي زدن به اينها ترك اينجاست. بلند شديم و بيرون آمديم. بعد از آن دوباره فيلم آوردند و بچه‌ها برخورد جدي‌تري كردند و عراقي‌ها متوجه شدند اين كارها فايده‌اي ندارد و روي ما تأثيرگذار نيست، به زور متوسل شدند و از چوپ و باتوم استفاده كردند اما بچه‌ها از تماشا كردن تلويزيون امتناع كردند و مراسم آنها را به هم زدند و آنها درسي گرفتند كه ديگر از اين كارها نكنند.
يكي ديگر از خاطرات شيرين من در اسارت، زماني است كه در واقع، آخرين مبارزه ما به حساب مي‌آمد. ما در زمان تبادل اعتصاب كرديم و گفتيم كه ما تا زماني كه خلبان‌ها نيز آزاد نشوند، نخواهيم رفت. عراقي‌ها ما را از اردوگاه تكريت ۱۹ به اردوگاه بعقوبه منتقل كردند. آنجا بسيار كثيف بود و وضعيت بدي داشت. پتوهاي ما خوني بود، يكي از اسراي قديمي به نام ساكي كه اهل بروجرد بود براي ما غذا آورد كه ما از طريق وي به اطلاعات مهمي دست يافتيم. او گفت كه در قسمتي از آن اردوگاه مكاني به نام قلعه وجود دارد كه اسراي درجه‌دار و سپاهي و بسيجي در آنجا هستند و همچنين گفت كه عراقي‌ها روز گذشته نيز خلبان‌هاي اردوگاه تكريت ۵ را به قلعه آورده و در سلولي زنداني كرده‌اند. روز بعد، ما با عراقي‌ها درگير شديم. اتوبوسي به قصد خروج از بعقوبه در حال حركت بود كه بعد از توقف آن، فرياد الله اكبر اسرا در اردوگاه طنين افكند و عراقي‌ها نيز در حالي كه چوب و كابل در دست داشتند به طرف اتوبوس دويدند. ما هم به جمع تكبيرگويان پيوسته بوديم. بعد از ما، اسرايي كه در قلعه حضور داشتند نيز فرياد الله اكبر را سردادند و بدين ترتيب بعقوبه را هم به هم ريختيم. بعد كه از اخبار جويا شديم، فهميديم كه آن لحظه مرحوم حاج آقا ابوترابي را از اتوبوس پياده كرده بودند تا ايشان را به زندان منتقل كنند.

آن روز نمايندگان كميته بين‌المللي صليب سرخ وارد اردوگاه شدند و تشنج تمام شد و عراقي‌ها زنداني‌ها را نيز آزاد كردند.
اعتصاب ما در زمان تبادل به اين صورت بود كه ما در هنگام خواندن اسامي اسرا، متوجه شديم كه عراقي ها اسامي افسران ارشد را نمي‌خوانند ۶۴ نفر از ما مانده بود؛ يعني سه گروه از ما مانده بود. به بچه‌‌ها گفتم: چرا اينها اسامي خلبان‌ها را نمي‌خوانند؟ در حالي كه سه خلبان در جمع ما حضور داشتند و خلبان‌هاي اردوگاه تكريت ۵ نيز بودند. اين موضوع را به اطلاع نمايندگان صليب رسانديم ولي آنها گفتند: شما اول ثبت نام كنيد، بعد هر كاري خواستيد انجام دهيد. ما هم بعد از اينكه ثبت نام شديم، دست به اعتصاب زديم. افسر عراقي اعلام كرد كه كساني كه مي‌خواهند به ايران بازگردند يك طرف بايستند و آنها كه نمي‌خواهند بازگردند در طرف ديگر بايستند. من كه براي خواندن نماز مغرب و عشا وضو گرفته بودم، كيسه‌ام را برداشتم و رفتم طرفي ايستادم كه مخالفت خود را نشان دهم.
سرگرد عراقي كه ما را مخاطب قرار داده بود، گفت: «اين همه سختي و بدبختي را تحمل كرديد، دو يا سه ساعت ديگر به ايران باز مي‌گرديد. ما با ايران توافق كرده‌ايم كه بعد از شما، خلبان‌ها آزاد شوند.»
در اين ميان، يكي از اسرا گفت: «ما به حكومت عراق اعتماد نداريم و نمي‌رويم».
سپس ما را به طرف زندان بردند. حدود ۱۰۰ متري زندان بوديم كه همان سرگرد عراقي رو به ‌ما كرد و گفت: «فقط ۱۰۰ متر تا زندان مانده، بياييد دست برداريد» ما گفتيم: «امكان ندارد».
و آنها هم ما را كه حدود ۲۰ اسير بوديم، به زندان منتقل كردند. ما در زندان بعد از خواندن نماز دور هم نشستيم. حدود يك ساعت بعد، يكي از اسرا آمد و گفت: «بياييد برويد، اسم يكي از خلبان‌ها را خواندند. به من گفتند كه بيايم به شما بگويم اعتصابتان را بشكنيد.»
همه ما بعد از قرائت قرآن، تصميم به شكستن اعتصاب خود گرفتيم و بعد از خارج شدن از زندان سوار اتوبوس‌ها شديم و به سمت ايران حركت كرديم. آن شب، شب جمعه و ۲۳ شهريور ماه بود چه صفايي داشت آن شب! راننده عراقي موج راديو ايران را گرفته بود كه نواي دعاي كميل طنين انداز شده بود.
از ورودتان به ايران و از احساستان هنگام ورود به خاك ايران بگوييد.
لحظه پياده شدن ما از اتوبوس‌ها لحظه توصيف نشدني است! اتوبوس‌ها كنار هم ايستاده بودند. لحظه پايين آمدن از آخرين پله، گلاب باران شديم. لحظه باز شدن در اتوبوس سينه‌ام فراخ شده بود و آسمان برايم وسعتي بي‌نظير داشت كه قادر به توصيف آن نيستم.
با دلم زمين را بوسيدم و بعد سوار اتوبوس ديگري شديم. به هر يك از ما تصويري از امام (ره) و مقام معظم رهبري مي‌دادند كه در كنار هم قرار داشتند. وقتي عكس امام (ره) را ديدم، آن را روي قلبم گذاشتم و چند لحظه نگه داشتم؛ ولي باز هم آرام نگرفتم، چون امام ديگر رفته بود. دلم مي‌خواست در زمان آزادي ما امام (ره) هم بود و براي ما سخنراني مي‌كرد؛ اگر چه ايشان با آن كلام زيبا و دلنشين خويش فرموده بودند: «اگر روزي اسرا بازگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد كه خميني در فكرتان بود.»
اين سخن و پيام براي ما بسيار آرامبخش بود.

از لحظه ديدار با خانواده‌تان بگوييد؟
ديدار با خانواده نيز شادماني خاص خود را داشت. هميشه در زمان اسارت دعا مي‌كردم كه پدرم نميرد چون من مادرم را در چهار سالگي از دست داده بودم. وقتي اسرا از عراق مي‌‌آمدند در ايران آنها را در سپاه نگه مي‌داشتند و خانواده‌ها هم براي استقبال به آنجا مي‌رفتند. برادر من هم كه پاسدار بود، براي استقبال من آمده بود.
وقتي ما وارد شديم، وقت نماز شده بود. من آستين‌هايم را بالا زدم و براي وضو گرفتن آماده شدم. بچه‌هاي سپاه بروجرد كه از دوستان من بودند، مي‌آمدند و با من روبوسي مي‌كردند كه اين امر وضو گرفتن مرا به تأخير مي‌انداخت. در اين ميان برادرم را ديدم. با ديدن وي نور عجيبي در چشمانم افتاد و احساس كردم روشن‌تر شده‌ام. او را در آغوش گرفتم و بوسيدم. به من گفت: «آماده شو تا به خانه برويم» گفتم: «بگذار نمازم را بخوانم، بعد برويم» برادر ديگرم كه روحاني است هم آمد، با هم روبوسي كرديم و بعد هم شوهر خواهرم آمد. ماشين را داخل آوردند، من باز هم گفتم: «صبركنيد تا من نمازم را بخوانم» آنها گفتند: «حالا بنشين داخل ماشين و چند دقيقه‌اي براي ما صحبت كن» و به اين ترتيب آنها مرا سوار ماشين كردند و به منزل بردند. همه اقوام و خويشاوندان در منزل بودند و شور و نشاط خاصي ايجاد شده بود. عمويم گريه مي‌كرد. پدرم مثل كودكان، چهار دست و پا به سمت من آمد. جلو دويدم، او را بلند كردم و بوسيدم و گفتم: «اين كار را نكن» همه گريه مي‌كرديم. وقتي كمي آرام شدم، خاله‌ام گفت: بيا وكمي براي ما حرف بزن» گفتم: «قدر خودتان، قدر فاميل و ... را بدانيد، دوستي و محبت نعمتي است كه به راحتي به دست نمي‌آيد و من از همه شما دور افتاده بودم بيشتر از شما قدرشان را مي‌دانم.
بالاخره من نمازم را خواندم. من در ميان جمعي كه دورم بودند به دنبال خواهر زاده‌ام بودم ولي همه سعي در گمراه كردن ذهن من داشتند چون خواهرزاده‌ام ديگر در ميان ما نبود. من و خواهرزاده‌ام با هم يك سال تفاوت سني داشتيم و خيلي به هم وابسته بوديم.
من بعد از نماز به حياط خانه همجوارمان رفتم كه همه خانم‌ها آنجا بودند. وقتي وارد شدم، پيرزني جلو آمد، مرا بوسيد و سپس شروع كرد به گشتن به دور امن. خانم‌هاي ديگر نيز با ديدن اين صحنه مي‌گريستند. وقتي خوب به صورتش خيره شدم، متوجه شدم كه او خواهر بزرگم است. مي‌خواستم به او بگويم كه چرا اينقدر پير شده‌اي كه گريه امانم نداد و اشك از چشمانم جاري شد. از برادرم پرسيدم ولي او هم جوابم را نداد. از من پرسيدند، دوست داري كجا بروي؟ گفتم: «دوست دارم به مزار شهدا بروم» من را سوار ماشين كردند و به بهشت زهرا بردند ولي باز هم نگفتند كه خواهرزاده‌ام مرده است. بعد از بهشت‌زهرا به مركز فرماندهي سپاه رفتيم و من در آنجا نيز مورد استقبال ويژه قرار گرفتم و سخنراني نيز كردم. آخر شب بود كه به من گفتند كه خواهرزاده‌ام مرده است. بعد از شنيدن اين خبر، چند روز گريه مي‌كردم و اين غم واقعاً برايم سنگين بود.

منبع: جوان آنلاین
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده