جانباز دفاع مقدس «محمد حسین نیک نشان» به روایت خودش؛
از داخل هلي كوپتر محوطه بيرون را مي ديدم، يكي از بمب هاي هواپيما به اتوبوس مجروحين اصابت كرد و اتوبوس با تمام مجروحين داخل آن منفجر شد و من از فيض شهادت محروم شدم.

نوید شاهد کرمان، ساده و صميمي و بي ادعاست. هنوز حال و هواي روزهاي دفاع مقدس در وجودش موج مي زند. به دنبال درجه و امتياز و فرصتها نبوده و در اوج گمنامي، نشان از تمامي نام آوران 8 سال دفاع مقدس دارد. فرمانده او در دوران دفاع مقدس، امروز از او به عنوان شهيد زنده ياد مي كند.

سال گذشته او را در نمایشگاه کتاب کرمان و در غرفه دفاع مقدس دیدم، او را به مصاحبه و بیان خاطراتش از دوران دفاع مقدس دعوت کردم، اما او فقط لبخند زد و گفت: چیزی برای گفتن ندارم!

بالاخره با اصرار زیاد به بیان خاطراتی از دوران دفاع مقدس پرداخت.

محمد حسين نیک نشان، جانبازي است كه در گنجينه سينه اش خاطرات بسيار نابي از آن سالهاي نوراني به امانت دارد و به سختی از خاطراتش سخن به زبان می آورد.

زمان و نحوه اعزام به جبهه را برای ما بیان کنید؟

17 ساله بودم که به عشق دفاع از ميهن، پا در ركاب ولايت عزم جبهه نمودم. آموزش را در پادگان قدس سپاه كرمان گذراندم. آقاي خاكسار كه مسئول آموزش ما بود با آموزشهاي سخت كه گه گاه منجر به زخمي و خونين شدن دست و پاي بچه ها مي شد بچه ها را محك مي زد و سپس به اهواز اعزام مي نمود.

در همان ابتداي كار بعنوان نيروي تخريب سه ماه آموزش دیدم و برای خنثی کردن ميدانهاي مين رفتم که چند بار مجروح شده و پس از بهبودي دوباره به جبهه بازگشتم.

در کدام عملیات به درجه جانبازی نائل شدید؟

در كارخانه نمك در جبهه فاو هنگامي كه به فتواي امام (ره) از كلاه آهني استفاده مي کردم، بر اثر اصابت گلوله دشمن به كلاه بطور سطحي مجروح شدم و در عمليات والفجر 10 در غرب كشور هنگام پاكسازي ميدان مين، مين زير پايش منجر مي شود و او را به درجه والاي جانبازي نائل مي گرداند.

خاطراتی از دوران دفاع مقدس برای خوانندگان ما بازگو کنید؟

در منطقه ذليجان بوديم، در آن منطقه هر كس روزه قضا داشت قصد مي كرد و روزه اش را مي گرفت. يك شب شهيد حميد رضا جعفرزاده كه او هم از بچه هاي تخريب بود بعد از نماز مغرب و عشاء به من گفت: محمد حسين قصدت تمام شده؟ گفتم: بله. گفت: فردا با بچه ها سحري بخور اما نيت روزه نكن بايد تا اهواز برويم.

صبح كه از خواب بيدار شديم، سحري خورديم. گفت: برويم اهواز، اخلاقي داشت كه توي ماشين زود به خواب مي رفت، چون شبها تا صبح بيدار و مشغول ذكر و نماز و دعا بود، روزها زود خسته مي شد. مقداري از مسير را كه رفتيم گفت: محمدحسين من خسته شدم، تو بشين پشت فرمان تا من يك چرت بخوابم. گفتم من رانندگي بلد نيستم. گفت: چطور بلد نيستي. اين خيلي بد است. بيا بشين پشت فرمان، بلد نبودم. ماشين به اين طرف و آن طرف منحرف مي شد. تابلويي را از دور نشان داد گفت: آن تابلو زرد را ديدي؟ آنجا بايست. من پنجاه متر بعد از تابلو ايستادم. تا جاده اصلي رانندگي كردم به جاده اصلي كه رسيديم خودش پشت فرمان نشست رفتيم اهواز و كارها را انجام داديم. وقتي برگشتيم توي مقر، گفت: برو از تبليغات رنگ بگير بيا! با رنگ روي ماشين نوشت: «رانندگي صلواتي»، بعد هم بچه ها را به خط كرد. آنهايي كه رانندگي بلد بودند يك طرف، آنهايي كه كم بلد بودند يك طرف و آنهايي هم كه اصلا بلد نبودند يك طرف ديگر. از همه يكي يكي امتحان گرفت و قبول يا ردشان مي كرد. بعد هم طبق يك برنامه زمان بندي شده به بقيه آموزش داد.

در آن زمان مسئوليت ما به عهده سردار حاج باقري بود كه مكه بودند. بعد از سفر حج گفته بود اين چيه روي ماشين نوشتيد؟ گفتند: شهيد جعفرزاده نوشته. شهيد جعفرزاده به حاج باقري گفت: رزمنده بايد همه چيز بلد باشه، بعد هم با هم به توافق رسيدند كه به بچه ها رانندگي آموزش بدهند.

در عملیات کربلای 10 و در حین خنثی کردن مین، پاي راستم روي زمين رفت و از ناحيه پنجه قطع شد. به اورژانس صحرايي منتقل شدم. مي خواستند با اتوبوسي كه صندلي هاي آن را در آورده بودند و پر ازمجروح بود مرا به عقب برگرداندند و چون ناراحتي معده داشتم نمي توانستم در اتوبوس بمانم. 

براي اينكه ديگر مجروحين را اذيت نكنم اصرار كردم مرا با هلي كوپتر به عقب منتقل كنيد. وقتي داخل هلي كوپتر شدم، هواپيماهاي جنگنده دشمن در آسمان ظاهر شدند و شروع به بمباران منطقه نمودند. هلي كوپتر بلافاصله بلند شد و در يك دره پناه برد. از داخل هلي كوپتر محوطه بيرون را مي ديدم، يكي از بمب هاي هواپيما به اتوبوس مجروحين اصابت كرد و اتوبوس با تمام مجروحين داخل آن منفجر شد و من از فيض شهادت محروم شدم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده