ناگفته های یک امدادگر دفاع مقدس در گفتگو با نوید شاهد هرمزگان
سهشنبه, ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۳۰
محمد بلوردی از جانبازان سرافراز دوران دفاع مقدس در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان هرمزگان به بیان خاطرات و نحوه حضورش در جبهه پرداخته است که مشروح این گفتگو منتشر می گردد.
ابتدا بیوگرافی مختصری در مورد خودتان بفرمائید
محمد بلوردی فرزند موسی متولد دوم اردیبهشت 1331در شهر سیرجان هستم ، سال 58 ازدواج نمودم . دارای 11فرزند ، پنج تا دختر و شش فرزند پسر دارم. کارمند بازنشسته استانداری هرمزگان هستم .
در اوایل انقلاب و در جریان راهپیمایی ها و پیروزی انقلاب هم فعالیتی داشته اید بیان نمایید؟
اون موقع ها اعلامیه و کتاب های امام خمینی(ره) از دفتر آقای مهاجر( روحانی که در قم بود) از قم به تهران آورده و توزیع می نمودیم قبل از پیروزی انقلاب ، کارم توی تهران بود ، فروشگاه لاستیک توی خیابان کاخ داشتیم .
یه بار روی صندلی پارک از خستگی خوابم برد توی پارکی در بلوار الیزابت تیلور (بلوارکشاورز) مامورین اومدند من را گرفته و به عشرت آباد بردند، مدتی را زندانی و شکنجه شدم و مرتبه دوم هم در نزدیکی مسجد شاه قدیم (مسجدامام )توی خیابان ناصر خسرو گرفتند و به انبار گندم طرف خانی آباد بردند و مدتی زندان وشکنجه شدم
چه سالی به جبهه رفتید و چطور مجروح شديد؟
در سال 60یا 61 به استخدام استانداری هرمزگان در آمده و به عنوان بسیجی با ستاد امداد کمک به جبهه از طریق استانداری هرمزگان به منطقه عملیاتی دارخوین (حسینیه)
اعزام شدم آن موقع تقریبا 28ساله بودم
در جبهه چه مسئولیتی داشتید؟
به عنوان امدادگر (راننده آمبولانس) بودم و کار جابجایی و انتقال مجروحین و شهدا را به پشت جبهه انجام میدادم
در چه مناطق عملياتي از جبهه حضور داشتيد؟
در مناطق دارخوین، اهواز ، دشت عباس ، اروند رود و... حضور داشته ام.
چطور تصمیم گرفتید که جبهه بروید ؟
به توجه به شرایط کشور و جنگ همیشه به جنگ فکر می کردم . و اینکه باید به هموطنانم کمک میکردم . مردم اغلب فکر وذکرشان جنگ بود بنابر این خودم داوطلبانه رفتم کارهای اداره را به آقای موسوی که اهل تبریز بود و در استانداری هرمزگان کار می کرد سپردم و عازم جبه شدم
چند مرتبه به جبهه رفتید؟
سه مرتبه توفیق رفتن و حضور در جبهه داشتم و در عملیات بیت المقدس هم شرکت نمودم.
اعزام شدم آن موقع تقریبا 28ساله بودم
در جبهه چه مسئولیتی داشتید؟
به عنوان امدادگر (راننده آمبولانس) بودم و کار جابجایی و انتقال مجروحین و شهدا را به پشت جبهه انجام میدادم
در چه مناطق عملياتي از جبهه حضور داشتيد؟
در مناطق دارخوین، اهواز ، دشت عباس ، اروند رود و... حضور داشته ام.
چطور تصمیم گرفتید که جبهه بروید ؟
به توجه به شرایط کشور و جنگ همیشه به جنگ فکر می کردم . و اینکه باید به هموطنانم کمک میکردم . مردم اغلب فکر وذکرشان جنگ بود بنابر این خودم داوطلبانه رفتم کارهای اداره را به آقای موسوی که اهل تبریز بود و در استانداری هرمزگان کار می کرد سپردم و عازم جبه شدم
چند مرتبه به جبهه رفتید؟
سه مرتبه توفیق رفتن و حضور در جبهه داشتم و در عملیات بیت المقدس هم شرکت نمودم.
نحوه مجروحیت شما به چه شکل بود؟
در منطقه که بودم دچار موج انفجار شدید شدم ، مدتی در بیمارستان های روزبه ، اسماعیلی تهران بستری شدم بعد هم در بیمارستان شریعتی و شهید محمدی بندرعباس نیز بستری شدم .
اسامی همرزمان شهیدتان را هم به خاطر دارید نام ببرید؟
الان اسامی آنها را به خاطر ندارم فقط شهید لشتغانی را به خاطر دارم و یکی از رزمندگان که فرمانده زاغه مهمات بود در دشت عباس که اسمش به خاطرم نیست . تنها بود در آنجا و سوخت با تانکر بردم به او رساندم . خیلی اون خیلی مهربان و مطلوم بود، خیلی او را دوست داشتم و از همنشینی و مصابحت با وی لذت می بردم . توی دشت عباس هم وی به شهادت رسید.
خاطره ای از جنگ و دفاع مقدس برایمان بگویید؟
همه جنگ خاطره بود و برای تک تک لحظاتش می شود کتابها خاطره نوشت. یادم هست یک بار موقع حمل مجروحین پیکر یکی از رزمنده ها که مدتی کنار اروند جا مانده بود داخل ماشین من گذاشتند که خیلی وضعیت مناسبی نداشت از اروند رود تا اهواز باید می بردم بردم که حال خودم خیلی بد شد.
خاطره دیگه اینکه بعد از فتح عملیات بیت المقدس با ماشینم تعدای از اسرا ی عراقی در حالی که برهنه بودند و زیر پوش های خودشان را بالای سرشان به علامت تسلیم بالای سر برده با ماشین دورشان زده بودم و و به پشت جبهه انتقال دادم
چه درس هایی از جبهه گرفتید؟
هر آنچه را که توی عمرم به دردم خورد از همان روزهای بودنم درجبهه بود. مثل اینکه زمین و آسمان رو بهم داده بودند و انگار تمام دنیا را به من هدیه دادند از حضور در آنجا لذت می بردم و بی نهایت به من خوش می گذشت و بهترین روزهای زندگی من روزهایی بود که درجبهه بودم یادش بخیر !
مثل اینکه زنده شده بودم احساس سرزندگی داشتم وحس می کردم در بهشت هستم ،انگار زندگی رو از نو شروع کرده بودم و احساس می کردم تازه از مادرم متولد شده بودم ،حس سبکی داشتم ، مثل پرنده سبکبال بودم و احساس آزادی داشتم ،یادش بخیر وقتی به عنوان راننده آمبولانس به همنوعان خودم کمک می کردم و مجروحین را از خط به پشت جبهه انتقال میدادم تا جانشان نجات یابد احساس شادی و نشاطم دوچندان میشد .. یادش بخیر ! موقع نماز همگی با هم بودیم و در صف جماعت نمازمان را به جماعت ادا می نمودیم . چه حس زیبایی بود وقتی زخمی ها را نجات داده و دستگیری می کردیم و هم از نظر روحی به کمکشان شتافته.من هم از همرزمانم انرژی مثبت می گرفتم . حتی شستن لباس هایمان هم دست جمعی بود . من احساس طراوت و شادمانی داشتم .حس برادری و برابری بین رزمندها موج میزد ...
گفتگو از مرضیه ناکوئی درگزی
سوم اردیبهشت 97
نظر شما