ویژه نامه شهدای انقلاب استان هرمزگان(2) "شهید والامقام سید ابراهیم موسوی نسب مینابی "
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده برادر شهید ابراهیم موسوی نسب در خدمت شما هستم.شهید موسوی نسب در سال 1339 چشم به جهان گشود. در خانواده ای مذهبی و علاقمند به انقلاب شخصیت شهید رشد نمود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی ایشان در شهرستان میناب به اتمام رسید. برای ادامه تحصیل بندرعباس رفتند. در زمانی که شهید به دانشسرای مقدماتی بندرعباس رفته بودند در واقع اوج گیری انقلاب بود. ایشون هم مثل تمام مردم ایران فعالیت خودشون رو شروع نمودند . به طور مرتب به مسجد می رفتند. همین رفت و آمدها به مسجد باعث شد شخصیت انقلابی و مبارز ایشان شکل بگیرد.
مصاحبه کننده: فعالیت های شهید به چه شکل بود؟
فعالیت های شهید به این صورت بود که اعلامیه ها را از بندرعباس به میناب می آورد و بین مردم پخش می نمود. معمولا کارشان موفقیت آمیز بود. به همین صورت فعالیت هایش رو ادامه می داد به همراه دوستان مبارزش.
جایگاه شهید در خانواده به چه شکل بود؟
در خانواده فردی قابل احترام بود با این که سن زیادی نداشت و با وجود اینکه از ما کوچیک تر بود ولی ما خیلی چیزها از شهید یاد می گرفتیم.
اخلاق شهید با خانواده و مردم به چه شکل بود؟
نسبت به پدر و مادر خیلی احترام قائل بود. در جامعه کلا انسان قابل احترامی بود. فعالیت های بسیار گسترده ای داشت.
از نحوه به شهادت رسیدن ایشون صحبت کنید؟
بنده در هنگام شهادت ایشان در شهرستان میناب نبودم. ولی این طور نقل می کنن که(موقع) تظاهرات و راهپیمایی که از مسجد انقلاب حرکت نموده بودند به طرف مسجد زینبیه، هنگام برگشت از مسجد زینبیه در میدان شهدا همراه با شهید امینی توسط عوامل رژیم شاهنشاهی به شهادت رسیدند.
گفتگو با دوست شهید
لطفا خودتان را معرفی بفرمائید
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده جواد موسوی هستم از بستگان و دوست شهید ابراهیم موسوی نسب.
قرآن در توصیف شهدای بزرگوار می فرمایید که مرده مپندارید کسانی که در راه خدا کشته شده اند. بلکه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می گیرند.
سال 57 بنده دبیرستان بودم. شهید هم دبیرستان بود، اما من یک پایه بالاتر بودم در دبیرستان فردوسی که کانون تجمع جوانان بود. معلمین خیلی خوبی هم داشت که خیلی خوب تدریس می نمودند. ما با توجه به بن مایه مذهبی که داشتیم علاقه ی زیاد به درس قرآن داشتیم.
سال سوم که شهید سال دوم بودن یک دوره کلاس قرآن توی مدرسه برگزار نمودند . یک روحانیبنام آقای قاسمی می آمد به مدرسه . و کلاس رو گوشه ای از حیاط مدرسه برگزار می کردند. ایشون داشت درس قرآن می داد که از شهربانی آمدند ببینند چه خبره. با لباس شخصی می اومدن و نگاه می کردند. خلاصه این قدرآمدند و رفتند که یک روز گفتند اینجا نباید کلاس قرآن باشه.
ما همه رفتیم مسجد فاطمیه و در آخرین جلسه کلاس معلم گفت که بیایید به مسجد انقلاب.
همه رفتیم مسجد انقلاب. اونجا دیگه خیلی چیزا گفتند. یادم هست ابراهیم یه دفعه هیجان زده شد و گفت چرا تعطیل نمی کنیم مدرسه ها رو. چرا تظاهرات نمی کنیم؟ آقای قاسمی گفتن صبر کنید به اونجا هم می رسیم.
شهید خیلی انسان دوست داشتنی بود. قد بلندی داشت. لاغر اندام بود با ته ریشی که در عکس هاش مشاهد می کنید.
بعد از مدتی انقلاب به اوج خودش رسید. میناب هم کم کم آماده شده بود برای تظاهرات. تا اون شب بدی که پیش اومد و اولین راهپیمایی میناب به خاک و خون کشیده شد. راهپیمایی بود، من خودم در راهپیمایی حضور نداشتم. وقتی بر می گشتم از جایی دیدم که مردم از مسجد آمدند بیرون و ما که رسیدیم خونه. چون پدرم ترک موتورم بود صدای گلوله رو شنیدیم. من اومدم توی خیابون و کنار شهرداری ایستادم که انقلابیون رو توی ماشین نموده بودند و می بردند به شهربانی. بعد از لحظه ای شنیدم که دو نفر به شهادت رسیدن. 23 مهر 57 بود. یکی شون سید ابراهیم بود.