از سنگی که به سر شهید خورد!
برادر این شهید بزرگوار می گوید:«برادرم بسیار مظلوم و مهربان بود.همیشه او را وادار به کاری میکردم که دلش نمیخواست انجام دهد.یادم هست زمانی که بچه بودیم برای رفتن به خانه پدر بزرگم به او گفتم باید مرا کول بگیری .اتفاقا همیشه مرا کول می کرد.اما این بار گفت:برایم خیلی سخت است که تو را کول کنم ومن چون از دستش ناراحت و عصبانی شدم از پشت سر سنگی به طرفش پرتاب کردم که به سرش اصابت کرد و بیهوش شد. من ترسیدم و فرار کردم و شب را هم به خانه باز نگشتم.مادرم به دنبال من آمد و مرا به خانه برد. ولی برادرم مانع این شد که مادر مرا تنبیه یا دعوا کند.»