"دیپلم شهادت" و "بوسه بر گلو" / دو خاطره از شهید "حیدر بارانیان"
سهشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۲۲
نوید شاهد - شهید "حیدر بارانیان" از شهدای والامقام بندر لنگه، بيستم خرداد 1364 هنگام درگيري با گروههاي ضدانقلاب در بانه بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به شهادت رسید. به مناسبت سالگرد شهادت ایشان دو خاطره از زبان مادر این شهید بزرگوار برای علاقه مندان منتشر می گردد.
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید حیدر بارانیان سيزدهم فروردين 1345 در شهرستان بندرلنگه چشم به جهان گشود. پدرش احمد و مادرش خاتون نام داشت. تا دوم متوسطه در رشته انساني درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيستم خرداد 1364، در بانه هنگام درگيری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت تركش خمپاره به سر، به شهادت رسید شد. مزار او در بهشت حضرت زينب (س) زادگاهش واقع شده است.
به مناسبت سالگرد شهادت ایشان دو خاطره از زبان "خاتون ترکی" مادر این شهید بزرگوار برای علاقمندان منتشر میگردد.
دیپلم شهادت
«قبل از اعزام به سربازی عضو بسیج بود، یک روز به منزل آمد و گفت :میخواهم بروم سربازی. به او گفتم مادر جان! یکی از درسهایت را تجدید آوردی، درست را بخوان ،امتحان بده و بعد برو خدمت. گفت: من این دیپلم را نمیخواهم. می خواهم دیپلمم را از خدا بگیرم..
او را به کرمان اعزام کردند و سپس به شهرستان کازرون بردند. برای دیدنش به کازرون رفتم و از او خواستم برگردد و امتحانش را بدهد. گفت: اگر برای دیدن من آمدی خوشحال شدم ولی از من نخواه که برگردم. من دوست دارم به جبهه بروم و شهید شوم تا پیش حضرت فاطمه زهرا (س) روسفید شوم»
بوسه بر گلو
«آخرین بار که می خواست برود با او به فرودگاه رفتم، چون پرواز تاخیر داشت مدتی آنجا ماندم. لحظه ای که می خواست برود، رفتم که با او خداحافظی کنم و بر سرش بوسه بزنم، از من خواست که گلویش را ببوسم. گفت: اینجوری احساس میکنم بیشتر به شهید شدن نزدیک میشوم. بعد از آن رفت... مدتی بعد هم پیکرش را آوردند.»
او را به کرمان اعزام کردند و سپس به شهرستان کازرون بردند. برای دیدنش به کازرون رفتم و از او خواستم برگردد و امتحانش را بدهد. گفت: اگر برای دیدن من آمدی خوشحال شدم ولی از من نخواه که برگردم. من دوست دارم به جبهه بروم و شهید شوم تا پیش حضرت فاطمه زهرا (س) روسفید شوم»
بوسه بر گلو
«آخرین بار که می خواست برود با او به فرودگاه رفتم، چون پرواز تاخیر داشت مدتی آنجا ماندم. لحظه ای که می خواست برود، رفتم که با او خداحافظی کنم و بر سرش بوسه بزنم، از من خواست که گلویش را ببوسم. گفت: اینجوری احساس میکنم بیشتر به شهید شدن نزدیک میشوم. بعد از آن رفت... مدتی بعد هم پیکرش را آوردند.»
نظر شما