هم‌رزم شهید «مسلم فیروزجنگ» نقل می‌کند: «گفت: باید یک نفر کار این مجروح را ادامه بده. مسلم فوری روی پاهایش ایستاد و گفت: من حاضرم.‌ می‌دانستیم برای هر کار سختی توی جبهه می‌توانیم روی مسلم حساب کنیم.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

ب

به گزارش نوید شاهد سمنانشهید مسلم فیروزجنگ بیستم تیر ۱۳۳۹ در روستای آتشان از توابع شهرستان فیروزکوه به دنیا آمد. پدرش علی‌‏اکبر و مادرش عصمت نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم خرداد ۱۳۶۴ در طلائیه بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای روستای زرین‌‏دشت شهرستان زادگاهش قرار دارد.

 

مسلم داوطلب کارهای سخت در جبهه بود

گفت: «یکی از نیرو‌ها که برای شناسایی منطقه جلو رفته بود، با موتورش توی گودال افتاد و مجروح شد.» پرسیدیم: «حالا چکار کنیم؟» گفت: باید یک نفر کار این مجروح را ادامه بده. مسلم فوری روی پاهایش ایستاد و گفت: «من حاضرم.»

‌می‌دانستیم برای هر کار سختی توی جبهه می‌توانیم روی مسلم حساب کنیم. او همیشه داوطلبانه کار می‌کرد. از سرکشی کردن تا زدن سنگر و حتی درست کردن تپه خاکی برای دیده‌بانی.

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمد سعیدی)

بیشتر بخوانید:می‌خوام جانم را فدای امام حسین و حضرت عباس کنم

بزرگترین آرزو

یک‌بار از بزرگترین آرزویش پرسیدم. گفت: «خدا کنه جنگ زودتر تموم بشه! البته با پیروزی رزمندگان اسلام.» بعد با حسرت نگاهش را به روبرو دوخت و گفت: «اگه خداوند گناهانم رو ببخشه، ان‌شاءالله شهادت نصیب من هم می‌شه!»

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمد سعیدی)

نامه آخرش را هنوز باز نکرده بودیم

با صدای در، چادر را روی سرم کشیدم و دویدم توی حیاط. پستچی پشت در بود. پاکت نامه را گرفتم. با خودم گفتم: «حتما باید به مسلم زنگ بزنیم.»

با مادر شوهرم رفتیم مخابرات. خیلی تلاش کردیم، ولی نتوانستیم با او تماس بگیریم. همان شب، خبر شهادت مسلم را برای ما آوردند.

نامه آخرش را هنوز باز نکرده بودیم.

(به نقل از زن برادر شهید)

بیشتر بخوانید: خدایا! کمکم کن در راه رسیدن به تو پاهایم نلغزد!

دیگر نتوانستم روی پاهایم بایستم

در را که باز کردم، علیرضا وارد حیاط شد. صورتش خیس اشک بود. گفتم: «مادر! چیزی شده؟» گفت: «یک آمبولانس وارد ... شد. رویش نوشته بود: شهید مسلم...» حرفش را بریدم و گفتم: «حتما اشتباه کردی، گریه نکن!»

طولی نکشید که پسر بزرگ و عروسم هم به خانه ما آمدند. بعد هم نوبت خواهرم شد. خواهرم با مهربانی مرا بوسید و گفت: «آبجی! سماور رو روشن کن، مهمون داریم. کم‌کم مردم هم میهمان خانه‌مان شدند.»

وقتی فهمیدم خبر شهادت مسلم درست است، دیگر نتوانستم روی پاهایم بایستم.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده