سه‌شنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۴:۱۷
کتاب «دخترها بابایی‌اند» روایتی خواندنی از زندگی‌نامه «شهید مدافع حرم جواد محمدی» به قلم «بهزاد دانشگر و زهرا کرباسی» است که به کوشش «انتشارات شهید کاظمی» منتشر شده است. خاطره‌ خواندنی از شهید مدافع حرم جواد محمدی به روایت «همسر شهید جواد محمدی» را در ادامه می‌خوانیم.

 

خاطراتی از شهید «جواد محمدی» به روایت همسر

نویدشاهد: روزی که قرار بود از سوریه برگردد،52 روز از رفتنش گذشته بود. من و فاطمه سر از پا نمی‌شناختیم. مثل بچه‌هایی شده بودیم که قرار است بروند جشن و لحظه‌شماری می‌کنند. قرار شد برویم برایش هدیه بخریم. فاطمه گفت بلوز و شلوار بخریم. خریدیم. گل و سبزه هم خریدیم؛ اما در آخرین لحظه‌ها، خبر دادند سوریه برف آمده و هواپیما نمی‌تواند پرواز کند. بمیرم، دخترم وقتی فهمید بابایش نمی‌آید، تب کرد. بمیرم برای سه‌سالۀ امام حسین(ع). نیمه شب بردمش دکتر. گلویش ورم داشت. دکتر گفت به خاطر بغض این‌طور شده. آوردمش توی خانه‌ای که خودم هم دیگر تحملش را نداشتم. فاطه هربار بیمار می‌شد، می‌گفت بابا آمد؟ می‌گفتم دارد می‌آید. چشمانش را باز نمی‌کرد و دوباره می‌خوابید.

دو روز بعدش، خبر دادند که آمدنشان قطعی شده. دوستان آقا جواد قرار گذاشته بودند بروند گلستان شهدای اصفهان به استقبال جوان‌های دلاورمان. به آقا جواد گفتم می‌خواهیم بیاییم گلستان شهدا. گفت شما نیایید. گفتم چرا؟ گفت بعداً به شما می‌گویم. گفتم همۀ فامیل دارند می‌آیند! گفت اگر همۀ شهر هم آمدند، شما نیا.

بهش اطمینان داشتم که حرف‌ها و خواسته‌هایش بدون دلیل و بی‌حکمت نیست. به مامانشان گفتم آقا جواد گفته ما نرویم استقبال. شما اگر می‌خواهید بروید گلستان شهدا، معطل من نشوید. گفتند اگر آقاجواد گفته، پس ما هم نمی‌رویم.

بعدها آقا جواد گفت خانوادۀ شهدای مدافع حرم هم قرار بود بیایند استقبال. نمی‌خواستم جلوی چشم آن‌ها خوشحالی کنید. نمی‌خواستم برای یک لحظه هم فکر کنند که کاش آن‌ها هم می‌توانستند با جوانشان خوشحالی کنند؛ در حالیکه او نیست.

تا وقتی آقاجواد به خانه نزدیک نشده بود، به فاطمه چیزی نگفتم. فقط لباس‌های نویش را پوشانده بودم و توی خانه باهاش بازی می‌کردم. وقتی خبر دادند نزدیک خانه رسیده‌اند، به فاطمه گفتم بابا دارد می‌آید. اول باور نکرد؛ اما اشک‌های من را که دید، انگار مطمئن شد. دوید جلوی در و ایستاد تا بابایش آمد.

آقاجواد جلوی خانه از ماشین پیاده شد. فاطمه دوید توی بغلش. قبلش خیلی از اقوام آمده بودند خانه و توی حیاط منتظر ایستاده بودند. آقاجواد با همه‌شان حال و احوال کرد. از دیدنش سیر نمی‌شدم. او داشت توی حیاط با بقیه احوالپرسی می‌کرد؛ اما من انگار هیچ‌کس را نمی‌دیدم. فقط آقاجواد را می‌دیدم و فاطمه را که مرتب داشت صورت بابایش را می‌بوسید. بین صحبت‌های بقیه، هی صورت بابایش را می‌چرخاند طرف خودش تا مطمئن شود. یا سرش را می‌گذاشت روی شانه‌اش. بعد طاقت نمی‌آورد و دوباره سرش را بلند می‌کرد و زل می‌زد به او.

اقوام خیلی نماندند. کمی حال و احوال کردند و سرسلامتی دادند و رفتند. شاید می‌دانستند که حتی در و دیوار آن خانه هم انتظار مرد خانه را می‌کشیده‌اند و حالا نوبت آن‌هاست که سر صبر، تماشایش کنند.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده