توسل به «سید مصطفی»، کراماتی از شهید «حسینی»
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید مصطفی حسینی» یکم فروردین ۱۳۴۶ در روستای سلمان از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش سید اسماعیل، کشاورزی میکرد و مادرش کوکب نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و نهم فروردین ۱۳۶۷ در فاو عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه بر جا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای گرمسار به خاک سپرده شد.
میخوام مثل شما نماز بخونم
کودک بود. آستینهایم را بالا زدم تا وضو بگیرم. دیدم او هم مثل من آستینهایش را بالا زد. گفتم: «آی قربون پسر! چکار میخوای بکنی؟»
گفت: «میخوام وضو بگیرم.» با هم وضو گرفتیم و به نماز ایستادیم. او هم کنارم ایستاد. این دفعه قبل از اینکه بپرسم: «چکار میخوای بکنی؟»
گفت: «میخوام مثل شما نماز بخونم.»
(به نقل از پدر شهید)
با خدا باش
بار آخر که میخواست برود، ایام نوروز بود. گفتم: «یک خرده تخمه و شیرینی برات گذاشتم ببری.»
گفت: «نمیخواد، این بار چیزی نمیبرم. هیچی برام نذار، اونجا همه چیز میدن.» موقع خداحافظی چشمانش پر از اشک شده بود.
گفتم: «ای کاش زودتر سربازیات تموم بشه تا نگرانیهای من هم تموم بشه!»
گفت: «مادرجان! راضی باش به رضای خدا و با خدا باش. هرچی خدا بخواد همون میشه. فقط صبر کن!»
(به نقل از مادر شهید)
برای شفای مریضتون به شهید سید مصطفی حسینی متوسل بشین
نزدیک غروب زنگ درِ حیاط ما به صدا درآمد. در را باز کردم. چند آقا و خانم محترم پشت در ایستاده بودند. به داخل دعوتشان کردم. غریبه بودند. وارد شدند. مدتی به همدیگر نگاه کردیم. همه سکوت کرده بودند. منتظر بودم تا سر صحبت باز شود. یکی از آنها گفت: «اهل تهرانم. برای شفای مریض به زیارت مرقد امام خمینی(ره) رفتیم و متوسل شدیم. یکی از ما امام رو در خواب دید. فرموده بود: «برای شفای مریضتون به مزار شهدای شهر گرمسار برین و اونجا به شهید سید مصطفی حسینی متوسل بشین.» آمدیم و به او متوسل شدیم. الحمدلله مریضمان شفا گرفته است. امروز آمدیم برای زیارت شهید و نذرمان را هم ادا کردیم. خواستیم شما را که خانواده شهید هستید زیارت کنیم.
(به نقل از پدر شهید)
حل آن مشکل از کرامات شهید حسینی بود
روز بعد از عید فطر ۱۳۸۶ مشکلی برایمان پیش آمد که در حل آن مستأصل شدیم. همه درها را به رویمان بسته دیدیم. یکباره به یاد حرفی که یکی از رفقا مدتی قبل درباره کرامات شهید سید مصطفی حسینیزده بود، افتادم.
به همسرم گفتم: «نذر میکنیم برای شهید سید مصطفی حسینی، یک سفرهای که اقلاً بیست سی نفر دورش بنشینن و هر کدوم صد صلوات برای شهید بفرستن.» بعد هم صیغه شرعی نذر را بر زبان جاری کردم. بغض گلویم را گرفته بود. نمیخواستم همسرم گریه درماندگیام را ببیند.
از در بیرون رفتم. نفهمیدم تا مزار شهید چند نفر را دیدم و یا با چند نفر سلام و علیک کردم. خودم را به مزار رساندم. ساعت ده صبح بود. از شدت درماندگی خودم را روی مزار انداختم و شروع کردم با او حرف زدن: «سید بزرگوار! شنیدم که الحمدلله پیش خدا آبرو داری. دستم به دامنت، پیش خدا وساطت کن!» نمیدانم چقدر طول کشید، انگار زمان از حرکت ایستاده بود. آنقدر اصرار کردم و اشک ریختم که احساس کردم او به خوبی حرفم را شنیده و قول وساطت داده است. سبک شده بودم. از روی مزارش بلند شدم و خاک لباسم را تکاندم. تازه فهمیدم که در تمام این مدت خانمی هم سر مزار شهدا مشغول فاتحه خواندن است. ساعت شش بعد از ظهر نشده، آن مشکل به طور کامل حل شد.
(به نقل از محمود روحی)
انتهای متن/
انتهای متن/