به بهانه زادروز شهید؛

ابراهیم هادی؛ پهلوانی که به دنبال دیده شدن نبود

دوشنبه, ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۱۱:۵۱
در روز تولد مردی که ردّ نگاهش هنوز در کوچه‌های جنوب شهر پیداست، خاطراتی از شهید ابراهیم هادی را مرور می‌کنیم؛ جوانی که تنها با سلاح ایمان و صداقت، از دل میدان ورزش تا میدان نبرد، الگوی یک انسان کامل شد.

ابراهیم هادی؛ پهلوانی که به دنبال دیده شدن نبود

به گزارش نوید شاهد؛ شهید ابراهیم هادی، متولد اول اردیبهشت‌ماه ۱۳۳۶، از آن دسته جوانانی بود که نام‌شان نه‌فقط در تاریخ دفاع مقدس، بلکه در دل‌های مردم جا گرفت. مردی که روح بلندش در جست‌وجوی عدالت، محبت، تواضع و مردانگی، مرزهای خاکی را پشت سر گذاشت و به آسمان‌ها رسید. او قهرمان کشتی پهلوانی بود، اما پهلوانی‌اش تنها بر روی تشک خلاصه نمی‌شد. ابراهیم در تمام عرصه‌ها، از کوچه‌های خاکی تا جبهه‌های خونین، برای رهایی انسان‌ها تلاش می‌کرد؛ بی‌هیچ ادعایی. در سالروز تولد این شهید بزرگوار، مرور چند خاطره از یاران و همراهانش، فرصتی است برای شناختن بیشتر او و زنده نگه‌داشتن راه و رسم زندگی‌اش؛ راهی که اگرچه ساده بود، اما به غایت بزرگ و آسمانی.


گریه شهید ابراهیم هادی برای حضرت زهرا سلام الله علیها زیر کباده با نوای حماسی مرشد

 شهید ابراهیم هادی یکبار در زورخانه ورزش می‌کرد و مرشد بخاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری حماسی در مصیبت حضرت زهرا سلام الله علیها کرد. ابراهیم همینطور که کباده را بالای گرفته بود و می چرخاند باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش را تغییر دهد.یکسال هم ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها از بیمارستان مرخص شد و به منزل آمد.حدود ۸ نفر از رفقایش حضور داشتند که یکی از آن‌ها مداح مسجد بود. ابراهیم به خواهرش گفت: وسط اتاق پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایند که می خواهیم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها بخوانیم.

شهید ابراهیم هادی؛ پهلوانی که به دنبال دیده شدن نبود


راز آیه قرآنی که ابراهیم هادی برای در امان ماندن از شیطان زمزمه می‌کرد 

در زندگی روزمره، ما همواره با چالش‌ها و مشکلاتی مواجه می‌شویم که گاهی به نظر می‌رسد هیچ راه‌حلی برایشان وجود ندارد. در این دنیای پر از دغدغه و پریشانی، شهید ابراهیم هادی همیشه در پناه قرآن بود و این کتاب الهی را در برابر هر نوع دشمنی و فتنه به عنوان سلاحی محافظتی می‌دانست.
یکی از دوستان ابراهیم می گوید: روزی را به یاد دارم که ابراهیم این آیه از قرآن را مدام زمزمه می‌کرد: «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَا هُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُون» (سوره یس، آیه ۹) به او گفتم: آقا ابراهیم، این آیه برای محافظت در مقابل دشمنان است. اینجا که دشمنی نیست؛ اما ابراهیم با نگاهی عمیق به من گفت: مگر دشمنی بزرگ‌تر از شیطان هم وجود دارد که قسم خورده انسان را رها نکند. این جمله در من همچون جرقه‌ای روشن شد؛ بله، دشمنان درونی، همان شیطان و نفس اماره که آرام آرام ما را از مسیر درست منحرف می‌کند، از هر دشمن خارجی خطرناک‌تر است.

شهید ابراهیم هادی؛ پهلوانی که به دنبال دیده شدن نبود


ماجرای محبت عجیب پدر؛ ابراهیمِ من بنده خوب خدا می‌شود...

رضا هادی، برادر شهید ابراهیم هادی در توصیف روز تولد ابراهیم می‌گوید:
«در خانه کوچک و مستأجری در حوالی میدان خراسان تهران زندگی می‌کردیم؛ اولین روزهای اردیبهشت سال 1336 بود، پدر چند روزی است که خیلی خوشحال است، خدا در اولین روز این ماه پسری به او عطا کرد، او دائما از خدا تشکر می‌کرد. هرچند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم ولی پدر برای این پسر تازه متولد شده خیلی ذوق می‌کند، البته حق هم دارد پسر خیلی بانمکی است؛ اسم بچه را هم انتخاب کرد: «ابراهیم».  پدرمان نام پیامبری را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود و این اسم واقعاً برازنده اوست.
بستگان و دوستان هر وقت او را می‌دیدند، با تعجب می‌گفتند: حسین آقا تو سه فرزند دیگر هم داری، چرا برای این پسر این قدر خوشحالی می‌کنی؟ پدر با آرامش خاصی جواب می‌داد: این پسر حالت عجیبی دارد و من مطمئنم که ابراهیمِ من، بنده خوب خدا می‌شود؛ این پسر نام من را هم زنده می‌کند. راست می‌گفت؛ محبت پدر و مادر به ابراهیم محبت عجیبی بود. هرچند بعد از او خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد، اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد. 

شهید ابراهیم هادی؛ پهلوانی که به دنبال دیده شدن نبود

 
شهید ابراهیم هادی: چادر یادگار حضرت زهرا(س) است 

شهید ابراهیم هادی روی حجاب خیلی حساس بود و می‌گفت: چادر یادگار حضرت زهرا(سلام‌الله علیها)است و ایمان زن وقتی کامل می‌شود که حجاب را رعایت کند.

ماجرای کله پاچه ای که شهید ابراهیم هادی در ماه رمضان گرفت 
غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد. با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاری ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم.
 فــرداي آن روز ايرج آمده بود دنبال ابراهیم از او پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ که ابراهیم برگشت هنوز افطار نکرده بود. گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانواده‌اي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را به خانه رساندم. 
(‌سلام بر ابراهیم۱/ص ۱۸۶)

شهید ابراهیم هادی؛ پهلوانی که به دنبال دیده شدن نبود

هدایت «گنده لات‌ها» به سبک شهید هادی؛ اول زورخانه، بعد هیئت!
یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی در خاطره‌ای از او می‌نویسد: 
بارها می‌دیدم ابراهیم با بچه‌هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق می‌شد. آنها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود؛ همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می‌گفت! اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست؛ نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام.
به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم، اینها کی هستند دنبال خودت میاری؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر پشت سر شما وارد هیئت شد؛ بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا صحبت می‌کرد از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می‌گفت و این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی چراغ‌ها خاموش شد، به جای این که اشک بریزد مرتب فحش‌های ناجور به یزید می‌داد. ابراهیم داشت با تعجب گوش می‌کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: «عیبی نداره! این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر می‌کنه؛ ما هم اگر این بچه‌ها را مذهبی کنیم هنر کردیم.»دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت، یکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد، چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید همان پسر را دیدم که بعد از ورزش جعبه شیرینی خرید و پخش کرد و گفت: رفقا! من مدیون همه شما و مدیون آقای ابراهیم هستم. از خدا خیلی ممنونم؛ من اگر با شما آشنا نشده بود معلوم نبود الان کجا بودم؟
ما هم با تعجب نگاهش می‌کردیم؛ با بچه‌ها آمدیم بیرون، توی راه به کارهای ابراهیم دقت می‌کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه‌ها را جذب ورزش می‌کرد و بعد هم آنها را به مسجد و هیئت می‌کشاند و به قول خودش «می‌انداخت تو دامن امام حسین.» یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین افتادم که فرمود: «یا علی اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد بالاتر است.»


عنایت حضرت زهرا به شهدای گمنام
یکی از بچه‌های محل که همراه ابراهیم  هادی به جبهه آمده بود. در ارتفاعات بازی دراز به شهادت رسید و پیکرش جا ماند.
ابراهیم وقتی مطلع شد، خیلی تلاش کرد که به سمت ارتفاعات برود. ولی به علت حساسیت منطقه و حضور نیروهای دشمن، فرماندهان اجازه چنین کاری را به او ندادند.
 ابراهیم هم روی حرف فرماندهی چیزی نگفت و اطاعت کرد. یک ماه بعد که منطقه آرام شد. یک شب ابراهیم بالای ارتفاعات رفت و توانست پیکر این شهید را پیدا کند و با خودش به عقب منتقل کند.  بعد با هم مرخصی گرفتیم و به همراه جنازه این شهید به تهران اومدیم و در تشییع پیکر شهید شرکت کردیم.  چند روزی تهران ماندیم که کارهای شخصی را انجام دهیم. در روز بازگشت با ابراهیم به مسجد محمدی رفتیم. 
بعد از نماز، پدر همان شهید جلو آمد و سلام و علیک کرد و ضمن عرض تشکر گفت: «آقا ابراهیم خداخیرت بدهد، دیشب پسرم رو تو خواب دیدم که ابتدا کمی ناراحت بود . ابراهیم پرسید: «چرا حاج آقا؟! ما با سختی پسرتون رو آوردیم عقب» پدر شهید با کلامی بغض‌آلود ادامه داد: «می‌دونم، اما پسرم توی خواب گفت: اون یک ماه که ما گمنام توی کوه افتاده بودیم مرتب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر می‌زد و خیلی برای ما خوب بود. اما از زمانی که پیکر ما برگشته دیگه این خبرا نیست و می‌گن این افتخار برای شهدای گمنام است. » اما برطرف شدن دل نگرانی های من و مادرش با دیدن جنازه پسرم او را آرام کرد.

ماجرای موتور دزدی که به روش رفتاری شهید ابراهیم هادی تغییر و سالها بعد شهید شد
خواهر شهید ابراهیم هادی می‌گفت:  یک روز موتور شوهر خواهرم را از جلوی منزل‌مان دزدیدند. عده‌ای دنبال دزد دویدند و دزد موتور را زمین زدند.مردم دوره اش کردند او را بزنند که ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، نگاهی به چهره وحشت زده‌اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی‌اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه به شهادت رسید.

ماجرای کشتی با قهرمان جهان
حسین الله کرم در خاطره‌ای از شهید ابراهیم هادی می‌گوید: 
«سیدحسین طحامی، کشتی‌گیر قهرمان جهان، به زورخانه ما آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد، هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی‌رفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: «حاجی کسی هست با من کشتی بگیرد؟ حاج حسن نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: ابراهیم. بعد هم اشاره کرد برو وسط. معمولاً در کشتی پهلوانی حریفی که زمین بخورد یا خاک شود، می‌بازد. کشتی شروع شد همه ما تماشا می‌کردیم. مدتی طولانی دو کشتی‌گیر درگیر بودند اما هیچ‌کدام زمین نخوردند؛ فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچ‌کدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت. بعد از کشتی سیدحسین بلند بلند می‌گفت: «بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوان». 

شهید ابراهیم هادی؛ پهلوانی که به دنبال دیده شدن نبود

خاطره ای از شوخ طبعی شهید ابراهیم هادی
«ایام مجروحیت ابراهیم بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي‌رفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و مي‌گفت : ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلی غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بي‌صدا مي‌خنديد. وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب مي‌خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان‌های مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزی نگم بهتره، فقط خيلی مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايی داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسی اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه های گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصبانی شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. »

شهید ابراهیم هادی؛ پهلوانی که به دنبال دیده شدن نبود

وقتی ابراهیم هادی روی نارنجک خوابید
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه‌ای در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود.
بجز من و ابراهیم سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضود داشتند. تعدادی از بچه‌ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.
اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. یک‌دفعه از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همین‌طور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباته زدم! برای لحظاتی نفس در سینه‌ام حبس شد، بقیه هم مانند من هر یک به گوشه‌ای خزیده بودند.
لحظات به سختی می‌گذشت اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه‌لای دستانم نگاه کردم.
از صحنه‌ای که می‌دیدم خیلی تعجب کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می‌کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کناری خزیده بودیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!
در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گقت خیلی شرمنده‌ام، این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق.
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ‌یک از بچه‌ها نیقتاده بود.
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه‌ها می‌چرخید.

انتهای گزارش/ 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده