کارگری که با دستان پینهبسته نان خانواده را داد و از میهن دفاع کرد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در آستانه روز کارگر، به سراغ روایتی رفتهایم که کار و جهاد را در هم آمیخته است. داستان زندگی زیدالله لازمی، کارگری ساده از دیار کرج که هم در کارگاههای سخت، زندگی را ساخت و هم در خطهای مقدم جبهه، از میهنش دفاع کرد. این روایت، نه فقط شرح یک زندگی که تصویری است از هزاران کارگر-رزمندهای که در روزگار دفاع مقدس، هم با دستان پینهبسته کار کردند و هم با مشتهای گرهکرده جنگیدند.
مادرش، ربابه لازمی، با زبان ساده و صمیمیاش، ما را به دل تاریخ میبرد؛ به روزگاری که فقر و محرومیت، همخانهشان بود اما عشق و ایمان، نور چشمانشان. این مصاحبه، روایت مادری است که پسرش را هم در کارگاههای سختگذران دید و هم در جبهههای نبرد. مادری که امروز با افتخار از کارگری پسرش میگوید همانگونه که از رشادتهایش در میدان جنگ سخن میراند.
در ادامه، همراه ما باشید تا از زبان این مادر فداکار، زندگی و شهادت کارگر-رزمندهای را مرور کنیم که هم در کار، شرافتمند بود و هم در جنگ، سربلند. روایتی که در روز کارگر، یادآور این حقیقت است که ارزش کارگران این سرزمین، تنها در تولید و اقتصاد نیست، که در عشق و ایثارشان به میهن نیز هست.
زندگی در سایه مناعت طبع و قناعت
ربابه لازمی با چشمانی که هنوز برق امید در آنها دیده میشود، خاطراتش را آغاز میکند: "ما در ده آراز زندگی میکردیم. پدرم کشاورزی میکرد، اما زود از دنیا رفت. من را عمویم بزرگ کرد. " صدایش هنگام یادآوری آن روزها میلرزد. او از خواهران ناتنیاش میگوید و از مادری که تنها او را به دنیا آورده بود.
ازدواج در یازده سالگی
"وقتی یازدهساله بودم، مرا به عقد حاجآقا درآوردند. " ربابه با لبخندی تلخ ادامه میدهد: "آن زمان چه عروسیای میشناختیم؟ لباسی خریدند و مرا بردند خانه شوهر. " او از زندگی مشترک سختش میگوید؛ از یازده فرزندی که به دنیا آورد و پنجتایی که باقی ماندند.
زیدالله؛ نور چشم مادر
"زیدالله اولین فرزندم بود." چهره ربابه با یادآوری پسرش روشن میشود. "وقتی به دنیا آمد، حتی جشنی نگرفتیم. آن زمان چه کسی به این چیزها فکر میکرد؟ " او از کودکی پسرش میگوید؛ از بازیهای کودکانه در ده تا مهاجرت به کرج برای یافتن زندگی بهتر.
کارگری از مرغداری تا قرقرهسازی
زیدالله برای تأمین معاش خانواده از هیچ کاری دریغ نمیکرد. ربابه با افتخار میگوید: "اول در مرغداری کار کرد. وقتی مرغداری تعطیل شد، رفت کارگاه قرقرهسازی. " او از سختکوشی پسرش میگوید؛ از روزهایی که با دستان پینهبسته، اما دلی پر از امید کار میکرد.
عروسی ساده با مهریه پنجاه تومانی
"خودش گفت یا دختر عمویم را میخواهم یا هیچکس. " ربابه از ازدواج پسرش میگوید. "عروسی سادهای گرفتیم. رسم دهات بود. " او حالا با خوشحالی از چهار نوهاش میگوید که یادگار شهید هستند.
دعوت به جبهه؛ انتخاب میان ماندن و رفتن
ربابه لحظهای سکوت میکند. "سه بار به جبهه رفت. بار آخر که میرفت، میدانستم برنمیگردد. " صدایش پر از درد میشود. "گفت: مادر، من تو را میبرم آنجا ببینی که آنها هم خواهر و مادر ما هستند. "
زیدالله سه بار به جبهه رفت، اما آخرین بار، انگار دلش میدانست که بازگشتی در کار نیست. مادرش با صدایی لرزان تعریف میکند: "وقتی میخواست برود، دستم را گرفت و گفت: مادر، بگذار بروم، آنها هم مادر دارند..." او نه سرباز بود و نه بسیجی رسمی، اما وجدانش اجازه نمیداد در پشت جبهه بماند. ربابه با التماس از او خواست که نرود، چون بچههای کوچکش به پدر نیاز داشتند. اما زیدالله فقط گفت: "اگر من نروم، پس چه کسی برود؟"
حتی همسرش هم نتوانست مانع شود. شب آخر، نوارهای سخنرانیهای شهیدان را گوش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "خدایا، مبادا مادرم به من شیر حرام داده باشد که از شهادت بازبمانم..."* وقتی صبح بار سفر بست، طوری نگاه کرد که گویا برای آخرین بار خانه را میبیند. آخرین جملهاش به مادر این بود: *"برایم دعا کن... این بار دیگر برنمیگردم."
آخرین وداع؛ صحنهای که در ذهن مادر ماندگار شد
صبح آن روز متفاوت بود. زیدالله پیش از طلوع آفتاب بیدار شد و با دقت بیشتری از همیشه وضو گرفت. ربابه از پشت پنجره تماشا میکرد که چگونه پسرش، لباس نظامیاش را مرتب میکند. "مادر!" صدایش کرد، "میآیی برایم صبحانه درست کنی؟ مثل بچههایی که به مدرسه میروند."
پشت سفرهای ساده نشستند. ربابه میگوید: "لقمههایش را با عجله نمیخورد، گویی میخواست طعم آخرین صبحانه مادری را تا ابد به خاطر بسپارد." وقتی بارش را بست، ناگهان برگشت و گفت: "نمیخواهم صورتت را ببوسم مادر، میترسم دلم نیاید که بروم."
همسرش تعریف میکند: "پشت در ایستاد و سه بار صلوات فرستاد. بعد بدون آنکه برگردد، گفت: به بچهها بگو بابا رفت تا برایتان دنیایی آبادتر بسازد." ربابه از پشت پنجره تماشا کرد که چگونه قدش در پیچ خیابان محو شد. آخرین چیزی که از پسرش دید، دستی بود که از دور تکان داد و بعد به آسمان اشاره کرد.
روایت شهادت
زیدالله در آخرین اعزامش به جبهههای جنوب، به منطقه شلمچه رفت. مادرش با چشمانی اشکبار تعریف میکند: "آن روزها که میرفت، انگار دلش میدانست. همیشه میگفت مادر، این بار دیگر برنمیگردم." در یکی از عملیاتهای خطشکنی، هنگامی که زیدالله برای رساندن مهمات به خط مقدم پیش میتاخت، ترکش خمپارهای به گلویش اصابت کرد. همرزمانش نقل میکنند که تا آخرین لحظه مقاومت کرد و با همان دستانی که روزی در کارگاهها سخت کار میکرد، اسلحه را رها نکرد. پیکرش سه روز بعد به خانواده رسید و مادرش با بوسههای بیپایانش، زخمهای گلویش را نوازش میداد. شهادت زیدالله، همانگونه بود که زندگیاش را گذرانده بود؛ ساده، بیآلایش، اما پر از عظمت و شرافت.
خبر شهادت؛ روزی که آسمان به زمین آمد
صبح آن روز مثل همیشه آغاز شد. ربابه مشغول کارهای خانه بود که ناگهان در زدند. پسرعموی زیدالله با چهرهای رنگ پریده پشت در ایستاده بود. "خاله، عموجان خانه است؟" ربابه دلش بیاختیار لرزید. "چی شده؟ مگر زیدالله چیزی گفته؟"
مرد مکثی کرد. "نه خاله، برای کار زمین اومدیم..." ربابه نفسش بند آمد. دستش را روی سینه گذاشت و فریاد زد: "پسرم رو کشتن؟ راستش رو بگو!" همسایهها از صدای نالهاش به حیاط دویدند.
پیکر زیدالله سه روز بعد به خانه رسید. ربابه وقتی پسرش را با آن پتوی سبز نظامی دید، بیهوش بر زمین افتاد. خواهرش تعریف میکرد: "موقع غسل، اشکهایش را روی زخمهای گلوی زیدالله میریخت و میگفت: عزیزم، با این زخمها چطور نفس کشیدی؟"
همسایهها میگفتند تا یک ماه بعد، هر شب صدای نالههای ربابه از خانه میآمد. زن پسرعمویش تعریف میکرد: "شب شهادت، ربابه خواب دیده بود زیدالله با لباس سفید از او خداحافظی میکند."
پیکر خونین و مأمن ابدی
وقتی پیکر زیدالله را آوردند، سکوت سنگینی خانه را فرا گرفته بود. ربابه با چشمانی از گریه متورم، به سوی پسرش دوید. پتوی نظامی را کنار زد و با دیدن آن صورت آرام اما زخمهای عمیق روی گردنش، نالهای از دل برکشید: "پسرم، با این زخمها چطور جان داد؟" دستان لرزانش را روی زخمهای گلوی پسر گذاشت، گویی میخواست دردش را تسکین دهد.
خواهرش تعریف میکرد: "موقع غسل، ربابه اصرار داشت خودش بدن پسرش را بشوید. با همان دستانی که روزی زیدالله کودک را حمام میکرد، این بار پیکر بیجانش را میشست. هر بار که آب روی زخمهایش میریخت، زمزمه میکرد: "بگذار مادرت آخرین بار تو را تمیز کند."
روی پلکهای بستهاش بوسه زد و گفت: "چشمانت را که باز نمیکنی پسرم؟ مادرت را نگاه کن..." بوی خون و خاک جبهه هنوز در تن پسرش بود. ربابه تکهای از لباس خونینش را به یادگار نزدیک سینهاش نگه داشت.
امامزاده محمد(ع)؛ مأمن شهید
امروز قبر زیدالله در امامزاده محمد (ع) کرج، به زیارتگاه اهل دل تبدیل شده است. ربابه هر جمعه شب با سبدی از گلهای سفید به دیدار پسرش میرود. سنگ قبر سادهاش را با دستمالی تمیز میکند و با صدایی پر از اشک میگوید: "آمدیم عزیزم، مادرت را فراموش نکن..."
همسایهها میگویند گاهی ساعتها در سکوت کنار قبر مینشیند و با پسرش درد دل میکند. "امروز نوهات عباس، نقاشی جدیدش را به مدرسه برد... یادت هست همیشه میگفتی آرزو داری روزی معلم شود؟"
گاهی نسیم ملایمی میوزد و ربابه لبخند میزند: "میبینید؟ زیدالله جوابم را داد." پیرمردهای محل معتقدند روح شهدا در این مکانها حاضر میشود. ربابه همیشه شمعی روشن میکند و زیر لب میخواند: "اللهم ارزقنی شفاعته یوم القیامه..."
در سالگرد شهادتش، همرزمان قدیمیاش دور قبر جمع میشوند و خاطراتی از شجاعتهایش تعریف میکنند. ربابه با چشمانی درخشان به این داستانها گوش میدهد، گویی بار دیگر پسرش را زنده میبیند. سنگ قبر سادهاش فقط نوشتهای دارد: "زیدالله لازمی - کارگر زندگی، سرباز امام زمان - شلمچه ۱۳۶۵"
این مکان برای خانوادهاش تبدیل به خانه دوم شده است. نوههایش گلدانهای شمعدانی را مرتب میکنند و ربابه با افتخار میگوید: "این جا تنها جایی است که میتوانم با پسرم خلوت کنم." گویی زیدالله در این مکان مقدس، برای همیشه زنده مانده است.
فرزندان شهید
ربابه با گرمی از نوههایش میگوید: "سه پسر و یک دختر دارد. دخترش سه فرزند دارد. پسر بزرگش هم یک پسر دارد. " او با افتخار اضافه میکند: "همهشان آبرومند و سربلند هستند. "
سیفالله؛ شهید گمنامی از همان خاک
سیفالله لازمی، داماد خانواده و همرزم زیدالله، روایت دیگری از ایثار این خاندان است. ربابه با چهرهای غمگین اما پر از افتخار از او یاد میکند: "سیفالله مثل پسر خودم بود. همان روزها که زیدالله به جبهه رفت، او هم اصرار داشت برود." سیفالله جوانی ۲۳ ساله بود که تازه اولین فرزندش به دنیا آمده بود. همسرش، خواهر زیدالله، با چشمانی اشکبار تعریف میکند: "وقتی خبر شهادت برادرم را شنید، سیفالله قسم خورد که راه او را ادامه دهد."
سیفالله در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. مادرش نقل میکند: "آخرین نامهاش را یک هفته قبل از شهادتش دریافت کردیم. نوشته بود: نگران نباشید، اینجا بین برادرانم در امانم." پیکرش هرگز پیدا نشد و تنها یادگاری که از او باقی ماند، سجادهای خونین و قرآن کوچکی بود که همیشه همراه داشت.
خاطرهای از همرزمانش
یکی از همرزمان سیفالله تعریف میکند: "در همان عملیات، وقتی محاصره شده بودیم، سیفالله با شجاعت عجیبی خودش را به خط دشمن زد تا برای ما راه باز کند." میگویند آخرین بار که او را دیدند، در حالی که دستش از ناحیه شانه مجروح شده بود، همچنان به سوی دشمن میتاخت و فریاد میزد: "یا زهرا(س)!"
یادبودی ساده در کنار زیدالله
امروز در امامزاده محمد(ع) کرج، سنگ یادبود کوچکی برای سیفالله گذاشتهاند؛ کنار قبر زیدالله. ربابه هر بار که به زیارت میرود، برای هر دو شمع روشن میکند. میگوید: "این دو عزیز، حالا در بهشت با هم همنشین شدهاند." دختر سیفالله که حالا مادر شده، هر سال در سالگرد شهادت پدرش، عکس او و دایی شهیدش را کنار هم میگذارد و برای فرزندانش از رشادتهایشان میگوید.
وصیتنامهای که گم شد
تنها حسرت خانواده این است که وصیتنامه سیفالله هرگز به دستشان نرسید. همسرش با چشمانی نمناک میگوید: "همیشه میگفت نوشتهام را به فلانی سپردهام، اما آن شخص هم شهید شد." ربابه اضافه میکند: "سیفالله آخرین بار که آمد، به من گفت: مادر، مرا حلال کن. من آن موقع نفهمیدم یعنی چه..."
امروز نام سیفالله لازمی در کنار زیدالله بر دیوار یادبود شهدای محله حک شده است. همسرش که هرگز ازدواج نکرد، میگوید: "سیفالله قول داده بود برمیگردد. من هم قول دادم منتظرش بمانم." ربابه در پایان با صدایی پر از شکوه میگوید: "دو عروسک داشتم؛ دو پسر. هر دو را خدا پس گرفت. اما به خدا قسم که هر دو را سربلند فرستادم."
حرف آخر مادر
ربابه در پایان، با چشمانی پر از اشک، اما با قلبی سرشار از آرامش میگوید: "زیدالله از یادم نمیرود. هر روز با او حرف میزنم. میدانم که زنده است. شهدا نمیمیرند. "
این روایت، تنها بخش کوچکی از خاطرات مادر شهید زیدالله لازمی است؛ کارگری که هم در زندگی و هم در جبهه جنگید و سرانجام، با شهادت، نامش را در دفتر آسمانیان ثبت کرد. ربابه لازمی، این مادر صبور، امروز با یاد پسرش زندگی میکند و هر جمعه شب، اشکهایش را پای قبر نورانیاش میریزد.
مصاحبه از اباذری