خسرو رفت تا خرمشهر بماند؛ من مادرش هستم و این را با افتخار میگویم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در سکوت پرصلابت خانهای که بوی عشق و ایثار میدهد، با زنی روبهرو میشویم که قامتش خمیده، اما روحش به بلندای آسمانهاست. مادری که گهوارهاش را به تابوت تبدیل کرد و فرزندش را نه در آغوش که در پیشگاه خداوند بوسید.
مادر شهید خسرو سلیمانی، فاتح خرمشهر؛ زنی که زندگیاش روایتی از عشقی آسمانی - از روزهای سخت آبادان تا لحظه وداع با گلریزان خون است. هر چین پیشانیاش حکایتی از شکیبایی و هر اشکش، دریایی از عظمت است.
در این مصاحبه، پای صحبت مادری مینشینیم که قلبش آرامگاه شهید است. مادری که پس از ۴۳ سال، هنوز بوی خاک خرمشهر را در مشام دارد و صدای خسرو را در زمزمههای سحرگاهی میشنود.
این گفتوگو، روایت عشقی است که با شهادت به اوج رسید؛ روایتی از مادری که با وجود همه دردها، سرشار از امید و افتخار است. با هم از روزهای شیرین کودکی خسرو تا لحظه وداع، از اشکهای تنهایی تا لبخندهای آسمانی میخوانیم.
سایه سردرِ سینما پاراموند شیراز، هنوز در خاطرات مادر شهید تازه است. همان جا که روزگاری در خانه پدری، زیر سایه روحانیت پدر و سادگی مادری بیسواد، اما پرمهر، بزرگ شد. عزت احمدی غربی، آخرین فرزند از پنج فرزند خانواده، حالا با چهرهای آرام و صدایی لرزان از خسرو که تکنیسین رادیوگرافی بود، میگوید؛ شهیدی که در بیمارستان شرکت نفت آبادان رادیوگرافی میکرد، اما دلش در خط مقدم میتپید.
مصاحبهگر پرسش را دوباره تکرار میکند: «اسم پدر شهید را یک بار دیگر میگویید، مادر؟»، «علیاکبر سلیمانی.» صدایش محکم است، انگار که میخواهد نامی را زنده نگه دارد.
«مادرتان خانهدار بود؟»
«بله.»
«سواد داشت؟»
«نه، اصلاً نداشت.»
سکوت کوتاهی میافتد. شاید یاد روزهایی افتاده که در مکتبخانههای قدیم، مشق زندگی میکرده است. خواهر و برادرهایش، پنج نفری که دنیای کودکیشان بین درس و بازی و نوازش پدر روحانی میگذشت. حالا، اما روایتش به سال ۱۳۶۱ میرسد، به آخرین مرخصی خسرو...«پانزده روز اینجا بودند، پانزده روز آبادان...»
صبحی که خسرو از خواب بلند شد و گفت: «میخوام داوطلب برم جبهه.» مادر مخالفت کرد: «تو که خودت در جبهه هستی! بیمارستان شرکت نفت که خط مقدم است! اما خسرو اصرار داشت: «نه، میخوام برم خط اول.»
مصاحبهگر میخواهد بیشتر بداند، از شیراز قدیم، از پدر روحانیشان که شاگرد سید نورالدین شیرازی بود، از مکتبخانههای فراموششده...، اما روایت هنوز ناتمام است. انگار مادر، میان گذشته و حال درنگ کرده، تا بخشهای بعدی خاطراتش را با آرامش بازگو کند.
«۱۵ سالم بود...»
صدای مادر شهید آرام است، اما سالها دورتر را به یاد میآورد؛ به سال ۱۳۲۹، زمانی که پانزدهساله بود و با مردی از آباده، کارگر شرکت نفت آبادان، پیمان زناشویی بست. «مادر و خواهرش آمدند خواستگاری... خودش را قبل از آن ندیده بودم.»
سفر زندگیشان از شیراز به آبادان بود، به گرمای تفتیده خوزستان. «شرکت نفت اول به ما خانه نداد... بعداً رفتیم کوآترا، منازل شرکت نفت.» روزگار در پالایشگاه میگذشت، تا سال ۵۷ که انقلاب شد و همسرش در سوم خرداد ۵۸، درست پس از رفراندوم ۱۲ فروردین، چشم از جهان فروبست.
«من هشت تا بچه داشتم... حالا که خسرو شهید شده، هفتتای دیگر دارم.» و خسرو، آن پسر چهارم خانواده، متولد تابستان ۱۳۳۶، در گرمای آبادان به دنیا آمد. مادر حتی حال و هوای آن روز را به خاطر دارد: «گرم بود... تابستان بود.»
با خنده می گویم: «این سوال را آقایون نمیتوانند خوب جواب بدهند، ولی شما چرا!» و مادر شهید، با همان سادگی همیشگی، پاسخ میدهد. انگار تمام جزئیات زندگیاش، از مکتبخانههای شیراز تا کوآترهای آبادان، در ذهنش حک شده؛ هر خاطرهای بخشی از راهی است که به خسرو رسید...
۱۲ مردادماه ۱۳۳۶ بود که خسرو در آبادان به دنیا آمد. «اصلاً شیطون نبود... ساکت بود و درسش را خوب میخواند.» مادر با لبخند یادش میآورد که چگونه از میان چهار پسرش، دو نفرشان از جمله خسرو به رشته تجربی گرایش داشتند و دل در گرو خلبانی بسته بودند. «میخواستند بروند خلبانی... من نذاشتم. آن زمان عقل امروز را نداشتم.» حسرتی آرام در صدایش موج میزند.
خسرو نه اهل دعوا بود، نه از غذایی بدش میآمد. «سازش داشت...» مادر که در آن سالهای جوانی همزمان با کار آرایشگری و خانهداری، چندین فرزند را بزرگ میکرد، از کمکهای خسرو میگوید: «بچه را میگذاشت روی پایش میخواباند... مثل یک مرد خانه رفتار میکرد.» حتی در سربازی هم معلم شد؛ اول در سراب آذربایجان، بعد در خرمآباد.
دوستهایش «همه از بچههای محل بودند...» و حالا سالهاست که نه فقط مادر، که تمام خانواده برای فقدان او داغدارند. «همه ما داغ شدیم... واقعاً.»
"نماز میخواند و قرآن میخواند... بچه بود میدید همه روزه میگیرند، او هم میگرفت. " مادر با صدایی آکنده از مهر از تقوای خسرو میگوید. آن پسر ساکت و فهمیده که ذاتاً درک عمیقی از زندگی داشت، نه اهل بازیهای کوچه بود و نه دلخوشیای جز درس و کمک به خانواده میشناخت. "جنساً فهمیده بود... من را درک میکرد. "
در خانهای که پدر در شرکت نفت کار میکرد و مادر با کار آرایشگری کمک خرج بود، خسرو و خواهر و برادرانش هیچ کم نداشتند. "بذار بچههایم آرزو نداشته باشند... "، اما او که چهارمین فرزند خانواده بود، با وجود امکانات، دل در گرو چیز دیگری بسته بود.
روزهای انقلاب که رسید، خسرو تازه از سربازی برگشته بود. مادر با همان ترس همیشگی از تنها پسرش میگوید که میخواست با چماقبهدستان بجنگد: "پایش را گرفتم... گفتم نرو، میزنندت. "، اما آن جوان فهمیده جواب داده بود: "ما باید با اینها مبارزه کنیم. "
"پدرشان اعتصاب کردند... همراه انقلاب بودند. " مادر با افتخار از همسرش میگوید که در شرکت نفت آبادان، همراه دیگر کارگران به نهضت امام پیوست. هرچند در آن روزها "امام را کسی نمیشناخت"، اما حالا میداند انقلاب به دست چه کسی پیروز شد.
پس از انقلاب، خسرو در بیمارستان شماره ۲ شرکت نفت مشغول به کار شد. مادر از روزی میگوید که پسرش به یک دختر همکار علاقمند شد، اما وقتی استخاره گرفت، از ازدواج منصرف شد. "همه میآیند پیش من استخاره میکنند... " گویی این اعتقاد راسخ به مشیت الهی، از خسرو به ارث رسیده بود.
"جنگ که شروع شد، من بچهها را برداشتم و رفتم شیراز... "، خانهشان در کوی مصدق آبادان در بمباران ویران شد. خسرو که بین جبهه و مرخصی در رفت و آمد بود، سرانجام "از طریق سپاه کرج داوطلبانه به فکه رفت. " آنجا بود که در عملیات فتح خرمشهر به شهادت رسید.
مادر با چشمانی نمناک ادامه میدهد: "آپارتمانی در میدان رستاخیز خریدیم... از همانجا بود که داوطلب رفت. " و اینگونه، روایت زندگی پسری فهمیده که از مکتبخانههای شیراز تا بیمارستان آبادان و سپس خط مقدم، همیشه در مسیر حق گام برداشت، به پایان میرسد.
"ساعت ۲ بعدازظهر بود... "، لحظه دریافت خبر شهادت را روایت میکند. آن روز گرم بهاری، وقتی دو مرد یکی روحانی و دیگری با لباس شخصی زنگ در را زدند. "گفتم آقامون فوت کرده... چی شده؟ " و آنگاه با اصرار مادر، حقیقت را گفتند: "پسرتان شهید شده. "، "سرم را کوبیدم به دیوار... "
در آن لحظه، بچهها در خواب بودند. مادر با یادآوری زنی در آبادان که از شنیدن ناگهانی خبر فوت همسرش دیوانه شده بود، خود را کنترل کرد. "صدام درنیامد... نمیخواستم بچهها مثل آن دختر بشوند. " وقتی فرزندان بیدار شدند، خانه پر از شیون و گریه شد.
"۲۸ شهید در مسجد گوهردشت... "
مادر از تشییع پرشکوه شهید میگوید. خسرو وصیت کرده بود در شیراز دفن شود، کنار پدرش. سپاه کرج همه کارها را انجام داد. "از اینجا تا میدان کرج... سوزن میانداختی پایین نمیآمد. "، اما مادر را به مراسم نبردند. "نذاشتند بروم... همه رفتند در مسجد دیدنشان. "، "۱۰ فروردین رفته بود... ۱۰ اردیبهشت شهید شد. "
تنها یک ماه در جبهه بود. نامهها و وصیتنامهاش هنوز مثل گنج حفظ شدهاند. مادر با غرور از پسرش میگوید که در میدان رستاخیز کرج، بالای نانوایی بربری، آخرین بار او را دیده بود؛ همانجا که تصمیم گرفت داوطلبانه به جبهه برود.
این خاطرات تلخ و شیرین، از روزهای سخت دریافت خبر شهادت تا تشیع پرشکوه، گواه عشقی است که با شهادت جاودانه شد. مادر با همه دردها، به آرامش رسیده است؛ چرا که میداند پسرش به آرزویش رسید.
وقتی صحبت آن روز پیش میاید؛ اشک در چشمان مادر حلقه زده است وقتی از روز تشییع میگوید. روزی که بستگان و همسایگان در گوهردشت چنان جمع شده بودند که "سوزن میانداختی پایین نمیآمد". ۲۸ شهید، از جمله خلبان شهید حرا، در کنار هم آرمیده بودند.
"با هواپیما بردندمان... "
سفر به شیراز با پروازی از مهرآباد آغاز شد. در بنیاد شهید شیراز، تابوتها به صف چیده شده بودند. مادر با صدایی لرزان توصیف میکند: "یکی سوخته بود... یکی باران زده بود ورم کرده بود... ". وقتی پرده از چهره خسرو برداشتند، ترکشی بر صورتش نشسته بود. "با همان لباس دفنش کردند... طوری نبود که بتوانند بشویندش. "
"تا روز چهلش ماندم... "
مادر در شیراز، نزد دخترش ماند. هر روز به مزار پسرش میرفت، در حالی که شهر در تشیع شهدا غرق شده بود. "شیراز سوزن میانداختی پایین نمیآمد... " مردم از شهرهای دور و نزدیک آمده بودند، هرکس برای عزیزی.
"مرتب میآید... "
خوابهای شیرین خسرو آرامشبخش روزهای سخت مادر شده است. دو روز پس از شهادت، در خواب برادر ۱۲ سالهاش ظاهر شد و گفت: "اینقدر دلم برای مادرم میسوزد... "؛ و اکنون سالهاست که این دیدارهای روحانی ادامه دارد.
"۳۶ سال است... نه لباس عوض کردم، نه به خودم رسیدم. "، مادر با چشمانی نمناک از شهیدش میگوید؛ از خوابی که در تنهایی دیده بود. "دیدم پسرم پشت سرم است... باباش هم بود. گفت: ببین به چه روزی افتادهای... " صدایش میلرزد وقتی از آن لحظه میگوید، وقتی در تاریکی شب، شهیدش را در میان خواب و بیداری دیده بود.
"با عکسش زندگی میکنم... "
عکس بزرگ خسرو همدم تنهاییهای مادر شده است. "میگذارم پیشم میخوابم... انگار خودش است. " با او حرف میزند، از خوشبختیاش میگوید که "به پای خودش رفت... نه قاچاقفروش شد، نه اعدام. "
"اگر دشمن حمله کند... "
مادر با قاطعیت پاسخ میدهد: "چرا نذارم؟ اختیارشان دست خودشان است. " اگرچه پسرانش دیگر پیر شدهاند، اما همان روحیه ایثار در خانواده زنده است. یکی از پسرانش حتی دوباره به جبهه رفت، تا همسرش مانعش شد.
"۱۷ نوه دارم... یکی هم در راه است. "، چهره مادر با ذکر نوهها روشن میشود. سه تا از آنها در همین شهرک زندگی میکنند و به زودی نوه سوم هم به جمعشان اضافه میشود. "خداروشکر... هرکی سر زندگی خودش است. "
"دلخوشی من"
مادر با آرامش پاسخ میدهد: "همیشه دو راه است... یا این دنیا یا آن دنیا. من آن دنیا را انتخاب کردم. " این ایمان راسخ، آرامش را به زندگی او آورده است؛ آرامشی که از عشقی جاودانه به پسری فهمیده نشأت گرفته است، پسری که حالا سالهاست شهید شده، اما هرگز از خاطر مادر نرفته است.
"همیشه با شما هستم... "
اشک در چشمان مادر حلقه زده است وقتی از آخرین پیام شهیدش میگوید. "در خواب میگفت: مامان من همیشه با توام. " و مادر فقط یک آرزو دارد: "عاقبت بخیر... شاید شهیدم ضامن من شود. "
خطاب به مدافعان حرم: "اگر شما نمیرفتید، آنها میآمدند... به جای یک شهید، هزاران نفر کشته میشوند. "
نصیحت به جوانان: با لبخندی آمیخته به تجربه میگوید: "جوانان امروز به حرف ما نیستند...، اما میدانند شهیدان خوشبختتریناند. "
پیام به مردم ایران: "امام زمان را صدا میزنم هر روز... یا امام! زودتر ظهور کن، این دنیا را از کفر پاک کن. " ایمانش در این جمله موج میزند؛
و در پایان...
همانگونه که زندگی را با بسمالله آغاز کرد، با یاد امام عصر (عج) به پایان میبرد. این روایت، از مکتبخانههای شیراز تا آغوش گرم شهید، داستان زنی است که عشق به خدا را در وجود فرزندش پرورش داد و حالا، با ۱۷ نوه و نتیجه، چراغ راه نسلهای آینده شده است.
"ما در آبادان زندگی کردیم... بچههایمان را بزرگ کردیم... و صدام هم به درک واصل شد. "
گفتوگو از اباذری