
روایت دلتنگی و ایستادگی یک مادر
به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، شهید بهروز تبریزیزاده دوم اسفند ۱۳۴۲، در شهرستان تبریز به دنیا آمد. پدرش علی نگهبان بود و مادرش فروزان نام داشت. دانشآموز متوسطه بود که به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستوهشتم مهر ۱۳۶۱، به اسارت دشمن درآمد. در اردوگاه عنبر عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای وادی رحمت زادگاهش واقع است.
خاطرهای از زبان مادر بزرگوار این شهید میخوانیم:
بسم الله الرحمن الرحیم
هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ
باذن الله ... و رسوله و باذن مولانا امیرالمونین
از نگاهِ مادر، زندگی فرزندش، از اول تا به آخر سرشار از خاطره است. اوایل سال ۱۳۶۱ بود که بهروز تصمیم به جبهه رفتن گرفت. وقتی این موضوع را با من در میان گذاشت، من از او خواستم و خواهش کردم که قبل از رفتن حتما مدرک دیپلم خودس را بگیرد. او نیز مثل همیشه بدون اعتراض و در نهایت احترام قبول کرد. تا پس از اخذ مدرک به جبهه عازم شود. چند ماه سپری شد و بدون هیچ اصرار و کلامی اضافه مشغول تحصیل و درس خواندن شد. امتحانات آخر سال شروع شد، یک شب پس از آخرین امتحانش که با پدرش به خانه بازگشت، حال بسیار خوبی داشت و غرق در شادی و نور بود. وقتی علتش را از او پرسیدم گفت: «مامان جان انشاللله فردا عازم جبهه هستم». چون من قبلا با پسرم قرار گذاشته بودم و به حرف هم احترام داشتیم، خوشحال شدم و شبانه مشغول آماده کردن کیف او شدم. صبح قبل از اعزام باهم به بازار رفتیم و برای بهروز چند دست لباس نو خریدیم. دلم میخواست که او را با لباس نو به جبهه بفرستم. از همان جا او را تا اعزام نیروهای بسیج بدرقه کردم. عصر همان روز راهی جبهه شدند.
پس از ۳ ماه برای یک هفته به مرخصی آمد. روزی که مجددا راهی میشد، دلم میخواست که بهروز که ۱۲ سال زحمت کشیده بود و برای خاطر دل من دیپلم گرفته بود حاصل تلاشش را ببیند. پس به مدرسه رفتم و از مدیرشان خواهش کردم مدرک او را زودتر حاضر کنن تا بتوانم به خودش نشان دهم. پس از گرفتن مدرکاش با خوشحالی راهی محل اعزام نیروهای بسیج شدم و دیدم همگی در صفهای مرتب به سخنرانی فرماندهشان گوش میدهند. بهروز متوجه آمدن من شد و پس از سخنرانی پیش من آمد و پرسید: «مادر برای چه آمدهای؟» گفتم: «پسرم دیپلمات را آوردم تا خودت هم ببینی.» گفت: «مامان جان من این دیپلم را بخاطر شما گرفتم و احتیاجی به آن ندارم. شما ببرید و از من به یادگار داشته باشید.».
با پسرم خیلی نامه به هم مینوشتیم و او همیشه در نامههایش مرا به صبر دعوت میکرد مثل اینکه میدانست دیگر برنمی گردد. ۳ ماه منتظر آمدنش بودم تا اینکه یک روز خبر آمد بهروزِمَن شهید شده ولی از پیکرش خبری نبود. ما برای او مراسم ختم گرفتیم. چند روز بعد من در خواب دیدم که اسیر شده. از آنجائی که ترسیدم فکر کنن از عطوفت مادری این را میگویم، پس خوابم را برای کسی بیان نکردم. بعد از مراسم چهلمش که رفتیم به تهران از پدرش خواستم به هلال احمر برویم و خبر بگیریم. خانوادههای بسیاری در آنجا آمده بودند و از جویای حال عزیزشان بودند. جلو رفتم و از خانمی که آنجا بود خبر گرفتم. دفتری را به رویم باز کرد و گفت: «ببینید نامش اینجا هست؟» پس از کمی جستوجو نام بهروز را دیدم. نمیدانید چقدر خوشحال شدم از اینکه نور چشمام زنده بود. از همانجا تماس گرفتم و به کل فامیل خبر دادم که بهروزِمَن زنده است.
از آن پس دیگر هر هفته به هلال احمر میرفتم و برای پسرم نامه مینوشتم. ده ماه به همین منوال گذشت. آخرین شنبهای که من برای پسرم نامه نوشته بودم و عکسی داخل آن گذاشته بودم _بهروز همیشه در نامههایش خواهش میکرد که برایش عکس بفرستیم_ تا برایش بفرستم. وارد مجموعه هلال احمر که شدم همه کارمندان با دیدن من به اتاقهایشان رفتند. اتاقی که از آن نامه میفرستادیم هم کسی نبود. نامه را روی میز گذاشتم و مسئول را صدا زدم و او گفت عیبی ندارد میفرستم.
آن زمان مدیر هلال احمر آقای فرشباف نامی بود. وقتی به خانه برگشتم با او تماس گرفتم همین که صدای من را شنید نتوانست حرف بزند و گوشی را به یک روحانی داد. حاجآقا که میخواست با آرام کردن من سخن بگوید من فهمیدم چیزی شده و گفتم من همه چیز را فهمیدم. او گفت پس به همرا پدرش به اینجا بیایید. وقتی رسیدم هلال احمر تمام کارمندها و کارکنان در اتاق مدیر جمع شده بودند و همه سرها پایین بود. چند دقیقهای که سکوت مطلق بود، قلبم میخواست از حرکت بایستد. خداوند مهربان و متعال کمکام کرد و خودم به حرف آمدم: «آقای فرشباف بهروز حالا هم بینشان است. چون قبلا که خبر شهادتاش را داده بودند نشانه و جنازهای نداشت.» عکسی از پیکر بهروز داشتند که به دلیل شکنجه و وضعیت جسمیاش میخواستند به من نشان ندهند که من گرفتم و بوسیدم و روی صورتم نهادم.
انتهای پیام/