خاطرات همسران ۱۲ شهید در کتاب «دامادی خوبان»
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، کتاب «دامادی خوبان» روایت همسران دوازده شهید شهرستان میناب و بشاگرد از سبک شهدا، ازدواج و زندگی مشترک شهدا است که به کوشش«زهرا نوری بشاگردی» در 190 صفحه توسط انتشارات نشر امینان منتشر شده است.
قسمتی از متن کتاب:
می خواست دوسالی که از خانه دور است خیالش از خاتون راحت باشد. دادالله دلش را به دریا زد و قصه ی دلدادگی اش را به مادر گفت. مادر طبق رسوم قبیله انگشتری خرید و همراه پدر دادالله به خانه ی غلامرضا رفتند. بزرگ ترها در کپر مهمان نشسته بودند و با هم حرف می زدند.
خاتون توی آشپزخانه بود و صدای پدر دادالله را از کپر مهمان می شنید:
والا مش غلامرضا اگه قابل بدونین ،اومدیم خاتون رو برای پسرم دادالله خواستگاری کنیم. دادالله زیر دست خود شما بزرگ شده و می شناسیدش
غلامرضا دستش را روی محاسنش کشید.
پدر دادالله حرفش را ادامه داد:
-شما دادالله رو به دامادی قبول دارین ؟
غلامرضا کمی مکث کرد و گفت:
-خاتون هنوز کوچیکه
ماه وسط آسمان بود و نور نقره ايش روي تپه پهن شده بود. شرجي هوا افتاده بود و نسيم خنکي از بالاي تپه ميان کپرهای روستای ايرر می وزید. تاج خاتون تازه فارغ شده بود. گنج خاتون ، بچه را از داخل گهواره برداشت و بدنش را باروغن محلی چرب کرد. خاتون شورباها را در دهان تاج خاتون می گذاشت. درد امانش نمی داد چيزی بخورد.
خاتون دستش را فشار داد و گفت: خواهر گلم تو بايد به خودت برسی که شير داشته باشی و به اين بچه شير بدی.
تاج خاتون نای حرف زدن نداشت، آهسته گفت: تو برو به کارات برس، من خودم می خورم.
خاتون راضی نشد و شوربا را قاشق قاشق به تاج خاتون خوراند. خاتون با خستگی از جايش بلند شد، کاسه را برداشت و به طرف در اتاق رفت.
گنج خاتون گفت: تا يک ساعت ديگه دخترخاله هات برای کشيک زدن ميان اينجا و می تونی استراحت کنی.
خاتون حرفی نزد، فانوس را برداشت و به آشپزخانه رفت. آرد را الک کرد. دوشاب ها را با فلفل سياه و زنجبيل هم زد و گوشه ای گذاشت.
گج خاتون بچه را قنداق کرد و به آشپزخانه رفت. خاتون کنار شعله نشسته بود. گنج خاتون وارد آشپرخانه شد و مشغول درست کردن حلوا شد.
بوی حلوای گنج خاتون تا چند خانه آن طرفتر رفته بود. دخترخاله ها و دخترعموهای تاج خاتون به همراه دادالله و يارالله، پنجمين شبی بود که برای کشيک دادن به خانه شان می آمدند. مهمان ها که آمدند دادالله مستقيم به آشپزخانه رفت و گفت: به به چه بويی...
سلام زن عمو، من اين همه راه رو به خاطر حلوای تو آمدم همين الان بگم سهم من يه بشقاب بزرگ گنج خاتون لبخندی زد و گفت: باشه پسرم يه بشقاب پر برای تو به شرط اينکه تا خود صبح چشم رو چشم نزاری کنار می زارم.
دادالله گفت: چشم من که از خدامه زن عمو. دادالله به کپر مهمانها رفت و کنار مادرش نشست. خاتون با دوری و بشقاب های حلوا به اتاق آمد.
دادالله خاتون را که ديد از جايش بلند شد و سينی را از دست خاتون گرفت و دور کپر گرداند. زن عمو بشقاب بزرگی از حلوا برای دادالله گذاشته بود. بخار از روی حلواها بلند می شد.
دادالله بشقاب را نزديک بينی اش گرفت و گفت: عجب حلوايی! صبر نکرد و حلوای داغ را در دهانش گذاشت. حلوا به سقف دهانش چسبيد و صدايش به هوا بلند شد.
دستش را جلوی دهان گرفت و از کپر بيرون رفت. صدای دادالله دل خاتون را لرزاند. دلش می خواست دنبال دادالله برود و حالش را بپرسد، اما خجالت می کشيد.
دادالله به طرف کپر مشک رفت، از داخل مشک آب برداشت و در دهانش چرخاند. به کپر مهمان ها که برگشت همه شروع کردند به خنديدن.
دادالله دستش را توی موهای لختش کرد و گفت: باشه بخنديد بالاخره نوبت خودتونم میشه.
آن شب پای حرفش ماند، با دهان سوخته تا صبح بيدار بود و کشيک داد. نزديک اذان صبح بود، دادالله، حسين، زينب، مريم و يارالله پنج سنگ بازی می کردند.
خاتون کنار گهواره نشسته بود و آن را تکان می داد. زل زده بود به سنگ هايی که در دست دادالله به هوا پرتاب می شدند. تاج خاتون تازه خوابش برده بود.
دادالله تقلب می کرد و اعصاب همه را خرد کرده بود. گنج خاتون که دراز کشيده بود سرش را بلند کرد و انگشتش را جلوی دهانش گرفت و گفت: هيس! بچه ها آروم تر، تاج خاتون و بچه اش تازه خوابيدن. با حرف گنج خاتون، بچه ها صدايشان را پايين آوردند.
چند لحظه ای نگذشته بود که دعوايشان بالا گرفت. حسين به دادالله می گفت: سوختی چرا جر می زنی؟دادالله گفت: نه بابا کجا سوختم سنگ اصلا تکون نخورد تو داری جر می زنی. صدايشان که بالا رفت بچه از خواب پريد و گريه کرد. گنج خاتون از جايش بلند شد و از گوشه کپر جاروی پيش را برداشت و به جانشان افتاد.
دادالله قبل از رسيدن گنج خاتون و جارويش از کپر بيرون رفت دمپايی هايش را زير بغل زد و پا به فرار گذاشت. بقيه بچه ها هر کدام يک جارو از دست گنج خاتون خوردند و از کپر بيرون رفتند.
دادالله کنار کپر آبی ايستاده بود و به آنها می خنديد. حسين چشمش به دادالله که افتاد گفت: حيف که الان مردم خوابن بزار صبح بشه می دونم باهات چی کار کنم جرزنیشو تو کنی کتکشو ما بخوریم؟
حالا کو تا صبح، فعلا بريم وضو بگيريم، کل احمد الان اذان رو میگه. زينب و مريم چادرشان را روی سرشان درست کردند و به سمت خانه شان رفتند، پسرها ايستادند تا دخترها وضو بگيرند و با هم به مسجد رفتند.
نماز را به جماعت خواندند و به خانه برگشتند. آفتاب نيمه آسمان آمده و غلامرضا داخل گاش بود و داشت برای مراسم ششگونی گوسفندی انتخاب می کرد.
گنج خاتون آب و علوفه را جلوی گوسفندها می ريخت. غلامرضا از توی گاش حسين را صدا زد: حسين حسين! بله آقا جون.
پس اين ملا چیشد؟ الان میرم دنبالش. خاتون لگن را آب کرد و کنار گاش گذاشت. حسين که با ملا برگشت، غلامرضا از گاش بيرون آمد و با ملا سلام و احوال پرسی کرد و با هم به داخل کپر رفتند.
خاتون دو استکان چای در سينی گذاشت و برايشان برد. غلامرضا و ملا گرم صحبت بودند که گنج خاتون به جمع آنها اضافه شد و به غلامرضا گفت: همه توی حياط جمعن و منتظر شما نشستن.
غلامرضا چايش را نخورده رها کرد و بلند شد. آقا تا شما چايتون رو می خورين من برمی گردم. حسين و دادالله گوسفند را گرفته و رو به قبله کرده بودند. خاتون لگن آب را جلوی گوسفند گذاشت. حسين سر گوسفند را نزديک لگن بُرد و به آن آب داد.
غلامرضا و خانواده اش رديف اول ايستاده بودند و بقیه مهمان ها پشت سرشان دمپایی هایشان را درآوردند و رو به قبله دست هایشان را به آسمان بلند کردند.
انتهای پیام/