لقاء فرزندان کربلا مرا به جبهه و شهادت مشتاقتر نموده است
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید محمد ملایی سیروئی بيست و دوم دی ماه 1342، در روستای سيروئيه از توابع شهرستان حاجیآباد چشم به جهان گشود. پدرش يارالله، كارگر بود و مادرش سكينه نام داشت.
تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و دوم خرداد 1362، در سومار توسط نيروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به جمجمه و سينه، شهيد شد. مزار او در زادگاهش واقع است.
نامه دستنوشته شهید محمد ملایی سیروئی:
به نام خدا و پروردگار شهیدان و صادقان و درهم کوبنده ستمگران و ظالمین.
«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ»
همانا کسانی که ایمان به خدا آوردند و کسانی که هجرت کردند و در راه خدا جهاد کردند. مشمول رحمت خداوند هستند و خدا بسیار مهربان و آمرزش طلب است. (قرآن کریم آیه 218 سوره بقره)
پدرم، از همان دوران کودکی که همراه و در معیت(همنشین) شما به مجالس عزاداری سرور شهیدان میآمدم و به وسیله شما با سید و سالار شهیدان و مظلومان تاریخ، استیناس(خو گرفتن) پیدا کردم و از واعظ(پند دهندگان) نحوه و چگونی حماسه جاوید امام حسین(ع) را شنیدم و با همان فکر کودکانهام میگفتم ای کاش به جای کوفیان بیوفا من در آن عصر بودم آقایمان حسین را یاری کنم با خود فکر میکردم که اگر من در آن عصر بودم جانم را سپر علیاکبر قرار میدادم و از آن وجود ذی ثمن حراست به عمل میآوردم تا اینکه خلاصه با گذشت سالها و روزگار به سن بلوغ رسیدم و بار دیگر تاریخ به عقب ورق خورد و جنگی تحمیلی بین خمینی بت شکن از تبار ابراهیم خلیلالرحمان با صدام خونخوار از ذریه کثیف یزید در گرفت. روزی در گوشهای از صحرا در زادگاهم نشسته بودم و با خودم فکر میکردم که اگر من آرزوی یاری حسین را در دلم میپرورانیدم حالا روزش رسیده است و اگر من مرد عمل هستم باید فرزند حسین را یاری کنم.
برای رسیدن به این نیل عاشقانه عازم خدمت زیر پرچم شدم و دوره آمادگی و آموزشی را با نهایت دقت و فراست و کیاست(تیزهوشی) آموختم که خوب رهبر اسلام و مذهب جعفری را یاوری نمایم. پس از طی مراحل آموزش عازم جبهه جنگ شدم و آتش انتقام خون به نا حق ریخته حسین در دلم زبانه میکشید به همین منظور معتقد بودم که باید کوفیان عهدشکن را برای همیشه از دیار هستی با زباله دانی عدم آن هم با نهایت خفت و ذلت فرستاد.
تصمیم گرفتهام که باید طوری در جبهه انجام وظیفه نمایم که علیاکبر حسین را از خود شادمان سازم. لقاء فرزندان کربلا مرا به جبهه و شهادت مشتاقتر نموده است و شوق بیشتری به رزم و شهادت پیدا کردهام. هرچه زودتر میخواهم از این قفس دنیا فرار کنم و در عالم اخروی آزادانه به پرواز در آیم.
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
چنین قفس نه سزای چو من خوشالحانیست روم به گلشن رضوان، که مرغ آن چمنم
خلاصه ای پدرم تا اینجا زبان حال مرا شنیدی پس از این به چند سفارش گوش بده. احتمالاٌ دیگر مرا نخواهی دید و این آخرین نگارش من به شما است.
اگر چنان چه همین طور شد و من سعادت و افتخار شرب شهادت را پیدا نمودم میدانم که به جهت از دست دادن اولین فرزندت خیلی ناراحت میشوی زیرا پدر به فرزند ذکور اولش خیلی علاقه دارد و در واقع کاخ آمان پدر فرزند ذکور اول خانواده است.
فقط داروی تسلی خاطر شما را به یاد آوردن علیاکبر حسین میدانم و بس. هروقت به یاد من افتادی علیاکبر حسین را به یادآور قلبت آرام میگردد.
اما سفارش دوم به شما مادر و مادربزرگم، میدانم که شما پس از شهادتم اگر چنان چه البته سعادت داشته باشم خیلی ناراحت میگردید زیرا آرزو داشتید شب عیش و زفاف و فرزندان مرا نظاره کنید. مسکن درد شما هم یادآوری حماسه زینب، قهرمان کربلا است. هر وقت من به یاد شما آمدم علیاکبر امام حسین(ع) را در ذهنتان خطور بدهید تا آرام شوید.
اما شما برادرانم با اینکه غمی جانگداز متحمل میشوید و کمرتان خم میگردد. ناراحت نشوید. و اسلحه به زمین افتاده مرا بیصاحب نگذارید. و به وسیله ثبتنام در بسیج راهم را ادامه دهید. و شما خواهرانم، با توجه به اینکه خواهر علاقه غیرقابل وصفی به برادر دارد به مراتب در فقدانش نیز متاثر میگردد. به وسیله تجلی فاطمه صغرا دختر امام حسین(ع) مصیبت وارده را تحمل کنید و مجدداٌ پدرم صبر پیشه کن زیرا قرآن میگوید ان الله مع الصابرین. کلیه خویشاوندان و نزدیکان و اقارب را سلام میرسانم.