شهید خیری که حامی یتیمان بود
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید ابراهیم انصاریان هفتم خرداد 1304، در روستای هرمود از توابع شهرستان لارستان چشم به جهان گشود. پدرش محمد، فروشندگی میكرد و مادرش زينب نام داشت.
خواندن و نوشتن نمیدانست. مغازهدار بود. سال 1336 ازدواج كرد و صاحب پنج پسر و دو دختر شد. دوازدهم تير ماه 1367، در خليجفارس بر اثر اصابت موشک ناو آمريكايی به هواپيمای مسافربری ايرباس به شهادت رسيد. اثری از پيكرش به دست نيامد.
زندگینامه به جا مانده از این شهید بزرگوار برای علاقمندان منتشر شد:
در سال 1304 در دهکدهای کوچک، آن سوی شهرستان لار، از بطن مادری پاک چون فرشته، که مردم هم نوشیدن آب از دست او را شفابخش حال بیماران میدانستند، کودکی به دنیا آمد که نامش را ابراهیم نهادند. ابراهیم تا سن دو سالگی در دامن مادر گرامیش پرورش یافت و آنگاه خداوند این چشمه جوشان محبت را خشکانید. آری دوساله بود که مادرش زینب را از دست داد، مرگ مادر ضربهای بسیار سخت بر او وارد آورد و چون ابراهیم تنها فرزند این بانوی مهربان بود. تنها خواهر ناتنی او امکلثوم پا جای مادرش گذاشت و او را تیمار کرد.
حدودا 6 ساله بود که ضربه هولناکی دیگر روح این کودک را مکدر ساخت زیرا پدر نیز به سرای باقی شتافت این اوامر باعث شد تا ابراهیم از همان کودکی طعم سخت تلخیها را بچشد و با ناملایمات مبارزه کند و مردانه روی پای خود بایستد. تا سن یازده سالگی در روستای کرمستج ماند اما بعد از آن برای کار راهی کشور بحرین شد زیرا سه برادر ناتنی او هر کدام در یکی از کشورهای عربی زندگی میکردند و چون برادر بزرگتر در بحرین سکونت داشت او نیز به آنجا رفت. همت کرد و آستین مردانگی را بالا زد و کارش را با شاگردی در مغازه آغاز کرد.
راستی، درستکاری و صداقت وی به حدی بود که زبانزد عام و خاص شد. با وجود سن کمی که داشت در اندک زمانی زبان عربی را به طور فصیح آموخت. بعد از 4 الی 5 سال به توصیه یکی از دوستانش در یکی از شرکتها به عنوان بازاریاب مشغول به کار شد. صاحب شرکت با وجود اینکه انگلیسی و غیرمسلمان بود آنقدر از کار و اعمال او راضی بود که او را فرزند خود خطاب میکرد.
در همین سال بود که از سوی شیخ بحرین به خاطر نجات جان همسر و فرزند برادر شیخ از آتش سوزی اتومبیل به دلیل تصادف به او پاسپورت(گذرنامه) بحرینی را اهداء میکند. با دریافت آن گذرنامه وطنی یک بحرینی محسوب میشد اما او طاقت نیاورد و در سن 20 سالگی برای انجام خدمت زیر پرچم به ایران بازگشت و به علت این که از نعمت سواد محروم بود، وی به عنوان سرباز عادی انجام وظیفه کرد که خدمت او هم زمان بود با قد علم کردن اشرار در منطقه لارستان فارس که در آن زمان دوبار در هنگام درگیری با اشرار زخمی میشود.
بعد از انجام خدمت مجددا به کشور بحرین باز میگردد و در همان شرکت به کار خود ادامه میدهد و حدود 2 سال بعد در وقت بیکاری خود زمانی که به دوستش کمک میکرد دچار حادثه میشود و از طبقه دوم ساختمان شرکت به پایین بر روی قلاب چرثقیل پرتاب میشود و استخوان زانوی راست او کاملا له میشود و چون دکترها میخواستند پای او را از کمی بالاتر از زانو قطع کنند صاحب شرکت او را به کشور آلمان انتقال میدهد و در آنجا قرار دادن پلاتین به جای استخوان زانو از قطع پا جلوگیری میکنند این امر باعث میشود پای او دیگر خم و راست نشود و دیگر نتواند رانندگی کند از این رو با درخواست خود آن شرکت را ترک میکند و با اندوخته خود یک مغازه و پس از چندی یک مغازه دیگر را خریداری میکند.
چون کوهی استوار مشغول کار میشود و در سال 1334 جهت اختیار کردن همسر به ایران باز میگردد و همسر خود را از شهر بندرعباس انتخاب و او را به عقد خود در میآورد و درسال 1336 ازدواج میکند و دو ماه بعد از ازدواج جهت ادامه کار به بحرین باز میگردد و تا سال 1342 یعنی بعد از تولد چهارمین فرزندش برای همیشه به ایران باز میگردد و مغازهها را با قیمت بسیار کم واگذار میکند و نزد زن و فرزندش باز میگردد و در بندرعباس مشغول به کار میشود و نمایندگی شرکت پپسی کانادا را به طور اشتراکی میگیرد که متاسفانه چون شرکای او انسانهایی صادق نبودند او ورشکست میشود اما او که به قول معروف طعم سرد و گرم روزگار را چشیده بود بیپروا باز از نقطه صفر شروع کرد نقطه صفری که واقعا زیر صفر بود.
در این موقعیت همسرش چون تکیهگاهی بر وی شد و او را تنها نگذاشت و برای تهیه لقمهای نان دوش به دوش او کوشید و خداوند منان بر نیروی توانش افزود و بر نعمتش برکت انداخت و در مدتی کمتر از دو سال او توانست مغازه کنونی خود را تهیه کند و کسب و کار را شروع نماید. برای اینکه بتواند هر چه زودتر بدهی خود را به دوستان و آشنایان بپردازد با وجود پای لنگی که داشت بیوفقه کار کرد و خود کارتنهای اجناس را به دوش کشید و بینهایت صرفهجویی کردند.
با این وجود هرگاه فردی حتی غربیه از وی کمکی میخواست او را بینصیب نمیگذاشت. به همه اعتماد میکرد و مورد اعتماد همگان بود و آنگاه که وضع مالیش کمی بهبود یافت به درخواست پدر علی، علی را به عنوان شاگرد انتخاب کرد. علی نوجوانی سیزده ساله بود که ابراهیم علی را همچون فرزند خود میدانست، هیچ گاه به او دستور نمیداد و اجناس را خود به دوش میکشید و اگر کسی نسبت به این مسئله معترض میشد، میگفت علی مثل فرزندم است اما او امانت است و از امانت مردم باید به نحو احسنت مواظبت کرد من راه و رسم یک زندگی درست را به او خواهم آموخت، هر چه برای خوردن بود اول به او میدادند بعد به بچههای خود تا مبادا دلگیر گردد.
آن قدر با او مهربان بود که در روز دامادیش همه چیز را برای او مهیا کرد. پدر علی میگفت علی فرزند من است اما پدری را ابراهیم در حق او کرده، بالاتر از آن چه من میتوانستم بکنم، بسیار خیر بود و کار خیری را که انجام میداد هیچ گاه بیان نمیکرد. خانواده 5 نفرهای که یتیم، غریب و نا آشنا بودند را نان میداد، هیچکس از آن خبر نداشت که بعد از شهادتش این مسئله مشخص شد که هم اکنون فرزندش امید این راهش را ادامه میدهد. در بین بازاریان اعتباری خاص داشت. چه بس افرادی را که با اعتبار او از پشت میلههای زندان آزاد شدند. اکثر بازاریان او را میشناختند و به او احترام میگذاشتند.
باید اضافه کنم همان طور که در کودکی تنها خواهرش تکیهگاه وی بود او هم لحظهای از خواهرش غافل نشد حتی آن زمان که آهی در بساط نداشت خواهرش را که شوهر و فرزندانش را به مرور زمان از دست داده بود فراموش نکرد، بینهایت مهربان و با سخاوت بود از هیچ کاری دریغ نمیورزید و به محض اینکه از مغازه به خانه میآمد در کارهای خانه به همسرش کمک میکرد. عاشق کار بود و اگر زمانی کسی زبان اعتراض میگشود میگفت من دوست دارم همیشه در حال کار کردن باشم و بیکاری برای من نوعی عذاب است اصلا من برای کار آفریده شدهام.
همسرش را بینهایت دوست داشت و به آن احترام میگذاشت. بسیار با ایمان و با تقوی بود. زمانی که به دلیل آب سیاه چشمش را عمل کردند پزشک معالجش گفت که دیگر نباید به هیچ عنوان دولا و خم شود حتی برای اقامه نماز و او گفت آن چه مرا در آخرت خرسند و سر بلند میکند نماز یومیه است پس من نمیتوانم نمازم را ترک کنم. من اطمینان دارم با اقامه نماز هیچ آسیبی به چشم من وارد نخواهد آمد. مردم دوست، خوش بیان و خوشرو بود، مهمان را حبیب خدا میدانست و با گشاده رویی از مهمان استقبال میکرد. فرزندان را به امر به معروف و نهی از منکر سفارش میکرد و میگفت همیشه سعی کنید به معنی واقعی یک مرد باشید و از سختیها نهراسید و چون کوه استوار باشید. هیچ گاه نیازمندی را از خود نرنجانید و دستگیر آنها باشید.
پدر شهیدم بهترین الگوی مردانگی، صبر، صداقت، درستی، پاکی و مقاومت برای ما بود. او درس درست زندگی کردن را به ما آموخت و در واپسین لحظات حیاتش در فرودگاه بندرعباس به ما چنین سفارش کرد که مادر گران بهاترین گوهر است پس از او خوب مراقبت کنید و زمانی که فرزندش از او میپرسد پدر مگر ما چه وقت به مادر بدی کردیم که شما این سفارش را میکنید شما همیشه هستی و خواهی دید که ما هیچ گونه بدی نخواهیم کرد و پدر جواب داد این سفر با دیگر سفرها فرق دارد بعد خواهید فهمید، او برای دیدن برادرانش میرفت ولی به سوی خدا شتافت و همراه با 290 مسافر دیگر به آسمانها پرواز کردند.
انتهای متن/