14 سالگی به بهانه آب دادن به رزمندگان به جبهه رفت
به گزارش نوید شاهد هرمزگان؛ شهید «مرتضی محمدیان» يكم فروردين 1347، در روستای دومشهر از توابع شهرستان ميناب به دنيا آمد. پدرش غلام، كارگر بود و مادرش خديجه نام داشت. دانشآموز اول متوسطه در رشته تجربی بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. هفتم بهمن ماه 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به پيشانی و پا، شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای شهرستان بندرعباس واقع است.
سنش کم بود که تصمیم گرفت به جبهه برود
مادر شهید «مرتضی محمدیان» به مناسبت نزدیک شدن به ایام وفات حضرت امالبنین (س) و تکریم مادران شهدا گفتگویی با نوید شاهد میکند و از خصوصیات اخلاقی و فعالیتهای پسر شهیدش اینگونه تعریف میکند: «مرتضی متولد سال 1347 بود و تو ماه شعبان به دنیا آمد، بچه بود و سن کمی داشت، کلاس دوم راهنمایی بود که به جبهه رفت ولی از لحاظ جسمانی خیلی قوی بود جوری که وقتی میخواست به جبهه برود سن کمی داشت ولی از لحاظ جسمانی مانند یک جوان 17 یا 18 ساله بزرگ و قوی بود. خیلی مهربان بود، با همه خوب بود، همهی کارها را خودش انجام میداد. زمانی که هنوز به جبهه نرفته بود ورزش میکرد. وقتی به جبهه رفت مرتب به مرخصی میآمد و به ما سر میزد.»
فقط با یک لیوان چایی روزهاش را نگه داشت
پدر این شهید والامقام در یکی از خاطراتش بیان میکند: «شهید سن کمی داشت و بچه بود ولی از همان دوران به دنبال اسلام بود به عنوان مثال در آن زمان که سنش پایین بود و هنوز به مدرسه نرفته بود قصد داشت روزه بگیرد ولی ما چون بچه بود و گمان میکردیم توان روزه گرفتن را ندارد قبول نمیکردیم که روزه بگیرد و همیشه شب قبلش به ما میگفت که برای سحری بیدارش کنیم ولی ما بیدارش نمیکردیم تا اینکه یک شب خودش بیدار شد و دید ما آخر سحریمان بود و در حال آب خوردن بودیم که شهید گفت پس شما غذا نمیخورید که من گفتم نه، پیش خودم گفتم که اگر غذا نخورد شاید نتواند روزه بگیرد، به پسرم گفتم که ما فقط چایی و آب میخوریم. پسرمم فقط یک چایی خورد و با همین وضعیت خودش را نگه داشت.»
14 سالگی به بهانه آب دادن به رزمندگان به جبهه رفت
مادر شهید در خصوص به جبهه رفتن شهید این چنین بیان کرد: «به یاد دارم که پسرم در درسهایش خیلی زرنگ بود و مرتب کتاب میخواند. بعد از به دنیا آمدنش به بندرعباس آمدیم. شهید در آن زمان در مقطع راهنمایی تحصیل میکرد که جنگ شروع شد و امام دستور دادن که مردم برای دفاع از کشورشان به جبههها بروند. در آن زمان شهید با برادرش برای به جبهه رفتن جنگ داشتند و هر دفعه یکیشون میگفت من میخواهم به جبهه بروم و آن یکی برادرش میگفت نه من میخواهم به جبهه بروم و تو باید در خانه بمانی و از پدر و مادرمان مراقبت کنی. به پسرم گفتم تو ضعیف هستی چگونه میخواهی به جبهه بروی، شهید گفت «تا شما به من اجازه ندهید من به جبهه نمیروم، من باید به جبهه بروم، پس به من اجازه بدهید که جای برادرم به جبهه بروم». تا دو هفته به او اجازه رفتن ندادیم بهش میگفتیم تو بچهای و مزاحم افراد داخل جبهه میشوی، در جبهه چه کاری میتوانی انجام بدهی، شهید گفت «میتوانم به رزمندهها آب بدهم». تو مسجد صاحب الزمان نشسته بودیم که ساکش را برداشت، عموش هم از میناب آمده بود که با هم به جبهه بروند، ما نمیدانستیم که میخواهند به جبهه بروند. تو مسجد صاحب الزمان یک اتاق بود که کارهای مربوط به بسیج را در آن انجام میدادند، من را از آن جا صدا زدند. وقتی که به آن جا رفتم پسرم را دیدم، پسرم گفت ببین عمو هم همراهم به جبهه میآید. دلم کمی آرام گرفت، شهید با من خداحافظی کرد و عازم جبهه شد. اول برادر بزرگترش به جبهه رفت چون شهید خیلی اصرار داشت که به جبهه برود به او هم اجازه دادیم. من و پدرش رضایت دادیم و شهید عازم جبهه شد. بعد از اینکه مدتی از جبهه رفتنش گذشت به مرخصی میآمد و در امتحانهای مدرسهاش شرکت میکرد. با اینکه در جبهه بود و نمیتوانست در مدرسه حضور داشته باشد ولی امتحانهایش را قبول میشد.»
انشاالله با هم به مشهد میرویم
مادر شهید ادامه میدهد: «دو ماه در جهرم آموزش دیدند و بعد از آن به خط مقدم رفتند، پسرم همیشه تو عملیاتها شرکت میکرد. وقتی که به مرخصی آمد گفت مادر دفعه بعد که آمدم تو را به مشهد میبرم. تا این کار را انجام ندهم به جبهه نمیروم. دفعه بعد که به مرخصی آمد گفت مادر شرمندم، من به مشهد رفتم، بهش گفتم انشاالله زیارتت قبول باشد. شهید تعریف میکرد زمانی که در جبهه بود بهش گفتند که باید تو یک عملیات شرکت کنند شهید به فرماندشون گفت در کدام منطقه میخواهیم عملیات انجام دهیم که فرماندشون گفت تو باید به مشهد بروی، شهید گفت مگر قرار نیست به عملیات برویم، فرماندشون گفت تو در همه عملیاتها شرکت کردهای و حالا باید به مشهد بروی. شهید به من گفت مادر، من به مشهد رفتم ولی تو را با خودم نبردم، انشاالله با هم به مشهد میرویم.»
شهید شدن لیاقت میخواهد
وی افزود: «هر بار که میآمد میگفت «من لیاقت شهادت را ندارم، شهید شدن لیاقت میخواهد». شهید خیلی مومن بود و از زمانی که دبستان را شروع کرد به مسجد میرفت. زمانی که مدرسه بود و درس میخواند به مدت دو هفته به ماموریت رفت، به او گفتم مادر دو هفته نبودی کجا رفته بودی، فقط به من میگفت که به کجا میرود حتی به پدرش هم نمیگفت، به من گفت که محافظ راننده بودم و به کردستان اسلحه میبردیم، بهش گفتم تو محافظ بودی؟ گفت آره من محافظ راننده بودم. شهید در بسیج حضور فعالی داشت.»
درآمدش را خرج یتیمان میکرد
مادر شهید خاطراتی از کمک شهید به یتیمان و همسایهشان را این چنین نقل کرد: «در آن زمان یک همسایه داشتیم که یتیم بود، پسرم تو نانوایی کار میکرد و دستش تو جیب خودش بود و از ما پول نمیگرفت، با پولی که از نانوایی در میآورد برای آن همسایمون که یتیم بود دفتر و کتاب میگرفت و حتی خودش کتاب و دفترشان را جلد میگرفت. یک روز همسایمون خیلی حالش بد میشود، شهید که از این موضوع با خبر میشود با اینکه سن کمی داشت او را بلند میکند و به بیمارستان میبرد، همسایهها به من اطلاع میدهند که پسرت، همسایتون خانعلی را به بیمارستان برده و ممکن است همسایتون در راه طوریش شود و پای پسرتان گیر است. من گفتم توکل بر خدا، پسرم کار خیر کرده خدا هم کمکش میکند، کار خوبی کرده که او را به بیمارستان برده است. خانواده همسایمون که از موضوع با خبر شدند خود را به بیمارستان رساندند به شهید گفتند ما خودمان مراقبش هستیم تو به خانه برو، شهید گفت نه، حالا که خودم آوردمش تا صبح مراقبش میمانم. شهید آن موقع تو مرخصی جبهه بود، بعد از چند روز همسر و بچههای خانعلی بابت اینکه جون خانعلی را نجات دادیم و حالش خوب شده است برای تشکر به منزلمان آمدند.»
مانند حضرت فاطمه(س) باش
این مادر شهید از آخرین دیدار پسر شهیدش اینگونه روایت میکند: «یک بار با پسر خالهاش به مرخصی آمد، به من گفت مادر اگر من شهید شدم گریه نکن، مانند حضرت فاطمه(س) و حضزت زینب(س) قوی باش، یک وقت گریه نکنی که دشمنان شاد شوند. شروع به نوحه خواندن کرد و گفت «اِی شهیدم، من شهیدم، به کام خود رسیدم، گریه نکن تو مادر». آن لحظه من گریهام گرفت و شهید گفت مادر گریه نکن بهش گفتم چون تو نوحه خواندی گریهام گرفت. بعد از اینکه نوحه خواند خداحافظی کرد و به جبهه رفت. نمیدانم از رفتنش چقدر گذشت که خواب دیدم مرتضی دَم در خانه آمد و دست روی سینهاش گذاشت و با من سلام کرد، بهش گفتم علیک سلام، دستش را روی شکمش گذاشت و ناله کرد، گفتم چه شده است مادر، دلت درد میکند؟، در آن لحظه از خواب بیدار شدم، به پدرش گفتم مرتضی آمده؟ گفت نه گفتم ولی پسرم را دیدم که به خانه آمده است و به من سلام میکند حتی تا الانم صدای سلام کردنش تو گوشم است. بلند شدم تو حیاط و اتاقها را گشتم ولی پیدایش نکردم. به من گفتند تو عملیات زمانی که داشت آرپیجی میزد، به شکم و پیشانیاش ترکش میخورد و به شهادت میرسد.»
پسرم به حدی آرامش داشت که انگار خوابیده بود
مادر شهید از لحظه فهمیدن شهید شدن پسرش این چنین بیان کرد: «یکی از برادرهایم آمد و پدر شهید را با خودش برد، به آنها گفتم کجا میروید؟، گفتند کار داریم. برادرم به من گفت خواهر بیزحمت برایمان چایی درست کن، میخواست با پدر شهید صحبت کند، من تعجب کردم چون همیشه خودش چایی درست میکرد، پیش خودم گفتم چه اتفاقی افتاده است ولی با این حال چیزی به من نمیگفتند، تا من چایی را آماده کردم دیدم که پدر شهید را با خود برده است، بعد از چند ساعت پدر شهید برگشت دیدم که ناراحت است به او گفتم چه شده، چرا ناراحتی؟ گفت مرتضی مجروح شده به پدرش گفتم مرتضی مجروح نشده مرتضی شهید شده است. من همراهشان رفتم که شهید را نشانم دهند، پسرم را دیدم، به حدی آرامش داشت که انگار خوابیده بود.»
خبرنگار: یوسفی
انتهای پیام/