اعتقاد راسخش او را به جبهه کشاند
به گزارش نوید شاهد هرمزگان؛ شهید «ابراهیم محمدی» سوم آذر ماه 1337، در بخش رودخانه از توابع شهرستان رودان چشم به جهان گشود. پدرش حسين، كشاورز بود و مادرش حكيمه نام داشت. تا چهارم ابتدايی درس خواند. سال 1358 ازدواج كرد و صاحب يک پسر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. چهارم فروردين 1361، در رقابيه شوش بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار او در زادگاهش واقع است.
یک فرد انقلابی بود
همسر شهید «ابراهیم محمدی» به مناسبت 29 فروردین روز بزرگداشت ارتش جمهوری اسلامی ایران گفتگویی با نوید شاهد میکند و از خصوصیات اخلاقی و نحوه آشنایی با همسر شهیدش اینگونه تعریف میکند: «شهید پسر عمویم بود و او را از زمان بچگی میشناختم. پدرم زمانی که من به دنیا آمدم گفت "این بچه در آینده همسر برادرزاده ام میشود" و من از همان دوران کودکی فهمیدم که در آینده قرار است با شهید ازدواج کنم و اینگونه هم شد. زمانی که با ابراهیم ازدواج کردم او سنش 19 و من 18 سالم بود. ازدواجمان در سالی که انقلاب شد یعنی سال 1357 صورت گرفت. از خصوصیات خوب شهید هر چه بگویم انگار کم گفتهام. از همان دوران کودکی به نماز و روزهاش خیلی اهمیت میداد. آدم فعالی بود، در روستایمان با توجه به فعالیتهایش او را به عنوان یک فرد انقلابی میشناختند، مرتب در راهپیماییها شرکت میکرد. شهید نه تنها با من بلکه با تمام اطرافیانش خیلی مهربان و نسبت به آنها خیلی دلسوز بود. همیشه به مردم کمک میکرد و اگر از اطرافیان کسی کار اشتباهی انجام میداد او را نصیحت میکرد.»
تاسیس کمیته امداد
همسر شهید ادامه میدهد: «شهید در کنار پدرش کار میکرد و کمک دست او بود و چون کمک خرج خانواده بود تا چهارم ابتدایی بیشتر نتوانست تحصیل کند، البته در آن زمان روستایمان تنها یک مدرسه تا پنجم ابتدایی بیشتر نداشت. شهید در کمیته امداد فعالیت میکرد و حتی یک مرکز کمیته امداد در روستای رودخانه تاسیس کرد و به عنوان سرپرست کمیته امداد روستایمان انتخاب شد.»
برای روستایش امکانات زیادی فراهم کرد
این همسر شهید درباره کمکهایی که شهید در مدت حضورش در روستا انجام داد گفت: «شهید خیلی تلاش میکرد که امکانات رفاهی و درمانی در روستایمان فراهم شود و چندین بار برای ساخت مدرسه و درمانگاه در روستا به مسئولین درخواست داد. به یاد دارم که شهید میگفت "خانمهای باردار ممکن است بخاطر نبود درمانگاه در روستا، دوری از شهر و این چنین مسائل موجب مرگ آنها و بچههایشان شود" و بابت این موضوع خیلی نگران بود. بالاخره درخواستهای شهید جواب داده شد و موجب ساخت مدرسه و درمانگاه در روستا شد. خیلی به فکر مردم روستا بود و تحمل دیدن سختی مردم را نداشت.»
اعتقاد راسخش باعث شد که به جبهه برود
همسر شهید در خصوص به جبهه رفتن شهید این چنین بیان کرد: «یک روز شهید آمد پیش من و گفت "میخواهم به جبهه بروم"، من بهش گفتم تو داری به عنوان سرپرست کمیته به مردم خدمت میکنی چرا میخواهی به جبهه بروی؟ من در آن زمان باردار بودم و این مسئله خیلی برایم سخت بود، گفتم بخاطر فرزندت نرو گفت "نه من باید به جبهه بروم." حتی در آن زمان کسانی که زیر پوشش کمیته امداد بودند وقتی فهمیدند شهید میخواهد به جبهه برود پیش او رفتند و گفتند تو نباید به جبهه بروی ما اینجا بهت نیاز داریم ولی در آخر شهید به جبهه رفت. زمانی که شهید به جبهه رفت بعد از یک ماه مرخصی گرفت و به خانه آمد. مرتب به ما سر میزد و در همین ایام بود که فرزندم به دنیا آمد و شهید برای اینکه فرزندش را ببیند و برایش شناسنامه بگیرد به مرخصی آمد. فرزندمان تازه به دنیا آمده بود و شهید میتوانست در کنار خانوادهاش بماند ولی با اعتقاد راسخی که داشت برای دفاع از وطنش به جبهه رفت و بعد از 10 ماه که از تولد فرزندش میگذشت شربت شیرین شهادت را نوشید و به دوستان شهیدش پیوست.»
شهادت برای من افتخار است
همسر این شهید والامقام در یکی از خاطراتش بیان میکند: «شهید میگفت "شهادت برای من افتخار است و اینکه من در جبهه شهید شوم برای من بهتر است تا این که در زیر لحاف عمرم تمام شود. فقط دعا کنید اسیر نشوم." به من میگفت "صبحها ساعت 6 پیام رزمندهها را از رادیو پخش میکنند و زمانی که من در جبهه حضور دارم ممکن است سخنان من را هم همراه با پیام رزمندهها پخش کنند حتما صبحها به رادیو گوش کنید"، زمانی که پسرم تازه راه رفتن را یاد گرفته بود بغلش میکردم و جلوی عکس شهید میبردم، پسرم قاب عکس پدرش را میبوسید و به این کار عادت کرده بود و هر روز صبح زود که از خواب بلند میشد به قاب عکس پدرش اشاره میکرد و آن را میبوسید. زمانی که شهید به مرخصی آمده بود وقتی دید پسرم به تابلویش اشاره میکند علتش را از من پرسید و من ماجرا را برایش تعریف کردم شهید لبخندی زد و گفت "وقتی من خودم اینجا حضور دارم چرا قاب عکسم را میبوسد." بیشتر وصیتهای شهید درباره فرزندش است و در آنها گفته است که دوست دارد فرزندش به عنوان یک فرد انقلابی بزرگ شود. شهید زیاد نامه مینوشت و از طریق دوستهایش آنها را به دستم میرساند. در نامههایش همیشه حالم را میپرسید و میگفت دلش برای پسرمان تنگ شده و مرتب از ما میخواست که برایش دعا کنیم که به شهادت برسد چون شهادت را افتخار میدانست.»
هم زن خانه و هم مرد خانه بودم
وی با نقل نحوه شهادت همسرش بیان کرد: «در خانه نشسته بودم و به رادیو گوش میدادم، رادیو داشت اسامی شهدای استان هرمزگان را اعلام میکرد، نام شهید محمدی را که گفت فهمیدم همسرم به شهادت رسیده است. در آن لحظه به خودم گفتم بالاخره به آن چیزی که دلش میخواست رسید. بعد از شهادت همسرم، هر وقت پسرم داییاش را میدید او را بابا صدا میکرد، چند بار که بهش گفتم این شخص داییات هست و پدرت پیش خدا تو آسمانهاست دیگر داییاش را بابا صدا نکرد. در نبود شهید من هم زن خانه بودم و هم مرد خانه، تو این مدت سختیهای زیادی کشیدم ولی باز با این حال همیشه خدا را شکر میکنم.»
یک مشت از خاک قبر شهید برداشت و گفت من هم شهید میشوم
وی افزود: «شهید همراه با دوستش به جبهه رفت و به یاد دارم همیشه نوبتی به مرخصی میآمدند و آن کسی که نوبتش بود نامه آن شخص دیگر را که در جبهه مانده بود را به خانوادهاش تحویل میداد. نام یکی از دوستای شهید، شهید درویشی بود. چهلم شهادت همسرم بود که شهید درویشی آمد سر خاک همسرم و یک مشت از خاک قبر شهید را برداشت و گفت "اگر خدا بخواهد من هم به زودی شهید میشوم"، در آخر همینطور هم شد و به شهادت رسید. روحشان شاد و یادشان گرامیباد.»
خبرنگار: یوسفی