گفتگو با مادر شهید «ابراهیم ذاکری قشمی»
دوشنبه, ۰۱ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۲۸
مادر شهید «ابراهیم ذاکری قشمی» در گفت‌وگویی بیان کرد: «من و پدرش تا موقعی که توانایی داشتیم، سالی 2 یا 3 مرتبه به منطقه‌های جنگی می‌رفتیم و دنبالش می‌گشتیم. پیش هر کسی می‌رفتم می‌گفت احتمالاً اسیر شده و به زودی برمی‌گردد تا اینکه بعد از 16 سال پلاک و استخوان‌هایش را برایم آوردند.»

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «ابراهیم ذاکری قشمی» يكم آبان 1343، در جزيره قشم ديده به جهان گشود. پدرش غلام و مادرش هاجر نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و هفتم خرداد 1361، در شلمچه به شهادت رسيد. پيكرش مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و سال 1376 پس از تفحص، در گلزار شهدای بندرعباس به خاک سپرده شد.

بعد از 16 سال پلاک و استخوان‌هایش را برایم آوردند

مادر شهید «ابراهیم ذاکری قشمی» گفتگویی با نوید شاهد از خصوصیات اخلاقی و فعالیت‌های فرزندش در سال‌های پیروزی انقلاب اینگونه تعریف می‌کند: «امام خمینی (ره) گفت سربازان من در گهواره هستند و درست زمانی که امام خمینی به پاریس رفت، شهید به دنیا آمد. پسرم خیلی خوب و مهربان بود. انسان باخدایی بود و نمازش را سر وقت می‌خواند. در سال‌های پیروزی انقلاب، شهید و برادرش از شب تا صبح اعلامیه‌های امام را تو محله پخش می‌کردند و در همان ایام بود که شهید را دوبار دستگیر کردند که البته به خواست خدا آزاد شد.»

اگر من و دیگران به جبهه نرویم پس چه کسی برود

مادر شهید در خصوص رفتن پسرش به جبهه این چنین بیان کرد: «زمانی که جنگ شروع شد گفت می‌خواهم به جبهه بروم ولی من به او گفتم تو الان کوچکی و سنی نداری اما شهید در جواب به من گفت؛ می‌خواهم از کشورم و اسلام دفاع کنم و جانم را در راه خدا بدهم. من به فرمان امام خمینی (ره) به جبهه می‌روم و اگر من و دیگران به جبهه نرویم، پس چه کسی برود. من گفتم پس هر دویتان با هم به جبهه نروید. یکی یکی به نوبت بروید، قبول نکردند و گفتند هر دویمان با هم به جبهه می‌رویم. موقعی که می‌خواست برود به من گفت می‌روم تا دشمن را نابود کنم و تا زمانی که جنگ تمام نشود و دشمنان را از کشور بیرون نکنم از جبهه برنمی‌گردم. در روز سیزدهم رمضان سال 1361 بود که شهید همراه برادرش درحالی‌که روزه بودند به جبهه رفتند.»

بعد از 16 سال پلاک و استخوان‌هایش را برایم آوردند

مادر شهید ادامه می‌دهد: «برادر شهید که در حال حاضر جانباز است در آن زمان همراه شهید در جبهه حضور داشت. زمانی که به آن‌ها حمله می‌شود برادر شهید زخمی می‌شود و او را در بیمارستان تبریز بستری می‌کنند. وقتی که حالش بهتر شد با لباس بیمارستان به خانه آمد و گفت شب حمله او و شهید با هم بودند. زمانی که به آن‌ها حمله شد از هم جدا می‌شوند و بعد از آن دیگر خبری از هم ندارند. جنگ تمام شده بود اما من هنوز از پسرم خبری نداشتم و نمی‌دانستم چه اتفاقی برایش افتاده است. بعد از اینکه ماه رمضان تمام شد برای اینکه پسرم را پیدا کنم من و پدرش تا موقعی که توانایی داشتیم سالی 2 یا 3 مرتبه به منطقه‌های جنگی می‌رفتیم و دنبالش می‌گشتیم. پیش هر کی می‌رفتم می‌گفت احتمالاً اسیر شده و به زودی برمی‌گردد تا اینکه بعد از 16 سال پلاک و استخوان‌هایش را برایم آوردند.»

پرنده‌ای که خبر آمدن پیکر شهید را داد

مادر این شهید والامقام در یکی از خاطراتش بیان می‌کند: «شهید از زمان کودکی یک طوطی داشت. زمانی که از مدرسه می‌آمد داخل ظرف مغز گردو می‌ریخت و کنار درخت می‌گذاشت و این پرنده هر وقت شهید را می‌دید دور سرش می‌چرخید و روی شانه‌اش می‌‍‌نشست. پسرم که به جبهه رفت، پرنده‌اش هم رفت و دیگر نیامد تا اینکه پس از چهار ماه برگشت. فهمیدم که به هوای ابراهیم برگشته، در را باز کردم و برایش مغز گردو گذاشتم. این پرنده داخل خانه آمد و تو تمام اتاق‌ها پرواز کرد، انگار داشت دنبال شهید می‌گشت وقتی شهید را پیدا نکرد پرواز کرد و رفت. دیگر نیامد تا 2 روز پیش از اینکه پیکر ابراهیم را بیاورند. روی درخت نشست و آواز خواند و برای همیشه رفت انگار می‌دانست که قرار است ابراهیم را بیاورند.»

وی در پایان افزود: «اتفاقی که برای پسرم افتاد خواست خدا بود و من بسیار خوشحالم از اینکه پسرم در راه اسلام و دفاع از کشورش به شهادت رسیده است.»

گفتگو از مهدی یوسفی

بعد از 16 سال پلاک و استخوان‌هایش را برایم آوردند

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده