گفتگویی با مادر شهید «ابراهیم رستاخیز»
سه‌شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۴:۳۴
مادر شهید «ابراهیم رستاخیز» می‌گوید: صبح که از خواب بلند شدم دیدم دمپایی ابراهیم نیست، نگاه که کردم دیدم شناسنامه‌اش هم نبود. گمان نمی‌کردم که به جبهه رفته باشد. بعد از 4 روز به ما خبر دادند که از همکارانش پول گرفته و به جبهه رفته است. گفتم خدا یار و نگهدارش باشد. زمانی که به جبهه رفت تازه به سن 17 سالگی رسیده بود.

شهید «ابراهیم رستاخیز» سی‌ام مرداد 1347، در روستای توكهور از توابع شهرستان ميناب ديده به جهان گشود. پدرش محمد، كشاورز بود و مادرش درخاتون نام داشت. تا چهارم ابتدايی درس خواند. كارگری می‌كرد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. سوم بهمن ماه 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مدفن او در زادگاهش واقع است.

تا

درخاتون رستاخیز، مادر شهید بزرگوار «ابراهیم رستاخیز» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدش می‌گوید: ابراهیم خیلی بچه‌ی خوب و خوش اخلاقی بود. زرنگ بود و فکرش خوب کار می‌کرد، معلمانش از او راضی بودند. مرتب در مراسمات مذهبی شرکت می‌کرد، یک نفر که شهید می‌شد در مراسمش شرکت می‌کرد یا اگر عکسشان را می‌دید آن را به خانه می‌آورد و به دیوار اتاقش می‌چسباند. به شهید می‌گفتم؛ پسرم این همه عکس شهید را از کجا آورده‌ای؟ می‌گفت؛ مادر این عکس‌ها را از مدرسه می‌آورم یا در راه آمدنم به خانه می‌بینم و آن‌ها را برمی‌دارم. رزمندگان جبهه رو دوست داشت.

17 سالش بود که یواشکی به جبهه رفت

یک روز پیش من آمد و گفت؛ مادر دلم می‌خواهد به جبهه بروم. به او گفتم؛ پدرت مریض است و سنت کم است، جبهه برای تو واجب نیست! ولی گفت؛ نه مادر، من به جبهه می‌روم. صبح که از خواب بلند شدم دیدم دمپایی ابراهیم نیست، نگاه که کردم دیدم شناسنامه‌اش هم نبود، گمان نمی‌کردم که به جبهه رفته باشد. از تمام آشنایان سوراغ ابراهیم را گرفتم ولی هیچکس از او خبر نداشت. بعد از 4 روز به ما خبر دادند که از همکارانش پول گرفته و به جبهه رفته است. گفتم خدا یار و نگهدارش باشد. زمانی که به جبهه رفت تازه به سن 17 سالگی رسیده بود.

آخرین نامه و وعده بازگشت

همیشه برای من و آشنایان نامه می‌نوشت. زمانی که عزت شهدادی، پسر عمه شهید به شهادت رسید و پیکرش را آوردند، نامه شهید به دستمان رسید. در آن نامه نوشته بود که پدر و مادر عزیزم من هیچ باکی از دشمن ندارم و سالم هستم. یکی از دوستان شهید از جبهه برگشته بود و من برای دیدنش به خانه‌شان رفتم، از او پرسیدم ابراهیم را ندیده‌ای؟ او گفت؛ در گردانی که بودم ابراهیم همراه‌مان بود ولی بعدش از هم جدا شدیم و نفهمیدم به کدام گردان رفت. که یکی از دوستانش آمد و گفت؛ مادر، نامه‌‌ای از ابراهیم آمده است. در آن نامه نوشته بود که به زودی تسویه می‌کند به خانه برمی‌گردد.

در آرزوی عروسی‌اش بودم ولی شهادت نصیبش شد

تو زمین مشغول کشاورزی بودم که یکی از همسایه‌ها به سمتم آمد و گفت؛ پدرِ شهید، حالش بد است و من را دنبال شما فرستاده، به او گفتم؛ هیچکس دیگری نبود من را برساند؟ نکند پسرم به شهادت رسیده؟ گفت؛ نه مادر، این حرف را نزن، عموی شهید گفته است شما را به خانه برسانم. نزدیک خانه که شدیم دیدم که همان ماشینی که پیکر شهید عزت شهدادی پسر عمه شهید را آورده بود کنار خانه‌مان ایستاده است. وقتی ماشین را دیدم پیش خودم گفتم ابراهیم شهید شده است و چیزی به من نمی‌گویند. وارد خانه که شدم دیدم همه جمع شده‌اند، آن جا بود که مطمئن شدم پسرم به شهادت رسیده و همان لحظه بیهوش شدم. ابراهیم 17 سال بیشتر نداشت و ریش و سیبیلش تازه در آمده بود، می‌خواستم یک دختر خوب پیدا کنم و برایش عروسی‌ بگیرم ولی در آخر قسمتش این بود که به شهادت برسد.

بوی خوش شهادت

تا چهار ماه توی جبهه بود. همرزمانش می‌گفتند؛ ابراهیم تو دیگر مرخصی، برو خانه استراحت کن، ولی شهید می‌گفت؛ یک بوی خوشی به سر من زده است که تا به خواسته خود نرسم نمی‌روم. تو این چهار ماه حضورش در جبهه به ملاقاتی ما نیامد تا اینکه در آخر پیکرش را آوردند. شب، قبل از اینکه خبر شهادتش را به من بدهند خواب دیدم که ابراهیم به خانه آمده است، بغل و بوسش می‌کردم و یک سره تا خود صبح با پسرم صحبت می‌کردم. صبح که شد از خواب بیدار شدم و بعدازظهر بود که خبر شهادتش را به ما دادند و روز بعدش پیکرش را آوردند.

تا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده