گفتگویی با مادر شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۳۹
مادر شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی» در گفتگویی به مناسبت روز تکریم والدین و همسران شهدا می‌گوید: شهید می‌گفت؛ مملکت در خطر است. ما باید دفاع کنیم. روزی که امام تبعید شد، گفتند کی طرفدار تو است؟ امام گفت بچه‌هایی که هنوز در گهواره‌اند. ما همان بچه‌ها هستیم. ما باید از کشورمان دفاع کنیم. هیچ‌ اندازه و مقداری از خاک ایران نباید از دست برود.

شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی» يكم ارديبهشت 1346، در شهرستان بندرعباس ديده به جهان گشود. پدرش غلام و مادرش سكينه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و ديپلم گرفت. سپس به فراگيری علوم دينی در حوزه علميه پرداخت. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت . هجدهم تير ماه 1365، با سمت تخريب‌چی در قلاويزان هنگام بازگشايی خط بر اثر انفجار مين و اصابت تركش آن و قطع دست و پا، شهيد شد. پيكر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. او را عباس نيز می‌‎ناميدند.

ت

سکینه زمانی، مادر شهید بزرگوار «عبدالمجید قنبری باغستانی» به مناسبت وفات بانوی مکرمه، حضرت ام‌البنین(س) گفتگویی با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان داشتند که تقدیم علاقه‌مندان می‌شود، این مادر شهید بزرگوار از زمان تولد و خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدشان می‌گویند: در ماه مبارک شعبان، در روزهایی که تولد حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین بود، به دنیا آمد. اسمش را عباس گذاشتم، تا اینکه پدرش آمد و وقتی برای گرفتن شناسنامه رفت، شناسنامه‌اش را به اسم عبدالمجید ثبت کرد. همیشه در خانه او را عباس صدا می‌زدم. بچه‌ای خوب و با خدایی بود، سرحال و دوست‌ داشتنی. در کارهای خانه مرتب به من کمک می‌کرد و همه فامیل او را دوست داشتند.

برگه‌ای که به نام حضرت زهرا(س) امضا شد

یک روز که در مدرسه ابن‌سینا بود، رفتم تا از درس‌هایش بپرسم. درس‌هایش هم خوب بود. یک شب آمد و گفت؛ می‌خواهم به حوزه علمیه بروم. گفتم؛ می‌خواهی بروی حوزه علمیه چیکار کنی؟ خواهرش گفت؛ با این سوادی که داری باید مهندس یا دکتر بشوی. چرا می‌خواهی به حوزه علمیه بروی؟ گفت؛ چطور می‌توانم مهندس یا دکتر بشوم، در حالی که هنوز دینم را کامل نمی‌شناسم؟ می‌خواهم به حوزه علمیه بروم. فرمش را امضا نکردم. من را قسم داد و گفت؛ تو را به خدا، تو را به فاطمه زهرا(س) امضا کن. بچه‌ها و رفیقانم به حوزه رفته‌اند، من هم می‌خواهم به حوزه بروم. وقتی به حضرت فاطمه زهرا(س) قسم خورد، من امضا کردم و گفتم؛ دلت را نمی‌شکنم. این امضا از من نیست، بلکه از حضرت فاطمه زهرا(س) است. از مدرسه که به حوزه علمیه رفت، پیش آقای شریعت درس و کتاب خواند و عاشق حوزه علمیه شد.

تمام فکر شهید، پیروزی در جبهه و خوشحالی امام خمینی(ره) بود

بعد از دو سال تحصیل در حوزه علمیه، تصمیم گرفت به جبهه برود. گفت، می‌خواهم به جبهه بروم. بچه‌ها همه یکی یکی می‌روند و شهید می‌شوند. من هم می‌خواهم به جبهه بروم، می‌خواهم آموزش ببینم. لباس‌هایش را جمع کرد و توی ساک گذاشت و به حوزه رفت. من هم رفتم بسیج و با آقای محمد رضایی، فرمانده بسیج صحبت کردم. گفتم؛ محمد، نمی‌خواهم عبدالمجید به جبهه برود، راضی نیستم. گفت؛ اگر عبدالمجید نرود، پس کی برود؟ گفتم؛ من خیلی به عبدالمجید وابسته‌ام؟ گفت؛ تو که الحمدالله سه پسر دیگر داری! گفتم؛ اما به اندازه عبدالمجید به آن‌ها وابسته نیستم. عبدالمجید رفیق و یار و یاورم است. هر کجا می‌روم، او هم همراهم است.

عبدالمجید و دوستانش برای آموزش به جبهه رفتند. در نامه‌ای که برایم فرستاد، نوشته بود؛ ناراحت نشو، فقط برایم دعا کن. تمام فکرش امام بود. می‌گفت؛ دعا کن که در این جنگ شکست نخوریم که امام ناراحت شود. امام بعد از سال‌ها به ایران برگشته است، دعا کن که پیروز شویم.

دفاع از وطن، تنها هدف عبدالمجید بود؛ جانش فدای خاک ایران شد

یک روز که بیرون رفته بودم، وقتی برگشتم، دیدم که ساک عبدالمجید در خانه است، اما خود او نیست. از برادرش پرسیدم؛ علی، این ساک مال کیه؟ گفت؛ مال عبدالمجید. پرسیدم؛ پس خودش کجاست؟ گفت؛ خبر نداری؟ عبدالمجید شهید شده. ناراحت شدم و با تندی با بچه‌ها حرف زدم و گفتم؛ دیگر از این حرف‌ها نزنید. درست در همین لحظه صدای عبدالمجید را از حمام شنیدم. گفت؛ یه دست لباس برای من بیار که من هنوز زنده‌ام، نترس. وقتی از حمام بیرون آمد، صورتش را بوسیدم و گفتم؛ نذر کرده بودم که دورت بچرخم. سه بار دورش چرخیدم. او مرا گرفت و گفت؛ چرا دور من می‌چرخی؟ مادر، در جزیره مجنون و عملیات خیبر اینقدر پیکر در آب ریخته که هنوز نتواسته‌اند آن‌ها را بیرون بیاورند. حالا عبدالمجید تو هم مثل آن‌هاست. چه فرقی می‌کند؟ تو ناراحت نباش، مملکت در خطر است. ما باید دفاع کنیم. روزی که امام تبعید شد، گفتند کی طرفدار تو است؟ امام گفت بچه‌هایی که هنوز در گهواره‌اند. ما همان بچه‌ها هستیم. ما باید از کشورمان دفاع کنیم. هیچ‌ اندازه و مقداری از خاک ایران نباید از دست برود.

یک روز گفت؛ مادر، اجازه می‌دهی بروم؟ گفتم؛ اجازه می‌دهم، اما لطفاً درس‌هایت را بخوان تا به جایی برسی. گفت؛ باشه، اما باید به یاری امام خمینی بروم. مادر، تو که الحمدالله پدر و مادرت منبر دار بودند، در منبر امام حسین(ع) بزرگ شده‌ای. دلت را محکم نگه دار. امام، اولاد امام حسین(ع) است! اولاد پیغمبر است! باید به یاریش برویم.

گفت؛ حیف است که این خاک ایران را صدام حسین جمع کند و با خودش ببرد. ما کشورمان را دوست داریم، دین اسلام را دوست داریم، قرآن را دوست داریم. برای چی نرویم؟ صدها نفر مثل من در جبهه شهید شدند. بعد از آن به تهران رفت و از آنجا راهی جبهه و فاو شد.

همان موقع که به فاو رفت، خوابش را دیدم. عبدالمجید آمده بود و صدایم می‌کرد، اما دست نداشت. گفتم؛ عبدالمجید، دست‌هایت کجاست؟ گفت؛ حیوانات صدام(بعثی‌ها) دست‌هایم را خوردند. وقتی از خواب بیدار شدم، در فکر بودم که این چجور خواب بدی بود که دیدم.

ت

اینجا عروسی یک کشور است

پسرم همیشه می‌گفت؛ تا وقتی که تو راضی به شهادت من نشوی، من شهید نمی‌شوم. بچه‌ها همه شهید شدند، اما چرا من شهید نشدم. به یاد دارم زمانی که نامه نوشتم، گفتم بیا عروسی دایی‌ات است. جواب داد؛ مادر، اینجا عروسی یک کشور است. آقای قاسم سلیمانی، تهران پیش امام رفته است. می‌خواهم در عملیات شرکت کنم تا شاید کاری کنیم که دشمن را از مهران بیرون کنیم. دشمن خیلی به ما نزدیک شده. صبر داشته باش. اگر خدا خواست، برمی‌گردم و اگر خدا به شهادتم راضی شد، هر کجا شهید شدم، می‌گویم که مرا به تو برسانند.

آخرین وداع؛ از جستجو برای پیکر تا دفن در کنار دوستانش

به خانه برگشته بودم و کلیدم را بالای خانه انداخته بودم، رفتم بالا تا کلیدم را از کنار تانکر آب بردارم. در همین لحظه پسرانم حسین و علی آمدند. علی وقتی به درب خانه رسید، گفت؛ عبدالمجید شهید شده. از همان بالا افتادم، لیز خوردم و روی زمین افتادم.

چندین بیمارستان را گشتیم، اما پیکرش را پیدا نکردند. گفته بودند که روی مین رفته و دیگر بدنش پیدا نمی‌شود. خانه شلوغ بود و من در حال گریه و زاری بودم. برادرم با زن و بچه‌اش در هواپیما بودند که بیایند. وقتی که رسیدند، کنار هواپیما پیکری آوردند. برادرم آن شخصی که کنار پیکر ایستاده بود را صدا زد و پرسید؛ این پیکر برای کجاست؟ گفتند که این پیکر برای بندرعباس است. برادرم گفت؛ بگذار ببینم مالِ کیست شاید بتوانم آن را شناسایی کنم. دوستان شهید در قم بودند و وقتی پیکر را دیدند، گفتند که این پیکر مال عبدالمجید است، پیکر را به ما تحویل بدهید، چون ما فامیلش هستیم و می‌خواهیم او را ببریم. طبق وصیتش، پیکر به قم برده شد و چند نفر از بچه‌های طلبه هم همراهش بودند. در قم دعای ندبه خواندند و روز یکشنبه پیکر را به بندرعباس آوردند.

شب یکشنبه، وقتی که برادرم آمد تا شهید را به خانه بیاورد، دوباره حالم بد شد. وقتی به هوش آمدم، دیدم خانه‌مان پر از آدم است. برادرم گفت؛ ناراحت نباش، آوردمش. فردای آن روز به بیمارستان نیروی دریایی رفتیم. وقتی چشمم به صورتش افتاد، خدا شاهد است که اشک‌هایم خشک شد. صورتم را روی صورتش گذاشتم و گفتم؛ کجایت را ببوسم؟ گلویت رو ببوسم که مثل امام حسین(ع) با خنجر به گلویت زدند؟ سینه‌ات رو ببوسم؟ صورتت رو ببوسم؟ تمام بدن این بچه شکسته شده بود.

پرسیدند؛ مجید کجا دفن بشود؟ گفتم؛ در گلزار شهدای بندرعباس، کنار شهید اسحاق اسطحی، کنار دوستانش دفن شود و او را در همان‌جا دفن کردیم.

ت

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده