مادر شهید «سلیمان رحیمی»
سه‌شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۳۳
مادر شهید «سلیمان رحیمی» می‌گوید: چند وقت پیش پدر شهید مریض می‌شود و او را برای عمل به بندرعباس می‌فرستند، رفتم سر مزار شهید که شفاعت پدرش را بگیرم، به او گفتم تو پیش خدا حرمت داری، سلامتی پدرت را از خدا بخواه...

شهید «سلیمان رحیمی» بيست و هشتم تير ماه 1361، در روستای بيكاه از توابع شهرستان رودان به دنيا آمد. پدرش احمد، كارگر بود و مادرش آمنه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. گروهبان دوم نيروی انتظامی بود. بيستم دی ماه 1384، در روستای چاه­‌جمال ايرانشهر توسط اشرار و قاچاقچيان بر اثر اصابت گلوله به شكم و دست، شهيد شد. پيكر وی را در زادگاهش به خاک سپردند.

ذل

آمنه صالحی، مادر شهید بزرگوار «سلیمان رحیمی» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدش می‌گوید: پسرم سلیمان اخلاق خیلی خوبی داشت در این حد خوب که قابل تعریف نیست. محبت زیادی به همه داشت. به دیگران کمک می‌کرد حتی حاضر بود برای کمک به دیگران از حق خودش نیز بگذرد. تا صدای اذان را می‌شنید به مسجد می‌رفت و همیشه تو مسجد امام زمان (عج) مشغول عبادت بود. با همه خوش‌ برخورد بود و تمام محل او را دوست داشتند.

هر وقت که به خانه می‌آمد و می‌دید من خوابم از خواب بیدارم نمی‌کرد آرام کفش‌هایش را در می‌آورد و گوشه چادرم را کنار می‌زد و همان جا می‌خوابید. بهش می‌گفتم چرا من را بیدار نکردی که چیزی برایت بیاورم. می‌گفت خدا این جوری خوشش نمی‌آید، تو خوابیده باشی و من بیدارت کنم؟ اینقدر دوستم داشت که حتی دلش نمی‌آمد من را از خواب بیدار کند.

از کودکی دوست داشت وارد نیروی انتظامی شود

همیشه هر موقع که از مدرسه می‌آمد از نیروی انتظامی حرف می‌زد. به من می‌گفت؛ مامان، بزرگ که شدم وارد نیروی انتظامی می‌شوم. من هم می‌گفتم؛ برو مادر، هر جا که بروی خواست خداست، برو خدا پشت و پناهت. زمان خدمتش در نیروی انتظامی بود و از همان موقع در آنجا استخدام شد. شهید در ایرانشهر خدمت می‌کرد و هر 20 یا 30 روز یکبار به من و پدرش سر می‌زد.

درگیری با اشرار

شب عید قربان بود که به شهید اطلاع می‌دهند قرار است با اشرار درگیر شوند. در زمان درگیری، شهید با چند نفر دیگر از نیروی انتظامی حضور داشتند. در آنجا تیر به شهید اصابت می‌کند و در شب عید قربان به شهادت می‌رسد.

تقریباً ظهر بود، تمام برادران شهید در خانه حضور داشتند و داشتیم ناهار می‌خوردیم که یکی از اعضای فامیل می‌آید و یکی از برادرها را بیرون می‌برد. من تعجب کردم و گفتم چرا از پای سفره بلند شد، همه ما از خانه بیرون آمدیم و دستپاچه شده بودیم. یکی از برادرهای شهید گفت سلیمان تو درگیری زخمی شده و او را به بیمارستان برده‌اند. من گفتم پس بریم بیمارستان که پسرم گفت الان نمی‌شود، باید صبح حرکت کنیم. صبح رفتیم بیمارستان و فهمیدیم که پسرم به شهادت رسیده است.

شفای همسرم را از مزار پسر شهیدم گرفتم

همیشه خوابش را می‌بینم. یک از شب‌ها که شب‌ جمعه هم بود ناراحت بودم، رفتم وضو گرفتم و خوابیدم. تو عالم خواب یک تسبیح کوچک دستم بود، شهید تسبیح را از دستم گرفت و یک تسبیح بزرگ دستم داد و گفت؛ مادر اصلاً ناراحت نباش. یک قرآن همراهش بود، نشست و شروع کرد به خواندن قرآن که یک لحظه احساس کردم از آسمان صدایی می‌آید و از خواب بلند شدم. هر شب جمعه که نیت می‌کنم یا هر وقت که ناراحتم، شهید به خوابم می‌آید.

چند وقت پیش پدر شهید مریض می‌شود و او را برای عمل به بندرعباس می‌فرستند، رفتم سر مزار شهید که شفاعت پدرش را بگیرم، به او گفتم تو پیش خدا حرمت داری، سلامتی پدرت را از خدا بخواه، که خداروشکر پدرش عمل کرد و حالش بهتر شد.

گفتگو از مهدی یوسفی

 

ذل

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده