فکرش را نمیکردم که روزی آزاد شوم
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، آزادگان یک سرمایه عظیم اجتماعی و فرهنگی برای کشور ما هستند که متاسفانه هرگز نتوانستهایم چنان که باید و شاید قدردان ایثارگریها و رشادتهای این عزیزان باشیم. کسانی که بهترین دوران زندگی خود را در چنگال دژخیمان بعثی گذراندند و با وجود شکنجهها و آزار و اذیتهای جسمی و روحی فراوان هرگز دست از اعتقاد و راه و روش خود بر نداشتند و دشمن را در خاک خود اسیر صلابت و ایمان خود کردند. به مناسبت 26 مرداد سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی برآن شدیم تا گفتگویی با «اسماعیل عدالتخواه» آزاده و جانباز سرافراز هرمزگانی که دوران سختی را در اسارت گذرانده بود داشته باشیم.
دفاع از میهن و حفظ اسلام
این جانباز و آزاده سرافراز در خصوص رفتنش به جبهه این چنین بیان کرد: «18 سالم بود که برای حفظ میهن و دینمان اسلام به صورت داوطلب عازم جبهه شدم. خیلی علاقه داشتم با دشمنان کشورم بجنگم. این وظیفه را در خود میدیدم برای همین وارد این عرصه شدم. آموزشی من را به لشکر 88 زرهی زاهدان اعزام کردند و بعد از سه ماه آموزشی مستقیم وارد خط مقدم جبهه سومار، واقع در غرب کشور شدم. بعد از اینکه وارد عملیات شدم تو خط مقدم خط نگهدار بودم و به مدت دو سال و شش روز در جبهه خدمت کردم و بعد از این مدت به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم.»
عراقیها تا من را دیدند گفتند الموت الصدام
اسماعیل عدالتخواه، درباره آخرین عملیاتی که در آن حضور داشت اینگونه بیان میکند: «به یاد دارم که برای مرخصی آمده بودم. ما مردم بندرعباس علاقه زیادی به مهیاوه و سوراغ داریم. به مادرم گفته بودم که اینها را برایم تهیه کند تا روز آخر به عنوان سوغاتی همراه خودم به جبهه ببرم. زمانی که وارد خط عملیاتی جبهه شدم شب شده بود و همراه با دوستانم بودم که یکی از آنها به من گفت "آقا اسماعیل امشب را استراحت کن و تو سنگر بمان. نمیخواد امشب را سر پست بیایی." آن شب همراه با دوستان همرزمم در حال خوردن سوغاتیها بودیم، دقبقاً هم ساعت 12 شب بود. از سنگر بیرون آمدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم که یک نفر گفت آقا اسماعیل پشت سرت را نگاه کن. احساس کردم توهم زدهام و میخواستم راهم را ادامه دهم که دوباره همان صدا حرفش را تکرار کرد و گفت آقا اسماعیل پشت سرت را نگاه کن سرم را برگرداندم و دیدم آسمان پایگاه دشمن کاملاً روشن شده و تمام سلاح هایشان فعال است، آن لحظه سریع سمت سنگر دویدم و خودم را داخل سنگر پرت کردم. دقیقاً همان لحظه گلولهها به خط رسیدند و پشت سر هم به زمین اصابت میکردند. دیدم یکی از همرزمانم خودش را داخل سنگر انداخت و گفت اسماعیل بیرون نیا که عراق حمله کرده، پانزده دقیقه که گذشت دیدیم که کم کم آتش دارد عقب میرود. به بچهها گفتیم الان وقتشه که سریع به سنگرهای عملیاتی برویم.»
وی ادامه داد: «آن لحظه که به سمت سنگرها میرفتیم متوجه نبودیم که گلولهها در اطرافمان به زمین اصابت میکنند. با یکی از همرزمام که بیسیمچی بود صحبت کردم که سریع به گردان اطلاع بده که از ما پشتیبانی کنند، آنها هم زیر آتش بودند و نمیتوانستند از ما حمایت کنند. فقط تنها گردانی که توانست از ما حمایت کند گردان 157 بود که دو تا مینی کاتیوشا(راکت انداز 107 میلی متری) داشت و به ما گفت ما تا آخرین قطره خونمان از شما حمایت میکنیم، شما فقط دفاع کنید. نمیدانستیم چیکار کنیم، تصمیم گرفتیم که یک منور تو آسمان بزنیم، وقتی منور زدیم دیدیم که عراقیها ردیف به ردیف دارند رو زمین میخوابند چون وقتی اطراف روشن شد کاملاً به آنها دید داشتیم. در آن لحظه شروع کردیم به نارنجک انداختن و آرپیجی زدن. به گردان 157 بیسیم زدیم که شلیک کنند و آنها گفتند مراقب باشید که قرار است در نزدیکیتان شلیک کنیم، چون دشمن تقریباً به چند متری ما رسیده بود. یکی از همرزمانم صدایم زد و گفت اسماعیل برو نارنجک دستیها را از داخل سوله بیاور، دویدم و سرم را داخل سوله کردم و دیدم که پر از سرباز عراقی هست. تا من را دیدند گفتند الموت الصدام، تو آن لحظه من حتی تو دستم اسلحه هم نداشتم و با سنگر عملیاتی تقریباً 7 متر فاصله داشتم. دویدم و رفتم اسلحهام را برداشتم و با یک سیم تلفن در سوله را بستم. گفتم همین جا باشید و تکان نخورید، صداتونم در نیاد. همرزمم گفت نارنجکها را همراهت آوردی، برایش تعریف کردم که داخل سوله پر از عراقی است و گفتم چیکار کنم که گفت برو سوله بعدی رو بگرد، از داخل سوله دو تا جعبه نارنجک پیدا کردم. کم کم داشت صبح میشد. آن شب عراق سه بار پاتک زد و یک بار هم موفق نشد ارتفاعات آن منطقه را تصرف کند. ما موفق شدیم عراق را شکست دهیم و مجبورش کردیم با کلی تلفات عقب نشینی کند. تو این حمله نزدیک به 60 نفر اسیر گرفتیم و به پشت خط انتقالشان دادیم.»
400 عدد تانک برای به اسارت گرفتن ما فرستادند
اسماعیل عدالتخواه با اشاره به حمله غافلگیرانه نیروهای بعثی عراق، گفت: «در تاریخ بیست و نهم خرداد سال 1367 بود که عراق دوباره پاتک زد. ما تو ارتفاعات 405 بودیم. هر چی از رو به رو منتظر بودیم که عراقیها حمله کنند ولی حتی یک نفر عراقی ندیدیم، فقط با تسلیحاتشان، آتش روی سر ما میریختند ولی خبری از عملیات نبود. با گروهان و گردان تماس گرفتیم و گفتیم دارند آتش میریزند و احتمالاً بعدش قرار است عملیات انجام دهند. کفتند شما فعلاً هوشیار باشید و حواستان به منطقه باشد که احتمال دارد عملیات انجام دهند. بعدش که هوا روشن شد گفتیم چرا آتش میریزند ولی خبری از عملیات نیست، فرمانده گروهانمون گفت طی تماسی که من با فرمانده گردان داشتم عراقیها از طریق بندر پیل علی ما را محاصره کردند. به چند نفر از بچهها گفتم بروید جلو و بررسی کنید، بچهها رفتند جلو و گفتند خبری نیست. در حین برگشتن بودن که گفتن بالای 400 عدد تانک با پرچمهای سفید دارند میآیند. بهشون گفتم بروید ببینید این تانکها ایرانی هستند یا عراقی، رفتند و بعد از دو ساعت برگشتند و گفتند همشون عراقیاند و دارند عربی صحبت میکنند گفتم پس چرا پرچمهای سفید زدند، گفت اینها آمدند که ما را به اسارت بگیرند. فرماندمون گفت به گروههای چهار نفری تقسیم شوید و به اطراف به صورت پراکنده بروید تا لااقل اسیر نشوید. ما هم گروه چهار نفره تشکیل دادیم و گفتیم از مسیری برویم که به نیروهای خودی برسیم و آنها را در جریان این اتفاق بگذاریم.»
تصمیمم این بود که شهید شوم ولی اسیر نشوم
عدالتخواه در خصوص چگونگی به اسارت در آمدنش گفت: «نزدیک پل که رسیدیم دیدیم دو تا تانک بالا آمدند، تانکهای عراقی بودند و تو بلندگو به فارسی میگفتند ایرانیها خودتان را تسلیم کنید. فکر کنم از گروه مجاهدین هم همراهشان بود. به بچهها گفتم میخواهید اسیر شوید؟ که آنها گفتند به هیچ وجه، تو این مسیر سه نفر از بچهها شهید شدند و من خودم تنها شده بودم. پشت تپه پناه گرفته بودم، بالای تپه رفتم که اوضاع را بررسی کنم که دیدم سه عدد تانک و دو تا نفر بر و یک عده پیاده پشتشان، به سمت تپه حرکت میکنند. پیش خودم گفتم خدایا دوست ندارم اسیر شوم و دوستانم تو این مسیر به شهادت رسیدند. پس تصمیم گرفتم شهید شوم ولی اسیر نشوم. دوباره سرم را بالا آوردم که ببینم اوضاع چگونه است که دیدم درجهدار عراقی به نیروهای پیاده دستور داد که از دو طرف تپه ما را محاصره کنند چون فکر میکردند ما همان چهار نفریم و از شهادت همرزمانم اطلاعی نداشتند.»
عدالتخواه گفت: «سربازهای عراقی داشتند به طرف تپه حرکت میکردند من هم فقط یک کلانش(اسلحه) دستم بود گذاشتمش روی رگبار و شروع به شلیک کردم، تعدادی از عراقیها را توانستم زخمی کنم. در آن لحظه تانکها شروع به شلیک کردند. من هم شروع به دویدن سمت خاک خودمون کردم که دیدم عراقیها با جیپ و نفر بر به سمت من حرکت میکنند و همزمان با تیربارچی روی تانک هم به من شلیک میکردند. داشتم میدویدم که پای راستم پیچ خورد و محکم به زمین خوردم. اومدم بلند شوم که دیدم پایم شکسته و تا خواستم سمت اسلحه بروم دیدم که به چند متری من رسیدهاند. گروهبان یک، عراقی از ماشین پایین آمد. چون به سمتشان تیراندازی کرده بودم خیلی عصبانی بود و قصد اسیر کردن من را نداشت. با عربی یک سری حرفارو به من زد که فارسیش میشود؛ ایرانی فکر کردی شجاعی؟ الان بیچاره و تنهایی، کسی اطرافت نیست. آن لحظه من داشتم اشهدم را میخواندم، به دو متری من رسید و میخواست تیراندازی کند که یک لحظه زمزمهای به گوشم رسید و گفت غَلت بزن. این درجهدار عراقی هر چی شلیک میکرد من روی زمین غلت میزدم و میچرخیدم تا اینکه تیرهایش تموم شد. یک عدد تیر داخل اسلحه گذاشت و پایش را روی سینهام گذاشت، تا من را با تیر بزند، چشمانم را بستم و داشتم اشهدم را میخواندم که یک دفعه صدای تیر شنیدم، فکر کردم به من تیر زده است، چشمانم را باز کردم و دیدم که یک ماشین دیگه به آنها اضافه شده، درجهاش را که دیدم فهمیدم افسر نیروهای عراقی هست.»
وی ادامه میدهد: «افسره به آن یکی درجهدار عراقی گفت که چرا میخواهی این را بکشی، ما میتوانیم یک ایرانی را با دو نفر عراقی عوض کنیم. آمد بالای سرمو شروع کرد به عربی از من سوال کردن، آن لحظه من حواسم سر جایش نبود و نمیدانستم اطرافم چه خبر است، حواسم که آمد سرجاش فهمیدم که دارد اسمم را میپرسد. اسمم را بهش گفتم و از من باقی مشخصاتم را گرفت و به نیروهایش گفت که من را به عراق منتقل کنند. تا آن افسر نزدیک به پانصد متر از ما دور شد، با قنداق اسلحه من را کتک زدند، در این حین علاوهبر اینکه هنگام دویدن پایم شکسته بود دندان و بینیام هم شکست. آن گروهبان گفت من تو را سالم نمیگذارم هر جا تو را ببرند دنبالت میآیم و بالاخره یک روز میکشمت. یکی از نیروهای عراقی که در آنجا بود به نام سید محمد رو به گروهبان کرد و به عربی گفت به والله این کار گناه است و یک مسلمان همچین کاری نمیکند، اگر دست از این کارت نکشی به بالا سریت گذارشت را میدهم. آن لحظه من سر تا پایم پر از خون بود و اهمیتی نمیدادم که من را بکشند یا که زنده نگهم دارند. بعد از اینکه بحثشان تمام شد دستانم را بستند و من را به خاک عراق منتقل کردند.»
آغاز دوران اسارت
اسماعیل عدالتخواه، درباره اولین روزهای اسارتش اینگونه بیان میکند: «اولین جایی که من را بردند نهروان بود و بعد از 48 ساعت من را به برقوبه منتقل کردند که در آنجا خیلی از همرزمانم را دیدم که با هم به جبهه رفته بودیم. از دیدن دوستانم روحیه گرفتم و خوشحال شدم که تنها نیستم. بعد از چند وقت ما را از برقوبه به تکریت انتقال دادند. تو محوطه آسایشگاه در حال هواخوری بودیم که سوت زدند تایم هواخوریتان تموم شده، برای آمارگیری که میآمدن باید تو ردیفهای 5 نفره پشت سر هم مینشستیم، دستهایمان را روی زانو میگذاشتیم و سرامون پایین بود. اگر صدای کسی در میآمد به شدت تنبیه میشد.»
شکنجه برای یک پیاز
این جانباز سرافراز با اشاره به سختیهای دوران اسارت، گفت: «غذایی که به ما میدادند به اندازه شش قاشق برنج و یک تیکه پوست پیاز بود. برای صبحانه هم یک تیکه نون ساندویچی میدادند. همیشه گشنمون بود یا بعضی مواقع شبها خواب میدیدیم که تو خانه هستیم و سر سفره یک دل سیر غذا میخوریم. به اندازهای غذا میدادند که فقط زنده بمانیم. تو آشپزخانه آسایشگاه داشتن به ما غذا میدادند که یک ماشین آمد و چند گونی پیاز تحویل داد در همین حین یک پیاز جلوی پای من افتاد، بچهها گفتند اسماعیل روزی خودت است برش دار، من اولش قبول نکردم چون میترسیدم سربازها ببینند و مشکلی برایم پیش بیاید ولی با اصرار بچهها برش داشتم و تو جیبم گذاشتم. داشتیم به داخل آسایشگاه میرفتیم که یکی از سربازها صدایم زد، فهمیدم که من را موقع برداشتن پیاز دیده. غذایم را گرفت و گفت روی زمین غلت بزن. آن روز هوا سرد بود و یک مقدار آب روی زمین جمع شده بود، میگفت تا آخر محوطه غلت بزن و مدام با پایش به من لگد میزد. یک کابل بزرگ دستش بود، من هم بدنم خیس شده بود و در آن هوای سرد با کابل من را کتک میزد. همکاران دیگهاش آمدند و به او گفتند بس است خیلی کتک خورد، بفرستش داخل. من را که داخل آوردند، بچهها لباسم را در آوردند و رویم پتو انداختند. داشتم از سرما میلرزیدم. آن روز من مریض شدم و به مدت دو روز حالم بد بود. بچهها به افسر عراقی گفتند حال دوستمان بد است برایش کاری انجام بدهید که آن افسر دستور داد من را به بهداری ببرند. وارد بهداری که شدم به من گفتند روی تختی که یکی از رزمندهها خوابیده بود دراز بکشم، یعنی همزمان دو نفر روی یک تخت میخوابیدیم. وقتی که روی تخت دراز کشیدم سِرُم استفاده شدهای که به نصف رسیده بود را از روی دست یک رزمنده دیگر در آورد و روی دست من گذاشت.»
تهدید عراقیها
عدالتخواه با بیان اینکه فکر میکرد برای همیشه در اسارت به سر خواهد بُرد گفت: «هیچ وقت فکرش را نمیکردم که یک روزی آزاد شوم و به وطنم ایران برگردم. نیروهای عراقی همیشه ما را تهدید میکردند که اینجا خونه خاله نیست و اگر حرفمان را گوش ندهید شما را میکشیم و هیچ کس از حال شما با خبر نخواهد شد.»
این جانباز سرافراز در پایان سخنانش از مسئولین خواست که توجه بیشتری به جامعه آزادگان داشته باشند.
گفتگو از مهدی یوسفی