خاطره‌ای از دوران اسارت آزاده سرافراز «محمد اسدی نودوزقی»
سه‌شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۲۲
«محمد اسدی نودوزقی» آزاده سرافراز هرمزگانی در بیان خاطراتی از روزهای اسارت خود در اردوگاه‌های عراق تعریف می‌کند: «سه روز بود که در اردوگاه، آب قطع شده بود. خیلی‌ها به خاطر تشنگی بی‌حال افتاده بودن. طرفای ظهر بود، خیلی تشنه بودم. در آن روز به معنای واقعی فهمیدم که امام حسین (ع) با خانواده‌اش در صحرای کربلا چه کشیدن...»

زر

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، «محمد اسدی نودوزقی» آزاده سرافراز هرمزگانی از یادگاران هشت سال دفاع مقدس است که به مدت 3 سال و 4 ماه در اسارت نیروهای بعثی عراق بوده است. وی به بیان خاطراتی از لحظه اسارت خود و روزهای سختی که در اردوگاه‌های عراق سپری کرده پرداخته است. نوید شاهد هرمزگان در ادامه این خاطرات را برای علاقمندان منتشر می‌کند.

سرنوشتی که بعد از ترکش خوردن در انتظارم بود

سال 1367 بود و این دومین ماه از سال بود که در جبهه حق علیه باطل بودم. صبح زود نیروهای عراقی آتش‌بس سنگینی در منطقه سومار انجام دادن. بعد از اینکه می‌خواستم از سنگر به سمت حفره روباه بروم، در پهلوی چپم احساس سوختگی کردم و به دوست و هم‌رزمم گفتم: «حمید پهلوم سوخت»، گفت: «حتماً ترکش خوردی.»

وقتی نگاه کردم دیدم واقعاً ترکش خوردم اما داخل بدنم نرفته بود و فقط یک مقدار از آن قسمت بدنم را سوزاند. اگر ترکش به داخل بدنم می‌رفت و آن را زخم می‌کرد معلوم نبود چه می‌شد و چه سرنوشتی در انتظارم بود. چون قبل از عملیات مرصاد خیلی‌ها زخمی، اسیر و یا شهید شدند.

خانمی با چادر سفید شفایم داد

بعد از اینکه به مدت یک هفته در سیلوی گندم در شهر بعقوبه و بعد به اردوگاهی در تکریت انتقال یافتم شدیداً مریض شدم. فقط یادم می‌آید در ده یا دوازده روزی که در بستر بیماری بودم، عراقی‌ها فقط یک قرص سفید رنگ به من دادند. نمی‌دانم چه قرصی بود، هیچ تاثیری هم در بهبودی‌ام نداشت. به قدری مریض بودم که حتی یک لقمه نان هم نمی‌توانستم بخورم.

ده روزی از این مریضی می‌گذشت و خیلی ضعیف شده بودم که روز یازدهم یک خوابی دیدم، نمی‌دانم خواب بود یا داشتم حقیقت را می‌دیدم. خانمی با چادر سفید آمد اما صورتش را ندیدم چون نورانی بود، به من گفت بلند شو چیزی بخور، گفتم نمی‌توانم حالم خیلی بد است، ولی اون خانوم دوباره حرفش را تکرار کرد.

بلند شدم و دیدم همه خوابن، انگار دیگه مریض نبودم. با سهمیه نانی که در روز می‌دادن بلند شدم یک قرص نان یا به قول خودشون یک دانه صمون خوردم و بعد از آن دیگر تا روز آخر هم مریض نشدم.

تشنگی و اسارت

سه روز بود که در اردوگاه، آب قطع شده بود. خیلی‌ها بخاطر تشنگی بی‌حال افتاده بودن. طرفای ظهر بود، خیلی تشنه بودم. در آن روز به معنای واقعی فهمیدم که امام حسین (ع) با خانواده‌اش در صحرای کربلا چه کشیدن.

وقتی بی‌تاب آب بودم با نا‌امیدی طرف لوله آب رفتم و لوله خالی را مِک زدم. احساس کردم چند قطره آب گرم دهانم را خیس کرده است. از شدت تشنگی این کار را دوباره تکرار کردم، تا اینکه دیدم آب از لوله سرازیر شد. به قدری آب خوردم که شکمم پر از آب شد. سرم را بلند کردم و به بچه‌ها خبر دادم که آب آمد و دوباره به خوردن آب مشغول شدم. زمانی که سرم را بلند کردم دیدم تمام بچه‌ها تو صف آب ایستادن. در ضمن تعداد افراد اتاق ما 150 نفر بود.

زر

انتهای پیام/

زر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده