خاطره‌‌ای از شهید «جهانگیر سالاری»
چهارشنبه, ۰۷ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۱۴:۲۴
همسر شهید تعریف می‌کند: همسر شهیدم کارهایی انجام می‌داد که دوست نداشت کسی از آن باخبر شود. مثلاً هر ماه بخشی از حقوقش را به نیازمندان کمک می‌کرد و هیچ‌وقت نمی‌خواست کسی از این موضوع باخبر شود.

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «جهانگیر سالاری» ششم تير ماه 1344، در روستای سنگی از توابع شهرستان رودان به دنيا آمد. پدرش حسين (فوت1375) كشاورز بود و مادرش مريم نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. سال 1364 ازدواج كرد و صاحب دو پسر و يک دختر شد. هفتم آذر ماه 1375، به عنوان پاسدار در جزيره هنگام حين مانور رزمی بر اثر سقوط چرخ‌بال و سوختگی بدن به شهادت رسيد. مزار او در روستای دهبارز تابعه شهرستان زادگاهش واقع است.

لبلبلب

شهیدی که در سایه سکوت، دست نیازمندان را می‌گرفت

همسر شهیدم تعریف می‌کرد که در جبهه با شهید عبدالله داوری در یک سنگر بودند. او می‌گفت: یک روز در سنگر نشسته بودم و مشغول نامه نوشتن بودم که صدای پای اسبی به گوشم رسید. تعجب کردم چون تا آن لحظه در جبهه اسبی ندیده بودم. سرم را بلند کردم تا ببینم چه می‌گذرد و ناگهان مردی سفیدپوش سوار بر اسب سفید از مقابلم گذشت. از دوستانم پرسیدم: "شما هم چنین چیزی دیدید؟" اما هیچ‌کدام چیزی ندیده بودند.

همسرم می‌گفت این صحنه را دو بار دیده بود و هر بار که آن اسب سفید را می‌دید، تمام بدنش به لرزه می‌افتاد. یک روز که اوضاع جبهه آرام بود، به شهید عبدالله گفت: "بیا به ایستگاه صلواتی پیش بچه‌ها برویم." اما عبدالله گفت: "نمی‌دانم چرا دلهره عجیبی دارم. انگار برای خانواده‌ام اتفاقی افتاده است. خیلی خوابم می‌آید. تو برو، من همین جا می‌مانم. مواظب خودت باش." گفتم: "باشه، تو استراحت کن، من می‌روم."

همین که از سنگر بیرون آمدم، چند قدمی نرفته بودم که ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. سریع خودم را داخل یک گودال انداختم، اما ترکش به پایم اصابت کرد و زخمی شدم. در همان حال، عبدالله که صدای انفجار را شنیده بود از سنگر بیرون آمد تا کمکم کند، اما همان لحظه انفجاری دیگر به سنگر او برخورد کرد و عبدالله به شهادت رسید.

من را با آمبولانس به بیمارستان اهواز منتقل کردند. بعد از یک هفته که حالم بهتر شد، یکی از دوستان همشهری‌ام که قرار بود با هم به شهرمان برگردیم، گفت: "ما همیشه سه‌تایی به خانه برمی‌گشتیم. اگر مادر عبدالله بفهمد که ما دو نفر آمده‌ایم و عبدالله نیامده است، خیلی ناراحت می‌شود. بیا نامه‌ای بنویسیم و بگوییم عبدالله این نامه را به ما داده تا تحویل او دهیم." قبول کردم.

وقتی به خانه رسیدیم، نامه را برای مادر عبدالله بردم. او دم در آمد و گفت: "نامه را بده، اما می‌دانم که پسرم دیگر نیست و برنمی‌گردد." بغض گلویم را گرفته بود، اما خودم را کنترل کردم و چیزی نگفتم.

همسرم همیشه می‌گفت: "من در جوانی می‌روم. از تو می‌خواهم مراقب فرزندمان باشی." حتی گاهی با لحن شوخی می‌گفت: "نکند وقتی من شهید شدم، دوباره ازدواج کنی!" از این حرف‌هایش ناراحت می‌شدم و می‌گفتم: "دوست ندارم از رفتن حرف بزنی."

او کارهایی انجام می‌داد که دوست نداشت کسی از آن باخبر شود. مثلاً هر ماه بخشی از حقوقش را به نیازمندان کمک می‌کرد و هیچ‌وقت نمی‌خواست کسی از این موضوع باخبر شود.

(به نقل از همسر شهید، کلثوم درویشی‌نژاد)

لبلبلب

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده