روایتی از برادر شهید: یوسف پسندی؛ مردی که با لبخند به شهادت رسید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ یوسف در فومن به دنیا آمد. وقتی کلاس سوم ابتدایی بود، پدرمان را از دست داد و من سرپرستی او را بر عهده گرفتم. تحصیلاتش را ابتدا در خلخال و سپس در فومن ادامه داد. درسخوان بود، اما بعد از ششم ابتدایی، ادامه تحصیل نداد و به کار تاسیسات مشغول شد. از همان بچگی، همیشه شاد و خندهرو بود. با همه مهربان و شوخطبع. حتی در سختترین شرایط، لبخند از لبش نمیافتاد.
علاقهاش به قرآن و کمک به دیگران
یوسف عاشق قرآن و نوحه بود. همیشه در مسجد حضور داشت و دوست داشت با آدمهای درستکار معاشرت کند. اگر کسی مشکلی داشت، بیچشمداشت کمکش میکرد. اما اگر میفهمید کسی آدم درستی نیست، اصلاً با او ارتباط نمیگرفت. وقتی از جبهه به مرخصی میآمد، خانه را پر از شادی میکرد. حتی نصفشب که همه خواب بودند، میگفت: "الان وقت خواب نیست، بلند شوید، بنشینید! "
شبی که خرمشهر آزاد شد
شبی که یوسف شهید شد، از تلویزیون اعلام کردند خرمشهر آزاد شده است. همان شب، احساس عجیبی داشتم. انگار قلبم میگفت اتفاقی افتاده. صبح، تمام بیمارستانها را گشتم، اما خبری از یوسف نبود. وقتی ناامید برگشتم، ناگهان فکری به ذهنم رسید: "خداوندا، من راضیم! " و آرام شدم. فردای آن روز، دوستی آمد و گفت کلانتری به دنبال من است. وقتی رفتم، با خونسردی گفتند: "برادرت شهید شده. "
چهرهاش، انگار زنده بود
وقتی پیکرش را از سردخانه گرفتیم، چهرهاش آرام و زیبا بود، گویی فقط خوابیده است. باورم نمیشد که دیگر نیست. تا سه روز بعد، نمیدانستیم کجا دفنش کنیم. تا اینکه شبی در خواب، یوسف را دیدم. گفت: "کاش مرا کنار سیدزینالعابدین دفن کنید. " صبح، دنبال آن قبر گشتم و فهمیدم پسر آن سید هم شهید شده بود. شاید یوسف دوست داشت کنار همرزمش آرام بگیرد...
وصیت ناگفته یوسف
یوسف همیشه میخواست راه حق را برود. حتی در شهادت هم، خودش جای آرامگاهش را انتخاب کرد. امروز، خاطراتش مثل همان لبخندهایش، همیشه زنده است.
نتیجهگیری:
یوسف پسندی، نه فقط یک شهید، که یک برادر، یک دوست و یک الگوی زندگی بود. کسی که با ایمان و شادی زیست و با افتخار، به شهادت رسید.
انتهای پیام/