۱۸ سال چشم انتظاری؛ وقتی فهمیدیم شهید شده خدا را شکر کردیم
شهید «ابراهیم احمدیزاده» یکم فروردین ۱۳۴۳، در روستای گشوئیه تابعه شهرستان رودان چشم به جهان گشود. پدرش علی، کشاورزی میکرد و مادرش کنیز نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. نجار بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. شانزدهم مرداد ۱۳۶۲، در قلاویزان توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۸۰ پس از تفحص، در شهرستان زادگاهش به خاک سپرده شد.
خانهشان هنوز بوی ابراهیم را میدهد. قاب عکسی که سالهاست گوشه اتاق مانده، نگاه خیرهای که به افق دوخته شده و سکوتی که با نام شهید میشکند. پدر و مادر شهید «ابراهیم احمدیزاده»، آرام و ساده، با لهجهای آشنا و دلی پُر، از پسرشان میگویند؛ از نوجوانی که مهربان بود، اهل نماز و احترام و سرانجام در راه خدا و دفاع از وطنش، جان داد. این روایت صمیمی، تکههایی از حقیقت است که سالها در دل خانواده مانده و حالا به زبان آمده.
صدای "هل من ناصر" را زودتر از بقیه شنیده بود
علی احمدیزاده پدر شهید و کنیز داوری مادر شهید بزرگوار «ابراهیم احمدیزاده»، در گفتوگویی با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از خصوصیات اخلاقی و علاقه قلبی فرزند شهیدشان به دین و ولایت که موجب شد داوطلبانه برای جبهه نامنویسی کند میگویند: با ابراهیم، هفت فرزند داشتیم. شانزدهـهفده سال بیشتر نداشت. هنوز نوبت سربازیش نرسیده بود، اما خودش به تنهایی دنبال کارهای سربازیاش رفت. با علاقه قلبی که به دین و ولایت داشت از طریق بسیج درخواست داد و به جبهه رفت. انگار صدای "هل من ناصر" را زودتر از بقیه شنیده بود. درسش را تا کلاس اول راهنمایی خوانده بود، درسخوان هم بود. اما دلش جای دیگری بود. با ما که خیلی خوب رفتار میکرد؛ با محبت، مؤدب، اهل احترام. با مادرش همیشه مهربان بود. هر وقت میرفت یا میآمد، دست روی سر مادرش میکشید، سلام میداد و لبخند میزد. با خواهر و برادرهایش هم همینطور بود. مهربان، ساکت، اهل محبت. هیچوقت ندیدیم صدایش را بالا ببرد.
برای دو خواهرش نوشت؛ خادم حضرت زهرا(س) باشید
روزهدار بود. درست ده روز قبل از اعزامش، تصمیم گرفت روزه بگیرد. ماه رمضان بود. گفت: «من صبح مسافرم، منو برای سحری بیدار نکنید، مسافر که نمیتونه روزه بگیره». من گفتم: «باشه، سحری بیدارت نمیکنیم، دم رفتن بیدارت میکنیم». بعدها که وصیتنامهاش را آوردند، نوشته بود: «پدرم بیست روز روزهام را بگیرد». من مریض شده بودم و نتوانستم آن را انجام دهم. مادرش گفت: «من خودم روزه بچهام را میگیرم». بیست روز تمام، برای دل خودش، برای آرامش ابراهیم، روزه گرفت.
در وصیتنامهاش نوشته بود: «دو تا خواهر دارم، مواظبشون باشید. اهل مسجد باشند، نماز بخوانند و خادم حضرت زهرا (س) باشند.» این وصیتنامه را که خواندیم، دلمان ریخت. انگار خودش میدانست که دیگر برنمیگردد.
بعد از شهادت ابراهیم، تمام برادرانش راهش را ادامه دادند
در وصیتنامه به برادر کوچکش نوشته بود: «اگر شهید یا اسیر شدم، تو تفنگم را بردار، نگذار زمین بیفتد». بعد از شهادتش، همه برادرهایش به جبهه رفتند.
۱۸ سال چشم انتظاری؛ وقتی فهمیدیم شهید شده خدا را شکر کردیم
از لحظهای که رفت، چشممان به در ماند. همه جا میرفتیم. هر جا تشییع شهیدی بود، ما هم میرفتیم. شاید خبری، نشانهای، رد پایی... اما نه، خبری نبود. تا هجده سال بعد. هجده سال مفقودالاثر بود. تو این مدت، از شیراز رفتیم اصفهان، از تهران رفتیم کرمان، مشهد، هرجا که خبری میشنیدیم، دنبالش میرفتیم. هیچ جوابی نمیگرفتیم. استخاره میزدیم. تسبیح میگفت: صبر. قرآن میگفت: صبر. فقط صبر، فقط صبر...
رفتیم زیارت سید سلطان محمد. گفتیم خدایا، اگر قراره جسمش نیاد، حداقل پلاکش را برسان. یک هفته نگذشته بود که از بنیاد شهید آمدند. شیخ عدالت هم همراهشان بود. گفتند: «پیکر پسرتون برگشته». روز یکشنبه خبر دادند. بردنمان سپاه. فقط پلاکش مانده بود... فقط استخوان خشک شدهای بود که از روی پلاک فهمیدیم خودش بود.
پیش خودمان گفتیم: این بچهی ما نبود، بچهی خدا بود. خدا بردش. فقط از خدا خواسته بودیم که بدانیم شهید شده یا نه، حالا که مشخص شد، شکر کردیم.
گفت تا غسل شهادت نکنم، نمیآیم
همرزماش بعدها گفتند که مجروح شده بود. داشتن میبردنش بیمارستان که یک خمپاره به ماشین آمبولانس برخورد میکند، ماشین میسوزد و منفجر میشود و دیگر چیزی ازش باقی نمیماند. بعدها گفتند؛ به ابراهیم گفتیم: «بیا برویم». گفت: «من تا غسل شهادت نکنم، نمیآیم». رفت غسل کرد و دیگر برنگشت...
تا سالها پیگیر اسرا هم بودیم. عکسهایشان رو میآوردند. مینشستیم دونه دونه نگاه میکردیم و دنبال چهره ابراهیم میگشتیم. نبود. برادرها و خواهرانش همه به عکسها چشم دوختند. گفتند: تو این عکسها ابراهیم ما نیست. ناامید برگشتیم.
اهل مسجد، عاشق روضه، دلبسته مادر؛ این بود ابراهیم احمدیزاده
ابراهیم اهل مسجد و روضه بود. شبهای قدر و محرم همیشه توی مراسمات بود. اون موقعها مسجد در محل زندگیمان نبود و باید با پای پیاده تا شهر میرفتیم. یه بار بهم گفت: «مادر، من سه ماه و نیم از خدمتم مانده. چشم روی هم بگذاری، میبینی که من برگشتهام.»
یادم هست یک بار پشت ماشینهای سنگبر سوارش کردیم، همان ماشینهای کرومی که سنگ کروم میبردند. باهاش خداحافظی کردیم، به سمت بسیج بندرعباس میرفت. آن روزها امکانات نبود. ولی بچهمون با دل خوش رفت. همیشه دست میکشید روی سر مادرش، با همان لحن همیشگی میگفت: «مادر، مادر...» خیلی به مادرش علاقه داشت.
سالها گذشته اما هر بار که دلمان میگیرد، سر روی پلاکش میگذاریم
یک شب هم مادرش خوابش را دید. شهید در زد و گفت: «یاالله». مادرش در را باز کرد، دید شهید با پوتین نظامی ایستاده. شهید گفت: «من را نمیشناسی؟» مادر شهید گفت: «نه». شهید گفت: «منم ابراهیم». شهید او را بوسید و گفت: «مادر، عجرت با حضرت زهرا (س)...»
وقتی از خواب بیدار شد، اشک از چشمهایش سرازیر بود. گفت: «خودش بود، کسی جز ابراهیم نبود». همان شب فهمیدیم که قرار است خبر شهادتش را بیاورند.
حالا سالها گذشته، اما ابراهیم هنوز با ماست. با پلاکش، با یادش، با احترامش، با نمازش و ما هنوز هم، هر وقت دلمان میگیرد، سر میگذاریم روی همان پلاک و باهاش حرف میزنیم.