
از نابودی شبکه جاسوسی دشمن در آسمان ایران تا تغییر کاربری اف 14 و انهدام میراژهای فرانسوی
خاطرهای از زبان مقام معظم رهبری درباره شهید عباس بابایی
خلبانی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد. حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود. با اینکه نسبت به خودش ارشد هم بود. اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی میگفت: دیدم در دعای کمیل شانههایش از گریه میلرزد و اشک میریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس دعا کن من شهید بشوم این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه می کرد. او الان در اعلای علین الهی است، اما بنده که ۳۰ سال قبل از او در میدان مبارزه بودم هنوز در این دنیای خاکی گیر کرده ام و ماندهام. شهید بابایی انسانی مومن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را میشناختم همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود او هیچگاه به مصالح خود فکر نمیکرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مدنظر داشت.
اف ۱۴ را آفندی کرد
پایگاه در حاشیه شهر اصفهان قرار داشت و حاشیه نشینها در اطراف پادگان حضور داشتند، به خصوص در کوی زینبیه که افراد مستضعف نشین در ان ساکن بودند شهید بابایی روزها میرفت افرادی را که وضع خوبی نداشتند و مشکل داشتند شناسایی میکرد و به در منازل این افراد مراجعه میکرد و با زدن در خانه این افراد و گذاشتن سبد غذای دم در خانهها بدون اینکه افراد مستضعف ایشان را ببیند به آنها کمک میکرد. یکی از کارهایی که شهید بابایی انجام داد این بود که هواپیمای اف ۱۴ را از حالت پدافند به بمب باران تبدیل کرد. در هواپیمای اف ۱۴ برای پوشش هوایی از موشکهای فونیکس استفاده میشود که موشکهای بسیار گران قیمت و پیشرفته است. شهید بابایی با ابتکار خودش و پشتیبانی دوستان فنیاش اف ۱۴ را در حالت بمباران قرار داد یعنی برای اولین بار در تاریخ تولید اف ۱۴ حتی در کشور سازنده خودش هم این کار را نکرده بودند. هم پدافندی بود و هم بمباران کننده در اواخر جنگ از این هواپیما به علت تغییرات مناسبی که روی آنها انجام شده بود در تمامی زمینهها استفاده شد.
در جلسات بریفینگ، قرآن خوان ما شهید بابایی بود وخودش می گفت من روضه خوان هم هستم وحتی بالاتر حتی وی می گفت: من تعزیه خوان هم هستم ونقش علی اکبر را بازی می کنم وفکرمی کنم راز ورمز بزرگ ایشان همین است .
راوی حجتالاسلام والمسلمین محمدی گلپایگانی ص7
سرباز و بسیجی
ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم . ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباس خاکی بسیجی پوشیده بود، وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم چرا که ایشان همیشه سعی میکرد ناشناخته بماند. در نماز هم یک حالات خاصی داشت . مخصوصاً در قنوت . در برگشت از نماز رفتیم برای ناهار، اتفاقا ناهار آن روز کنسرو بود و سفره سادهای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار میکرد که کسی پی نمیبرد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش،عباس بابایی روبرو است بیشتر وانمود میکرد که یک بسیجی است. راوی : سرلشکر پاسدار رحیم صفوی ص8
صدای قطرات اشک عباس...
هیچ وقت یادم نمیرود. یک شب حدود ساعت ۱۰ بود که عباس از تهران آمد. مرا صدا کرد و گفت: مادر! بیا با هم برویم بیرون. دیدم داخل ماشین چند بسته برنج و روغن است. مرا برد آخرهای هادی آباد، توی یکی از کوچههای تنگ و با تاریک. سر کوچه ماشین را نگه داشت .چراغهای ماشین را روشن کرد و ته کوچه، خانهای را به من نشان داد و گفت: مادر! بیزحمت یک حلب روغن به یک گونی برنج ببر جلوی در خانه بگذار و فقط یک تک زنگ بزن و سریع برگرد!من هم همین کاررا کردم وبلافاصله برگشتم.به نزدیکی های ماشین که رسیدم، عباس چراغ های ماشین را خاموش کرد.من جایی را نمی دیدم وکم مانده بود که به زمین بخورم.از دیوار گرفتم وآمدم داخل ماشین و گفتم : چرا چراغ ها را خاموش کردی؟ گفت آخه مادر!من ترسیدم، خانمی که در خانه را باز کرد،مارا ببیند وخجالت بکشد! شب بود وهمه جایی تاریک. چیزی دیده نمی شد؛اما من صدای قطرات اشک عباس را که روی فرمان ماشین می چکید، کاملا می شنیدم! راوی:مادر شهید عباس بابایی ص18
طراح عملیات بود، دعای کمیل می خواند
یک بار به مهمانسرایی که کنار خانه ما بود آمد، با هم به مسجد رفتیم. بابایی آنجا دعای کمیل را خواند. وقتی خواستیم برگردیم، دیدیم دمپاییهای ایشان را یک نفر دیگر پوشیده و رفته است. هر کاری کردیم که دمپایی دیگری بپوشد قبول نکرد. پابرهنه و خیلی راحت به منزل آمد. خیلی مسائل برایش راحت و جا افتاده بود و اصلاً اینها برایش مهم نبود. در مانوری که ما در دزفول داشتیم طراح عملیات ایشان بود، همه مسئولان هم بودند.در دو روز این مانور انجام شد و تمام توان نیرو هوایی به کار رفت. بعد که در مسجد سفره انداختند دیدیم که او نیست، ایشان نفس این کار را انجام داد و بعد به دیگران ارائه داد . بعدها فهمیدیم که در آبدارخانه پیش آن پیرمرد نشسته و هرچه او میخورد بابایی هم میخورد. بارها و بارها دیده شده بود همین که سفره میاندازند نمینشست و میرفت، هرچی که بود با آن بسیجیها میخورد این بود که او بابایی شد.راوی: سرتیپ خلبان سید اسماعیل موسوی ص 22
خواب عجیب صدیقه حکمت همسر شهید
یک روز مانده بود که برگردیم. به هتل رفتیم که استراحتی داشته باشیم، نمازامام زمان(عج) را خواندیم و استراحت کوچکی داشتیم. در این استراحت خواب شهادت عباس را میبینم و دقیقاً همان اتفاقی که براش افتاده بود؛ خواب دیدم پسرم حسین من را اذیت میکند، جمعیت بینهایت زیادی هست ، همه هم اکثراً از نیروی هوایی بودند. من در آن جمع عباس را صدا میزدم که عباس بیا حسین منو اذیت میکند کمی او را بگیر و نگهداری کن. انجا دیدم که به جای عباس، عکسش از میان جمعیت با چند خراش کوچک که بدون هیچ خونی در گلویش بود، آمد. گفتم این چه وضعی است؟ پس خودت کجایی؟ گفت من اینجا هستم چی شده است؟ گفتم حسین، حسین را برد که ساکتش کند. مدت طولانی گذشت، گفتم عباس حسین کجاست؟گفت این حسین تحویل شما . از خواب بیدار شدم. بعداز شهادتش سراغ تابوت رفتم،وقتی دستم را به آن زدم همان طور که گریه می کردم گفتم عباس من را فرستادی خانه خدا خودت رفتی پیش خدا . راوی : صدیقه حکمت همسر شهید عباس بابایی ص 32
شبکه جاسوسی دشمن را کور کرد، ۳۰۰ پرواز بدون سانحه داشتیم
شهید بابایی یکی از فرماندهان نظامی بود که دقیق دشمن را میشناخت و نیروهای خودی و خودش را هم میشناخت، لذا همیشه پیروزیاش قطعی بود جدای از آن دل بسته به توحید و وحی بود، قویترین و مسلمترین توکل را داشت. چون همه حرکاتش برای رضای خدا و خالصانه بود، او هیچ امنیتی نداشت. با شبکهای که آمریکا برای ما کاشته بود، اطلاعات ما لو میرفت. چون دنیا به جنگ ما آمده بود. هواپیما میخواست پرواز کند، اطلاعات ما را میدادند و هنوز به مرز نرسیده آن را میزدند. او این را تشخیص میداد و در جنوب بنیان شبکه و سیستمی به نام «قرارگاه رعد» را گذاشت که ارتباط با تهران را قطع کرد و تمام آن شبکهها که اطلاعات را لو میدادند کور کرد. این باعث شد که ۳۰۰ پرواز بدون سانحه داشته باشد . مطمئن باشید تمام متخصصان پنتاگون نمیتوانند چنین طرحهایی بدهند، بابایی صرفاً یک حزبالهی،سرتراشیده، بسیجی، با تقوا که آن جور غذا میخورد، میخوابید و زندگی میکرد نیست. بلکه این ابعادش فوق العاده قویتر است.راوی: سرتیپ خلبان حسین چیت فروش ص36
بابایی میراژهای فرانسه را زد
ابتکار عملی که در اواخر جنگ شهید بابایی و شهید ستاری طراحی کردند، اسکورت نفتکشها بود. تاثیر فراوانی هم در جهت تقویت روحیه جبهه خودی و تضعیف دشمن داشت، اینها با روش خودشان توانستند میگ ۲۵ به هواپیماهای سوپر آتاندار را بزنند. هواپیماهایی که عراق تازه تحویل گرفته بود خیلی روی اون حساب میکرد. بابایی در حالی اینها را زد که انواع رادارهای آواکس، ناوها ،کارشناسان نظامی، ماهوارهها و....دور تا دور ایران را پوشش داده و بررسی میکردند.در این شرایط بابایی طرحی را اجرا کرد که با اف ۱۲ توانست. میراژهای فرانسه را بزند. روز عید قربان بود . از درب نمازخانه بیرون می آمدم که گفتند: بابایی شهید شد. فقط گفتم: حقش بود. به هدف اش رسید. راوی: سرتیپ خلبان حمد میقانی ص 38
شوخی سینمایی به سرهنگ بابایی روی آب های خلیج فارس
یک بار یک سی 130که از امیدیه به شیراز مجروح میبرد، خورد به کوه و ۷۳ مجروحی که حمل میکرد با خدمه پروازی شهید شدند. بابایی خیلی متاثر شد. با هم راه افتادیم روی خلیج فارس تا راه بهتری برای هواپیماها پیدا کنیم. راه هوایی موجود که از میان کوهها میگذشت در زمستانها به شدت ناامن بود و اصلاً دید نداشت.روی خلیج فارس به فاصله 5 متر از آب می رفتیم که من یاد فیلم های سینمایی می افتادم . داد و هوار را هم انداختم دزدان دریایی ! فیلمی با شرکت سرهنگ بابایی، سرهنگ بقایی و....
لبخندی زد وگفت: برادر بس کن ، بگذار کارمان را بکنیم. بالاخره هم با تلاش و وقت زیاد راه هوایی جدیدی پیدا کرد و پس از مشورت آن را معرفی کرد. راوی سرتیپ خلبان حبیب بقایی ص40
امام زاده ای در ماه شهر که نشانه ای برای نبرد هوایی شد
یک شب عباس آمد و بدون مقدمه به من گفت لباس بپوش برویم یک جای خوب. کلی شیک کردم و راه افتادیم. به سمت ماهشهر حرکت کردیم .توی راه هیچ نمیگفت.فقط آدرس میداد ۳۰ کیلومتر از شهر خارج شدیم. کم کم میترسیدم. گفتم: عباس کجا میرویم؟ گفت برو. وسط بیابان گفت بایست. نور بالا بزن. ساختمانی شبیه مقبره یک امامزاده روبرویم بود.رفتیم آنجا و کلی دعا خواندیم. عاشقانه و سوزناک میخواند. توی والفجر ۸ همین امامزاده نشانهای بود برای ما که در نزدیکترین فاصله با فاو بود و با هواپیما میرفتیم و برمیگشتیم اونجا و دوباره دور میزدیم و میرفتیم.راوی : سرتیپ خلبان حبیب بقایی ص 40
اسماعیل! نترس، ما تو را به خاطر عباس نگه می داریم!
پدرم تعزیه گردان بود. نسخههای تعزیه را هم خودش مینوشت. هنگام نوشتن نسخه، همیشه انگشت وسط دست راستش روی انگشت بغلی قرار میگرفت و به صورت یک انگشت معمولی نبود. تا قبل از شهادت عباس. از اهل خانه هر کسی دلیل این موضوع را از پدر میپرسید، جواب نمیداد و فقط لبخندی میزد و میگفت: به وقتش برای تان میگویم!عباسم شهید شده بود.سومش بود ، که پدر همه را صدا کرد . در اتاق ، دور پدر حلقه زدیم. گفت: میخواهم ماجرای این انگشت را که سالهاست کنجکاو آن هستید، بگویم.
من ۱۵ ، ۱۶ ساله بودم که یک روز با دوستان هم محلی به پشت بام حمام محل برای بازی کردن رفتیم. گرگم به هوا بازی کنیم. همه سخت مشغول بازی بودیم. نوبت من شد تا گرگ شوم .چشم گذاشتم و همه قایم شدند. در قدیم حمامها قسمتی داشت به نام «تون حمام» و آنجایی بود که آتش درست میکردند تا آب حمام داغ شود. من تا دستهایم را از چشمانم برداشتم زیر پایم لغزید و یک لحظه احساس کردم اگر بیفتم داخل «تون» که پر از آتش است میسوزم و چیزی از من باقی نمیماند. در بین زمین هوا بودم که صدای به گوشم رسید: اسماعیل! نترس، ما تو را به خاطر عباس نگه می داریم!!
درهمین لحظه افتادم داخل «تون» و میان آتش ! از تون بیرونم کشیدند.همه متحیر بودند که چرا به من هیج آسیبی نرسیده است. بعد ازشهادت عباس بود که فهمیدم چرا به خاطر عباس من از مرگ حتمی نجات پیدا کردم. راوی :اقدس بابایی خواهر شهید بابایی ص 41
روضه سوزناک عباس در کابین عقب اف 14
یادم میآید یک بار عباس به من گفت: که دوست داری با هم در هواپیمای اف ۱۴ پرواز کنیم؟ گفتم: بدم نمیآید. ما هر دو خلبان بودیم. معمولاً در کابین عقب اف ۱۴ خلبان نمینشست، ولی ایشان گفت که من در کابین عقب مینشینم و آموزشش را هم داشت، گفت دوست داری اینجا صحرای کربلا را بخوانم به خاطرات را زنده کنم، در هواپیمای شکاری معمولاً کسی خودش را از صندلی جدا نمیکند، من در آینه میدیدم که همه کمربندها را باز کرد و چهار زانو بر صندلی نشست و شروع به خواندن نوحه کرد و واقعاً در آن پرواز یک تعزیه حسابی خواند، لحظات عجیبی را در پرواز جنگی به آن شکل طی کردیم. راوی: سرتیپ خلبان روح الدین ابوطالبی ص44
معجزه طبس بالاتراز طوفان شن است
همه معتقدند که معجزه جریان طبس برخورد با طوفان شن است. شهید بابایی معتقد بود که معجزه اصلی چیز دیگری بوده است. ساعت ۱۰:۴۵ دقیقه رادیو اسرائیل اعلام میکند که هواپیماهای امریکایی به دلیل بدی آب و هوا در طبس زمین گیر شدهاند.
در ساعت ۱۲:۴۵ یعنی دو ساعت و نیم بعد، اولین هواپیما برای پوشش از این مسائل از ایران بلند میشود. چون به دلیل نداشتن انسجام نیرو همه هواپیماها خوابیده بودند. آمریکاییها که ماهها عملیاتهای تمرینی را انجام داده بودند، چرا بعد از این مسئله نیامدند و ایران را بمباران نکردند؟ اگر آنها حرکت میکردند خیلی راحت میتوانستند خیلی جاها را منهدم کنند. بابایی معتقد بود که خدا گفته ما دشمنان شما را از احمقها آفریدیم. ایشان میگفت: معجزه بالاتراز طوفان شن است که آنها به عقلشان نرسید که عملیات خودشان را از پایگاه های،متحرک شان مثل ناوها، پایگاه هایی که با کشورهای دیگر دارند یا پایگاههای ثابتی که خودشان داشتند ادامه دهند تا به نتیجه برسند. راوی :سرتیپ خلبان داودی عسکری فردص48
وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی
عباس به من پیام داد: من به عنوان طعمه جلو میروم و هواپیماهای دشمن را به دنبال خودم میآورم . سپس با یک حرکت سریع از من دور شد. او با مانورهایی که انجام میداد هواپیماهای دشمن را متوجه خود میکرد و آنها را به دنبال خود کشاند. لحظهای فرا رسید که یکی از هواپیماها دقیقاً در برد موشک من قرار گرفته بود ولی من نگران عباس بودم و زیر لب دعا میکردم تا به موقع اقدام کند. تا من بتوانم هواپیمای مهاجم دشمن را هدف قرار بدهم. روی صفحه رادار دیدم که هواپیمای عباس در تیررس کامل دشمن قرار گرفته . در این لحظه ناگاه هواپیماهای دشمن مانوری انجام دادند و یکی از آنها به طرف عباس نزدیک شد. پس از بررسی اوضاع با کابین عقب بیدرنگ موشک را به سوی هواپیمای دشمن رها کردم. پس از چند لحظه با چشم هواپیمای دشمن را دیدم . ناگهان عباس مانوری کرد و با یک چرخش بسیار خطرناک مسیر خود را تغییر داد و ارتفاع را کم کرد .در این لحظه موشک من با هواپیمای دشمن برخورد کرد. آتش از بدنه هواپیما زبانه کشید و پس از طی مسافتی در میان دود غلیظی از نظر ناپدید شد. در این لحظه صدای عباس در رادیو پیچید او فریاد زد الله اکبر!الله اکبر! گفتم : عباس می دانی چه کار کردی؟ عباس گفت: _وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی،من کاری نکردم خدا کرد. راوی: سرهنگ خلبان فضل الله جاویدنیا
راضی نبود به نام بچههای مذهبی تجمل گرایی شود
شهید بابایی همیشه در خوراک و پوشاک در حد پایین جامعه فکر میکرد و هیچ وقت مقایسه نمیکرد که چرا فلانی از نظر مالی از من بالاتر است ولی همیشه از نظر علمی خودش را با بالاترها مقایسه میکرد. ایشان به پایگاه بوشهر که آمدند ما ماشین اسکورتمان کم بود به ایشان گفتم که گویا در پایگاه دزفول یک ماشین خیلی خوبی هست که بلااستفاده مانده اگر شما به فرمانده پایگاه بگویید که آن را به ما بدهد خیلی خوب است. ایشان با همین زبان ساده گفت: شما میخواهید از شخصیتها محافظت کنید، خدا از آنها مواظبت میکند. شهید بابایی راضی نبود به نام بچههای مذهبی تجمل گرایی شود. و دوست نداشت آنها در جایی زیر سوال بروند و بگویند آن ها از نام نهادی استفاده کردند وبه این جا رسیدند. راوی: سرگرد علی اصغر نظری همرزم شهید بابایی ص54
نماز اول وقت در اتاق ژنرال آمریکایی
بابایی گفت: خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود. گفتم: چطور؟ گفت: دوره خلبانی ما در امریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند؛ تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال امریکایی بود احضار شدم . ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخهایی را دادم از سوالهای ژنرال برمیآمد نظر خوشی نسبت به من ندارد و این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت؛ زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد. از ژنرال خواستند تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال به ساعتم نگاه کردم وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم. کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست؛ به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که در آنجا بود به زمین انداختم ومشغول خواندن نماز شدم .در حال نماز خواندن بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شدبالاخره خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟بالاخره نماز را ادامه دادم وگفتم هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.نمازم تمام شد، از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت ، نگاه معناداری به من کرد وگفت: چه می کردی؟ گفتم:عبادت گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما در ساعت های معینی از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم ،ژنرال گفت :همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل اینکه راجع به همین کارهاست .این طور نیست؟ گفتم همین طور است.او از صداقت من خوشش آمد و پرونده ام را امضاء کرد و با احترام گفت به شما تبریک می گویم. برای شما آرزوی موفقیت می کنم و من به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرد بود، 2 رکعت نماز شکر خواندم. راوی سرهنگ ولی الله کلاتی ص 59
جبهه واجبتراز حج
روزهای آخر قرار بود که ما به اتفاق شهید بابایی و همسرشان به سفر حج برویم، که بعد از چند روز به من گفت که نمیتواند جبهه را رها کند و به مکه بیاید، چون الان جبهه واجبتر است؛ که همسرشان به تنهایی آمدند و خبر شهادت ایشان را همان جا شنیدیم. اینکه تمام وجود خود را وقف جبهه کرد و چقدر راحت، از فضای کعبه و طواف کردن و عرفات و منا و کنار قبر پیامبر بودن و تمام این زیباییها، گذشت و همه اینها را فدای زیبایی دیگری کرد که برایش اصل بود و دیدیم که خدا هم چقدر زیبا شهادت را نصیب ایشان کرد. راوی :دوست وهمرزم حسین رضایی ص51
انتهای پیام