خاطرات دهه شصت

خاطرات دهه شصت
قسمت نخست خاطرات شهید «علیرضا حیدری»

پسرم خیلی زود موذن می‌شه

پدر شهید «علیرضا حیدری» نقل می‌کند: «چهار پنج سال بیشتر نداشت. دستش را حمایل صورت می‌کرد و دست و پا شکسته و پس و پیش عبادت‌ها را ادا می‌کرد. اگر غلطش را می‌گفتیم، بهش برمی‌خورد. آقاجون دستش را به نشانه تأیید به پشت علیرضا می‌زد و می‌گفت: پسرم خیلی زود موذن می‌شه.»
قسمت نخست خاطرات شهید «میر قربان مطهری‌منش»

دوست دارم مانند علی‌اکبر(ع) بمیرم

همسر شهید «میر قربان مطهری‌منش» نقل می‌کند: «به نیت نماز جمعه به طرف مسجد جامع راه افتادیم. تمام راه زیر لب زمزمه کرد که: دوست دارم همچو علی‌اکبر(ع) بمیرم! دوست دارم در دل سنگر بمیرم!»

وصیت‌نامه‌ام را بخوان و به آن عمل کن

فرزند شهید «حسینعلی قوسی» نقل می‌کند: «قبل از رفتن دست من را گرفت، داخل راهرو برد و گفت: اصغرجان! این‌بار که من برم شهید می‌شم و دیگه برنمی‌گردم! باید مثل یک مرد سرپرست خانواده بشی! ازت می‌خوام وصیت‌نامه من رو در فردوس‌رضا برای مردم بخوانی و به اون عمل کنی!»
قسمت دوم خاطرات شهید «ابوالقاسم جابرزاده»

تهدید منافقین او را در راه انقلاب مصمم‌تر می‌کرد

فرزند شهید «ابوالقاسم جابرزاده» نقل می‌کند: «پدر بار‌ها از طرف منافقان تهدید شده بود. آن‌ها چندین بار به منزلمان تلفن زدند و می‌گفتند: اگر دست از امام و انقلاب برنداری، تو را خواهیم کشت اما پدر مصمم‌تر از قبل به فعالیت‌های انقلابی‌اش می‌پرداخت.»
قسمت سوم خاطرات شهید «یدالله شوریابی»

ستاره‌ای در آسمان

همسر شهید «یدالله شوریابی» نقل می‌کند: «دوست یدالله گفت: یدالله خواب دیده ستاره شده و رفته آسمون. به شوخی بهش گفتم: ما مثل یک ستاره برمی‌گردیم روستا. اونجا مثل آسمون می‌مونه. چند روز بعد اسیر شد.»

مادرمان حضرت زهرا (س) در کنارمان است

مادر شهید «حسین فوادیان» نقل می‌کند: «چند روز بعد نامه‌ای از حسین به دستم رسید که هفت خط بیشتر نبود. نوشته بود: مادرجان! غم مخور، حضرت زهرا(س) سر ما را میان دامنش گرفته و می‌گوید: غم مخورید اگر مادرتان نیست من هستم. نگران نباشید!»
قسمت دوم خاطرات شهید «نوروزعلی اکبری‌چاشمی»

به دلم آمد امشب حاجی شهید می‌شه!

هم‌رزم شهید «نوروزعلی اکبری‌چاشم» نقل می‌کند: «به عنوان فرمانده دسته گذاشتمش. توانایی‌های خوبی داشت. گفت: پدرشون رو درمی‌یاریم و نمی‌گذاریم منافقین بیان جلو. چند بار این جمله را تکرار کرد. از دلم گذشت: امشب حاجی شهید می‌شه.»
قسمت سوم خاطرات شهید «سید کاظم موسوی»

همیشه گمنام زندگی می‌کرد

شاگرد شهید «سید کاظم موسوی» نقل می‌کند: «همیشه گمنام زندگی می‌کرد و سعی داشت به زبان‌ها نیفتد. در تألیف کتاب و دیگر کار‌ها آقای روزبه را معرفی می‌کرد و در مدرسه روشنگر، من و خانم‌های دیگر را مؤثر می‌دانست تا خودش ناشناخته بماند.»
قسمت نخست خاطرات شهید «یدالله عبدالشاهی»

جنگ تمام بشه می‌رم فلسطین!

خواهر شهید «یدالله عبدالشاهی» نقل می‌کند: «گفت: دکتر می‌خواست دستم را قطع کنه. مادر گفت: کاش قطع می‌شد تا دیگه جبهه نمی‌رفتی! یدالله گفت: بدونین اگه دو تا دست‌هام هم قطع می‌شد، باز هم می‌رفتم. مادر گفت: پس باید دعا کنم جنگ تموم بشه! یدالله بدون معطلی جواب داد: اون وقت می‌رم فلسطین!»
قسمت دوم خاطرات شهید «ابوالفضل هاشمی»

تا زنده‌ام مرید امام خواهم بود

مادر شهید «ابوالفضل هاشمی» نقل می‌کند: «گفت: مامان! چرا گریه می‌کنی؟ من دارم از خوشحالی پر درمیارم. تا حالا هیچ‌کس رو ندیدم که اینقدر نورانی باشه. توی راه دوباره شروع کرد به گفتن احساسش: تا زنده‌ام مرید او خواهم بود، امام که این‌طوره، پس پیغمبر چطور بود؟ ایشون هم از همون نسله.»

امام زمانم! فرزندانم همه سرباز تو هستند

مادر شهید «غلامعلی صالحی‌نژاد» نقل می‌کند: «رو به قبله ایستادم و گفتم: یا امام زمان! بچه‌هام همه سرباز تواَند، هر کدومشون رو که می‌خوای قبول کن. همه فدای اسلام و قرآن!»
قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا شهروی»

دستگیری به سبک شهدا

همسر شهید «غلامرضا شهروی» نقل می‌کند: «راننده در حالی که سرعت ماشین را کم می‌کرد، گفت: حالا هم دیر نشده بفرمایین، تا آخرش پیاده گز می‌کنی تا مِن بعد اول کرایه رو طی کنی، بعد سوار شی. غلامرضا از جیبش مقداری پول درآورد و پایین صندلی انداخت. غلامرضا گفت: آقا! مثل این که این پول از کیف شما افتاده. مسافر با هیجان جلوی پایش را نگاه کرد...»

مقید به خواندن نماز اول وقت بود

همسر شهید «محمدرضا ناصریان» نقل می‌کند: «سینی چای را روی تاقچه گذاشتم. صدایی جلب توجه کرد. داخل اتاق شدم. مشغول نمازخواندن بود. بعد از نمازش گفتم: چایت رو می‌خوردی! بعد نمازت رو می‌خوندی! خندید و گفت: اول نماز، بعد چای!»
قسمت دوم خاطرات شهید «علی‌اکبر ابراهیمی»

باید پابه‌پای امام حرکت کرد

برادر شهید «علی‌اکبر ابراهیمی» نقل می‌کند: «نگاهی به جمعیت کرد و گفت: جبهه به ما نیاز داره. نباید جا خالی کنیم. گفتم: این‌جا هم ول نمی‌کنی؟ گفت: در هر شرایط باید برای جبهه نیرو جمع کنیم. باید پابه‌پای امام حرکت کرد.»
قسمت دوم خاطرات شهید «داود نجم‌الدین»

آرزوی کربلا

مادر شهید «داود نجم‌الدین» نقل می‌کند: «اگه یک روز راه کربلا باز شد و شما رفتین، سلامم رو به امام حسین برسونین. گفتم: پس فقط در حد حرفه که می‌گی کربلا کربلا ما داریم می‌آییم؟ از ته دل آه کشید و گفت: رفتن به کربلا آرزومه.»

از زیر قرآن که رَد شد، به دلم برات شد برنمی‌گردد

پدر شهید «عباس جمال» نقل می‌کند: «گفت: «بابا! هر بدی ازم دیدین بگذرین، دلم نیومد اینو به مامان بگم. مادرش قرآن به دست ایستاده بود که عباس رد بشود. از در که خارج شد، به دلم گذشت عباس دیگر برنمی‌گردد.»
قسمت سوم خاطرات شهید «علی‌محمد شمسی»

الهی این پسر عاقبت به خیر بشه!

مادر شهید «علی‌محمد شمسی» نقل می‌کند: «پیرزن گفت: الهی از جوونیش خیر ببینه! نصف شب شده بود تا همه خاک‌ها رو بیاره توی حیاط. پیرزن خیلی خوشحال بود و صدای دعا کردنش که از بیرون حیاط هم داشت می‌رفت به گوشم می‌رسید: الهی این پسر عاقبت به خیر بشه!»
قسمت دوم خاطرات شهید «سید محمدرضا احمدپناهی»

«محمدرضا» جا پای امام حسین(ع) گذاشت

مادر شهید «سید محمدرضا احمدپناهی» نقل می‌کند: «شنیده‌ایم که امام حسین(ع) بعد از شهادت، چند روز در بیابان و زیر آفتاب بوده است. فکر کردم پسر من هم یکی از یاران امام حسین(ع) است. وقتی کسی به کسی اقتدا می‌کند جا پای او می‌گذارد. اگر امام حسین چند روز زیر آفتاب بود، محمدرضا یازده سال.»
قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمدرضا احمدپناهی»

انتخاب عاشقانه

مادر شهید «سید محمدرضا احمدپناهی» نقل می‌کند: «گفتم: نکنه به خاطر چشم‌و‌هم‌چشمی با دوستات می‌خوای بری؟ گفت: این چه حرفیه مادر؟ مگه جبهه کفش و کلاهه؟ خستگی داره، گرسنگی و تشنگی داره، این راه رو خودم انتخاب کردم.»
قسمت چهارم خاطرات شهید «مهدی هروی»

شفاعت‌خواهی در قیامت

همسر شهید «مهدی هروی» نقل می‌کند: «گفتم: کجا می‌خوای بری؟ گفت: شهید شدم می‌خوام برم جای خودم! گفتم: مهدی! ما رو اون دنیا شفاعت کن! صدایش آمد، گفت: حتماً شفاعت‌خواهی می‌کنم!»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه