ماهی ها دلتنگ آب نمی شوند
به گزارش نوید شاهد هرمزگان،جانباز و رزمنده سرافراز مصیب دهقانی در حاشیه دهمین نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس که آذر ماه در مسجد جامع بندرعباس برگزار شد به ذکر
خاطره ای با عنوان"ماهی ها دلتنگ آب نمی شوند" پرداخت.
سماجت برای رفتن به جبهه
شناسایی منطقه
«نزدیک به عملیات والفجر 8 بود. قبل از عملیات حدود سی بار و شاید هم بیشتر من از آب ها و عرض اروند عبور کردم تا منطقه را شناسایی کنم.ما زمانی که برای شناسایی میرفتیم من با لباس غواصی بودم و دو نفر از بچه های اطلاعات عملیات سرهنگ متصدی و شهیدمحمد رضا سلطانی معبر را می بستند و ما شناسایی را انجام میدادیم.یک هفته قبل از عملیات بچه ها رو میبردیم انجا برای تمرین نظامی که بدانند چگونه بدون اینکه سیم خار دار را باز کنند از زیر سیم خاردار رد بشوند و فقط قسمت هایی را باز کنند که مزاحم و مانع عبور هستند.»
شب عملیات
«از شب عملیات بگویم:ساعت شش و نیم یا هفت بود که بچه ها نماز مغرب و عشا را خواندند و حرکت کردیم.شب قبل، شب وداع بود. بچه های جنگ کاملا میفهمند شب وداع چه شبی است وما مراسم مربوط به آن را انجام دادیم. با لباس غواصی از کنار نهر بلامه حرکت کردیم تا رسیدیم به پاشنه اروند. آنجا به بچه ها گفتیم به صف بنشینند.تقریبا گروهان ما چهل و پنج نفر بودند.»
آغاز عملیات
«به دو دسته تقسیم شدیم و به صف نشستیم و طنابی را از اول
صف به آخر صف توسط دست من و آقای متصدی وصل کردیم و حرکت کردیم. قبل از اینکه حرکت
کنیم هوا خوب بود و مهتابی نبود و زمانی نگذشت تقریبا ده الی بیست متر دورتر نشده بودیم که باران بارید و اروند متلاطم شد،ارتفاع موج تا
سه متر مارا بالا و پایین میبرد و من طناب را به دست بچه ها بسته بودم که اگر کسی خفه
شد جدا نشود و ما تا ساحل او را بکشانیم.وسط اروند که رسیدیم انگار بچه ها بریدند. آب تا روی سرشان می آمد اما دوباره بالا می آمدند
و ذکر یا حسین میگفتند و ما آنها را آرام
و دعوت به سکوت می کردیم .اما باز کنترل فضا از دست ما خارج میشد. من نگاه کردم دیدم
که موج ها مشخص نیست وسط اروند بودیم نمیدانستیم
کجا میرویم آیا سمت ایران میرویم یا عراق.بعد
از بیست دقیقه شنا خشکی را زیر پایم احساس کردم.به بچه ها اعلام کردم رسیدیم و دیگه نباید
صدا بدهند.همان جایی که ما به ساحل رسیدیم
عراقی ها روی سیم خاردار برای درست کردن موانع شروع به
کار کرده بودند.موانعی را می اوردند و اول آب میذاشتند.ما فقط از زیر سیم خار دار
را باز میکردیم هر کدام از ردیف های موانعی که میرسیدیم دو نفر از بچه های تخریب رو
میذاشتم که کمک کنند تا هر غواص را همراه با
موشک های آرپی جی واسلحه و تجهیزاتش را بتواند رد کند.ردیف اول و دوم سیم خاردارها
را رد شدیم در ردیف سوم صدایی آمد و در افق دیدیم که عده ای شاخک هارا گرفته اند و
می آیند. هر گروه دوازده نفری از اینها سه
نفر تامین داشتند تا مانع آسیب دیدنشان شوند.آقا جعفر تخریب چی دوم ،سیم ها را میگرفتند
و من با سیم چین آنها را قطع می کردم و ایشان آهسته رهایشان میکرد که صدا ندهند.
ما خودمان را توی گل میکشاندیم و به این شکل جلو میرفتیم.یک دفعه احساس
کردم دستم سنگین شد و کف دست چپ من روی سیم خاردار نشست .احساس سوزش کردم همان طور
که خوابیده بودم بالا را که نگاه کردم دیدم یک عراقی از گارد ریاست جمهوری عراق با
لباس کماندویی سبزکه وزن زیادی داشت و درشت
هیکل بود ایستاده و پایش را روی دست من گذاشته بود..به هم رزمم که کنارم بود گفتم که سر نیزه رو به من بده وقتی من بلند شدم
که سر نیزه را به سینه عراقی بزنم شما هم زمان
دهن او را بگیر تا صدایش را کسی نشنود و همینجا بکشیمش. سه ردیف سیم خاردار دیگر مانده
بود ،اگر عراقی ها بویی از حضور ما ایرانی ها
در آنجا می بردند نمیتوانستیم عبور کنیم و همه ی گروهان را نابود میکردند. دو
تا از معبر هایی که در تلاش بودیم برای باز کردنشان باز نشد و تنها معبری که باز شد معبر وسطی لشکر بود.در همین حین مرتب
و جعلنا را میخواندیم..هم حالت ترس داشتیم که این آیه ما را تسکین میداد.