فهمیدم که فرزندم سیامک شهید شده است
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید سیامک طاهری کندر ششم آبان 1339، در روستاي كندر از توابع شهرستان كهنوج ديده به جهان گشود. پدرش درويش و مادرش نبات نام داشت. تا دوم ابتدايی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و چهارم بهمن 1359، در بمباران هوايی محور آبادان- ماهشهر به شهادت رسيد. مزارش در شهرستان بندرلنگه واقع است.
خاطرهای از شهید سیامک طاهری کندر (نوشته مادر شهید)
فرزندم سیامک تمام وجودش خاطره است و حتی حرف زدن او نیز برایم خاطره است، او تا لب میگشائید من میفهمیدم که چه میخواهد بگوید. او قبل از رفتن به جبهههای حق علیه باطل در بهداشت بندرلنگه مشغول به کار بود و تمامی همکارانش در بهداشت از او راضی بودند، چون آزار و اذیتش به کسی نمیرسید.
هنوز مدت سربازی او فرا نرسیده بود که تصمیم گرفت به طور داوطلبانه راهی شهرستان کهنوج شود و از آن طریق به خدمت سربازی اعزام شود، بعد از رفتن او به شهرستان کهنوج، مدتی از او خبری نبود و من هم خیلی نگران حال او بودم، تا اینکه یک روز درب منزل ما را زدند و درست متوجه نبودم، شخصی که نزدیک درب حیاط بود از من سوال کرد که سیامک کجاست و من گفتم که حدود یک ماه از او خبر ندارم و یک نفر دیگر هم در آن نزدیکی بود که رویش به طرف دیوار بود به محض اینکه رویش را برگرداند متوجه شدم که فرزندم سیامک است، باور کنید از خوشحالی پر کشیدم.
او را بوسیدم و گفتم سیامک کجا بودی، چرا برایم نامه ننوشتی، متوجه شدم که لباس سربازی پوشیده، گفتم که انشاالله لباس دامادیت را ببینم، سیامک گفت رفته بودم کهنوج و آن جا نظر کرده بودم که خدا کند که بتوانم به خدمت سربازی بروم و به میهنم خدمت کنم و من گفتم مادر تو که مریض بودی و آپاندیست را عمل کردی، چگونه شد که به خدمت سربازی رفتی، به مدت دو روز پیش ما ماند و بعد از آن به استان کرمان رفت.
هنوز نامهای از سیامک به دستم نرسیده بود که خود سیامک به بندرلنگه آمد و با روحیهای بسیار بالا صورت مرا بوسید و گفت مادر من آمدهام که شماها را ببینم و نزد همسرش رفت و به طوری که من نشنوم به همسرش گفت که من عازم جبهههای حق علیه باطل به منطقه خورستان-آبادان اعزام شدم و به دعای خیر تو و مادر عزیزم نیاز دارم و امیدوارم مادرم از من راضی باشد و خودت هم راضی باشی که میخواهم به جبهه بروم و به مادرم نگویید چون ممکن است ناراحت شود و با همگی ما خداحافظی کرد و به همه ما گفت که مرا حلال کنید و مواظب خودتان باشید و چنانچه از من بدی دیدید مرا ببخشید.
بعد از مدتی از طرف ارتش به منزل ما آمده بودند و هیچ کس با من حرف نزد، دیدم که از تمام اهل محل نزد من میآیند و به من تبریک میگویند، یکی میگفت پسرت شهید شده، یکی دیگر مرا دلداری میداد که نگران نباشم، به مدت 20 روز من خیلی نگران سیامک بودم و تمام بیمارستانها و مراکز درمانی و حتی ژاندارمری را سرکشی کردم ولی هیچ خبری بدست نیاوردم و بعد از مدت 20 روز یک ماشین ژاندارمری به منزل ما آمد و گفت مادر داماد کجاست و یک نفر گفت مادر داماد این است و بنده را سوار ماشین کردند و به بیمارستان بردند و بعد از چند دقیقه یک نفر از داخل بیمارستان آمد و به من گفت نگران نباشید، فرزندتون تیر خورده و مشکل دیگری ندارد و من گفتم نه سیامک شهید شده است و بعد مرا به منزل بردند و دلداری دادند و امام جمعه به مردم گفت که این زن را تنها نگذارید و بعد متوجه شدم که فرزندم سیامک شهید شده است و آن موقع یادم هست که میگفت اگر در جبهه شهید شدم مرا به بندرلنگه بیاورید و در آن جا دفن نمائید، آن موقع هنور بنیاد شهید تاسیس نشده بود ولی مردم حضور چشمگیری در تشییع جنازه شهید داشتند.