من باید به جبهه بروم که اسلام در خطر است
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «غلام مکاریزاده» ششم دی ماه 1337، در روستای بيكاه از توابع شهرستان رودان به دنيا آمد. پدرش مهدی، كارگر كشاورزی بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. كشاورز بود. سال 1360 ازدواج كرد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. يازدهم شهريور 1360، در سوسنگرد بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار وی در روستای دِه گِل كن تابعه شهرستان زادگاهش واقع است.
من باید به جبهه بروم که اسلام در خطر است
زمانی که در خرمشهر بود هم درس میخواند و هم ورزش میکرد. از همان خرمشهر نامهای به آقای سید علی میرخلیلی نوشت و گفت سید علی میرخلیلی قربانت گردم مسلمان به پا خیز که برادرت کشته شد، تمام جوانان به خیابانها ریختند و شعار میدادند با خون خود نوشتم از جان خود گذشتم یا مرگ یا خمینی.
پسر خاله شهید از همان خرمشهر نامهای به پدرش نوشته بود که بیا پسرت را از اینجا ببر که من نمیتوانم جلوی آن را بگیرم که در این تظاهرات آخر خودش را به کشتن خواهد داد. پدرش همراه با دایی شهید به خرمشهر رفتند و او را از خرمشهر به دِه گِلكن آوردند و این جا هم از تظاهرات علیه رژیم شاه دست نکشید تا وقتی که به شهید گفتند وقت سربازی تو فرا رسیده و محل سربازیاش در جزیره خارک بود.
شهید در زمان جنگ تحمیلی میخواست به جبهه برود ولی من از شهید میخواستم که ازدواج کند ولی او قبول نمیکرد و میگفت مادرجان من باید به جبهه بروم که اسلام در خطر است. بالاخره با اصرار زیاد او را به سر و سامان رساندم، حدود 14 روز بعد از ازدواج قرار بود عازم اهواز شود، صبح زود همان روز انگار از خود بی خود شده بودم، با دست خودم لباسهایش را درون ساک گذاشتم، ساکش را آماده کردم و شهید را از خواب بیدار کردم و به او گفتم «بلند شو پسرم که دیرت نشود» ، طولی نکشید که او از من خداحافظی کرد و رفت.
بعد از اینکه سه ماه در جبهه بر علیه ظلم جنگید به مرخصی آمد، چند روز بیشتر نماند و دوباره به جبهه بازگشت. به من گفتند چهل روز از رفتنش به جبهه نگذشته بود که در همان روزهایی که شهید رجایی و شهید باهنر به شهادت رسیده بودند، دو روز بعد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل شد. وقتی که خبر شهادتش را به ما رساندند دو شهید دیگر هم همراه او آوردنده بودند، شخصی که خبر شهادتش را آورده بود گفت یک نفر را دفن کردیم و یک نفرشان را نیز بردهاند و یک نفر جا مانده است. اینجا بود که به دلم افتاد همین بچه خودم است و در هنگام آمدن شهید شعارهایی را دادم که شعارها این بودند «ای مکاری اولین شهید رودان، ای نور چشم قرآن، قربان راهت، قربان راهت». پیکر بچهام را که آوردند گفتند بیا شعار بده، گفتم «تا رسیدم به هدف این شعار من، در رگم این کلام بر خمینی سلام».
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/