دفاع از انقلاب و نظام جمهوری اسلامی را وظیفه خود میدانم
به گزارش نوید شاهد هرمزگان؛ جانباز 30 درصد «حسن شکاری چاهستانی» سال 1342 در بندرعباس به دنیا آمد. بعد از اینکه دیپلمش را گرفت در بسیج ثبتنام کرد و در سن 19 سالگی وارد جبهه شد. برای آموزش او را به واحد 05 کرمان اعزام کردند و بعد از مدتی به منطقه جنگی اعزام شد. نوید شاهد هرمزگان گفتوگویی با این جانباز 30 درصد داشته که در ادامه می خوانید.
وی درباره دلیل نامنویسی در بسیج برای رفتن به جبهه و واکنش خانواده میگوید: «دشمن به مرزهای ما هجوم آورده بود و وقتی وضعیت آن موقع کشورم را دیدم بر خود وظیفه دانستم که از این انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و همچنین از شرف، ناموس و حیثیت کشورمان دفاع کنم، پس در بسیج نامنویسی کردم و به جبهه رفتم.»
این جانباز در ادامه بیان میکند: «زمانی که میخواستم به جبهه بروم نگران واکنش خانوادهام بودم چون همه عزیزشان را دوست دارند اما با این حال برای اینکه به جبهه نروم اصرار نکردند، نمیگفتند به جبهه نرو اما این نگرانی و دلهره را داشتند و الحمدالله تو این قضیه هیچ مشکلی نبود و با آسوده خاطر و رضایت از طرف والدین به جبهه رفتم.»
خواندن نماز شب و راز و نیاز با خداوند در کنار سنگر
حسن شکاری چاهستانی، شیرینترین خاطرهاش را اینگونه بیان میکند: «یکی از خاطرههای شیرینم که امروز حسرت آن را میخورم آن نمازهای شبی بود که حتی در خط مقدم با اینکه دیگران تصورش را هم نمیکردند، کنار سنگر میایستادیم و آسوده خاطر با خدای خود راز و نیاز میکردیم. این زیباترین کاری بود که عزیزان رزمنده را به خداوند پیوند میداد. شبانه با خدا راز و نیاز میکردیم و همیشه قبل از شروع عملیاتها همدیگر را میبوسیدیم و از هم حلالیت میطلبیدیم، این صحنهها خیلی به یاد ماندنی و عزیز بودند.»
توسل به امام زمان(عج)
این جانباز سی درصد در یکی دیگر از خاطراتش بیان میکند: «خاطره دیگری که از جبهه دارم این است که در شب عملیات والفجر یک بود که به ما اعلام کردند عملیات قرار است شروع شود. ساعت 2 شب بود. در همین حال در درهای که ما قرار گرفته بودیم یک مار سفید رنگ به سمتمان آمد و وسط گروهمان ایستاد و حلقه زد و چون ما پشت خط بودیم و عملیات شروع شده بود هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. در آن لحظه گفتم یا امام زمان این بچههارو نجات بده. وقتی که این کلمه را گفتم دیدم که مار سرش را بلند کرد و از آنجا رفت و اتفاق دیگری که افتاد همان جایی که نشسته بودیم یک گلوله توپ شلیک شد و وسط جمع بچههای ما افتاد همه وحشت کردند و پیش خودشان گفتند الان است که همه ما به شهادت برسیم که خوشبختانه گلوله توپ عمل نکرد و البته این خواست خدا بود. این دو اتفاق از خاطرات شیرینم بود که در حین عملیات اتفاق افتاد.»
آرپیجی شهید را برداشتم و گفتم یا حضرت زهرا کمکم کن
وی در خصوص نحوه مجروحیتش این چنین بیان کرد: «سال 1361 بود، من در سنگر پدافندی بودم که یک خمپاره به سنگر ما برخورد میکند و در آن لحظه ترکش حاصل از خمپاره به کلاه آهنیم اصابت میکند و کلاهم شکافته میشود. مقداری از ترکش در سرم فرو رفت و مجروح شدم. لحظهای که این اتفاق افتاد شب بود و ما در منطقه زبیداد بودیم، وقتی که مجروح شدم من را برای اورژانس سرپایی فرستادند که خوشبختانه ترکش را در آوردند. میخواستند من را به پشت خط اعزام کنند اما من قبول نکردم، گفتم چون دوستانم در حال عملیات هستند من هم باید برگردم، بالاخره با اصرار زیاد با آن سر شکستهای که داشتم من را به جبهه برگرداندند.»
این یادگار دوران دفاع مقدس ادامه داد: «در سال 1367 در منطقه شلمچه بود که بار دیگر مجروح شدم، در عملیات پاتک عراق یکی از دوستان عزیزم مسئولیتش آرپیجی زدن بود، زمانی که میخواست یک تانک را بزند متاسفانه تیر تیربار به قلبش خورد و همان جا شهید شد و من وقتی این وضعیت را دیدم آرپیجی شهید بود را برداشتم و گفتم یا حضرت زهرا کمکم کن و به سمت چرخ تانک شلیک کردم و تانک منفجر شد و رزمندهها از تیربار تانک جان سالم به در بردند.»
این جانباز سی درصد در خصوص جانبازیاش بیان میکند: «در طول این سالها که در جبهه بودم سه بار مجروح شدم، سال 1361 در منطقه عملیاتی پاسگاه زید بعد از حسینیه خرمشهر بود که بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه صورت و دست راست مجروح شدم و در عملیات والفجر یک در منطقه زبیداد بر اثر ضربه از ناحیه سر صدمه دیدم و در شلمچه از ناحیه دست چپ تیر خوردم. بعد از آخرین مجروحیتم که زمانش بعد از قطعنامه 598 میشد ازدواج کردم و در دانشگاه علوم پزشکی مشغول به کار شدم. در حال حاظر دو فرزند، یک دختر و یک پسر دارم که خوشبختانه در تحصیلات عالی هستند و هر دوی آنها در مقطع دکتری تحصیل میکنند.»
خبرنگار: یوسفی