خاطرات «سلیمان مدنی سربارانی» منتشر شد
شنبه, ۰۳ شهريور ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۴۷
جانباز «سلیمان مدنی سربارانی» تعریف می‌کند: «هر کاری کردم که روی زمین بخوابم نمی‌شد و پاهایم قفل شده بود. در همین لحظه صدای انفجار شنیدم و بعد از انفجار، خون بود و آتش و خاک...»

روایت جانباز 70 درصد از نحوه مجروحیتش

به گزارش نوید شاهد هرمزگان؛ جانباز 70 درصد «سلیمان مدنی سربارانی» روایت می‌کند:

عملیات بدر بود. بنده به اتفاق چند تن از رزمندگان به عنوان گروه ویژه سوار چهار قایق پارویی شدیم. برای اینکه دشمن صدای موتور قایق را نشنود موتورها را خاموش کرده و همان طور که دستور عملیات بود به طرف خط دشمن تا 50 متری آن‌ها حرکت کردیم.

از ساعت 7 شب حرکت کردیم و ساعت 3 صبح به منطقه عملیاتی رسیدیم. حدود دو ساعت بچه‌ها درگیر شدند و موفق شدند خاکریزها را فتح کنند. ساعت 5 صبح به جزیره مجنون برگشتیم. حدود یک هفته بود که در آماده باش کامل به سر می‌بردیم و استراحت نداشتیم. بعد از اینکه قایق‌ها را برای عملیات بعدی آماده کردیم به مدت 24 ساعت برای استراحت به پشت خاکریزها رفتیم چون قرار بود بعد از آن یک عملیات دیگر انجام شود و سرگروه عملیات نیز خود بنده بودم.

منتظر بودیم که به خط اعزام شویم که اگر فردی، شهید یا زخمی شد او را به اورژانس بیاوریم.

در همین لحظه، قایق‌ها را در کنار پُل شناور ردیف می‌کردیم که یک گلوله توپ در نزدیکی ما برخورد کرد ولی ما اهمیت ندادیم. منتظر فرمانده گردان بودیم که دستور حرکت بدهد. چون انتظار طولانی شده بود بنده به اتفاق یکی از دوستانم به نام سهراب قلندری رفتیم تا از فرمانده سوال کنیم.

روی پُل شناور آمدیم، حدود 10 متری از قایق عبور کرده بودیم که یک هلیکوپتر دشمن از همان محور آمد مشکل اینجا بود که ما هم باید از همان محور عبور می‌کردیم. گفتم خدایا چطور از آن‌جا رد شویم. در همان لحظه که خواستم برگردم، یک چیزی محکم به سینه‌ام برخورد کرد، پاهایم از روی زمین بلند شد. هر کاری کردم که روی زمین بخوابم نمی‌شد و پاهایم قفل شده بود. در همین لحظه صدای انفجار شنیدم و بعد از انفجار، خون بود و آتش و خاک. دیدم در هوا معلق هستم و سپس روی زمین افتادم. دیدم هر دو پایم نیست. یک دفعه دیدم چیزی توی هوا مثل کبوتر می‌رود، دقت که کردم دیدم پاهایم بود که با آن سرعت قطع شده بودند.

چون نزدیک اورژانس بودم به موقع رسیدند و من را به بیمارستان صحرایی بردند. چون ترکش به شکمم خورده بود دردش از پاهایم بیشتر بود و در نهایت بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم، دیدم که در اتاق عمل هستم و دکتر شکمم را پاره کرده. به اندازه‌ای بیهوش بودم که در آن لحظه به آمپول بیهوشی نیازی نبود. برای ادامه درمان من را به تهران منتقل کردند و سه ماه را در تهران بودم و بعد از آن به علت عفونت شدید پاهایم، اوایل سال 1364 بود که به آلمان اعزام شدم و به مدت دو سال در آلمان بودم. بعد از آن حدوداً نزدیک به آخرای جنگ بود که از آلمان برگشتم.

انتهای پیام/

بی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده