خاطره‌‌ای از شهید «غلام رنجبر خیرآباد»
دوشنبه, ۰۳ دی ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۱۶
همرزم شهید تعریف می‌کند: وقتی می‌خواستم بروم و تیربار را خاموش کنم، یک کلاه عراقی برای محافظت بر روی سرم گذاشته بودم و یادم رفته بود آن را بردارم، بچه‌ها هم به همین خاطر من را با عراقی‌ها اشتباه گرفته بودند و من هم غافل از این قضیه با فریاد زدن و صدا زدن غلام به طرف او رفتم.

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «غلام رنجبر خیرآباد» دوم آذر ماه 1345، در روستای كميز از توابع شهرستان رودان ديده به جهان گشود. پدرش جعفر، كشاورز بود و مادرش مريم نام داشت. تا پايان دوره ابتدايی درس خواند. سال 1364 ازدواج كرد و صاحب يک دختر شد. دهم دی ماه 1365، به عنوان پاسدار وظيفه در محور سيرين كور ـ روستای راسک ايرانشهر هنگام گشت‌زنی توسط اشرار و بر اثر اصابت گلوله به سينه، شهيد شد. پيكر او را در زادگاهش به خاک سپردند.

ئ

روایت همرزم شهید رنجبر از خاطرات جبهه/ ماجرای کلاه دشمن

سال 1364 بود، عملیات شروع شده بود و بچه‌ها به خاطر آتش سنگین تیربارهای عراقی زمین‌گیر شده بودند. من و یکی از بچه‌ها تصمیم گرفتیم تیربار سمت چپ و سمت راست را منهدم کنیم تا راه برای پیشروی بچه‌ها باز شود. من مامور شدم تیربار سمت چپ را منهدم کنم به همین خاطر، گشتم و یک کوله خالی را پیدا کردم. چند نارنجک هم برداشتم و روی لبه کانال رفتم. از آن بالا کاملاً به اطراف دید داشتم.

از پشت خاکریز خودمان، رزمند‌ه‌ها با آر‌پی‌جی امان از عراقی‌ها برده بودند. پل ما هم دو تیکه شده بود و عده زیادی از بچه‌های مهندس و یگان دریایی در کنار آن به شهادت رسیده بودند، تیرها مثل فشفشه از بالای سرم عبور می‌کردند.

200 متری را سینه خیز رفتم تا به زیر دریچه سنگر تیربار رسیدم، دائم شلیک می‌کرد. منتظر ماندم تا خاموش شود و بتوانم کارم را بکنم.

خاموش که شد کوله‌ام را روی لوله تیربار که از حرارت زیاد قرمز شده بود گذاشتم و با تمام قدرت لوله را به سمت پایین کشیدم، تیربار که به پایین کشیده شد یک روزنه برای نارنجک باز شد، نارنجک را داخل سنگر انداختم و چند ثانیه زمان برد تا منفجر شود.

سریع روی کانال پریدم و یک نارنجک دیگر از در اصلی داخل سنگر انداختم و با داد و فریاد سعی می‌کردم به بچه‌ها بفهمانم که می‌توانند بیایند، اما صدا نمی‌رسید.

با سرعت به سمت بچه‌ها رفتم، کار خطرناکی بود، شاید اشتباهی من را می‌زدند. چون می‌دانستم اسماعیل‌زاده و غلام آنجا هستند بلند فریاد زدم غلام، غلام و جلو می‌رفتم. وقتی می‌خواستم بروم و تیربار را خاموش کنم، یک کلاه عراقی برای محافظت بر روی سرم گذاشته بودم و یادم رفته بود آن را بردارم، بچه‌ها هم به همین خاطر من را با عراقی‌ها اشتباه گرفته بودند و من هم غافل از این قضیه با فریاد زدن و صدا زدن غلام به طرف او رفتم که یک دفعه دیدم غلام پرید و من را به رگبار بست.

من هم از ترس جانم به داخل سنگری که همان نزدیکی‌ها بود پریدم و با فریاد دوباره غلام را صدا زدم و گفتم؛ بابا من هستم، عبدالله.

او که تازه مرا شناخته بود با عجله به طرفم دوید و با گریه داد زد؛ عبدالله، عبدالله تویی؟

من هم که ترسیده بودم داد زدم؛ عبدالله و مرض، مگه کوری؟

او با شرمندگی گفت؛ آخه تو اینجا چیکار می‌کنی؟ فکر کردم عراقی هستی.

(به نقل از همرزم شهید، همایون امیرزاده)

ئ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده