گفتگویی با جانباز ۷۰ درصد «رضا حاجی‌زاده»

دفاع از وطن برای ما تعهدی ریشه‌دار در جان و دل بود

دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱۱:۲۰
جانباز ۷۰ درصد «رضا حاجی‌زاده» در گفت‌وگویی بیان کرد: دفاع از وطن برای ما تنها یک شعار نبود؛ تعهدی بود ریشه‌دار در جان و دل، که افتخار می‌کنم تا امروز هم بر سر همان پیمان مانده‌ام. آرزوی قلبی‌ام این است که انقلاب اسلامی‌مان به پیروزی نهایی برسد و در نهایت، به دست صاحب اصلی‌اش، حضرت امام زمان (عج) سپرده شود.

ایثار و شهادت مفاهیمی‌اند که همچون چراغی پرفروغ، راه پرفراز و نشیب ملت ایران را روشن کرده‌اند. در روزگاری که دشمن خاک میهن را نشانه گرفته بود، مردانی برخاستند و جان خود را سپر کردند تا امنیت و آرامش به خانه‌ها بازگردد.
یکی از این مردان، جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس، «رضا حاجی‌زاده» است؛ مردی که هنوز هم خاطرات آن روزهای پرحادثه را در سینه نگاه داشته و روایتگر رشادت و ازخودگذشتگی همرزمانش است.
اکنون شما را به خواندن این مصاحبه دعوت می‌کنیم؛ مصاحبه‌ای که گوشه‌ای از ایثار، فداکاری و عشق به میهن را در قاب کلمات به تصویر می‌کشد.

بی

جانباز ۷۰ درصد «رضا حاجی‌زاده»، در گفت‌وگویی با خبرنگار نوید شاهد هرمزگان از تحصیلاتش و آن روزهایی که آتش جنگ بر ایران سایه انداخته بود می‌گوید: تحصیلاتم دیپلم رشته بازرگانی از دبیرستان فروغی بندرعباس است. آن روزها که آتش جنگ بر ایران سایه انداخته بود، باورم این بود که وظیفه‌ی هر ایرانی، دفاع از خاک وطنش است؛ چه رسد به ما که خود را وارث آرمان‌های اسلامی و انقلابی می‌دانستیم.

آغاز مسیر ایثار

سال ۱۳۵۹، در دومین روز آغاز جنگ، صبح زود خودم را به آبادان رساندم. اما به‌ جز همکاری خود مردم، امکانات چندانی برای دفاع وجود نداشت. مدت کوتاهی آن‌جا ماندم و پس از بازگشت، در آذر ماه همان سال دوباره تصمیم گرفتم همراه دوستم به جبهه برگردم. در آن زمان، آبادان کاملاً در محاصره بود. راه شادگان را بسته بودند و اجازه عبور نمی‌دادند. از صبح آن‌جا ماندیم تا حوالی ساعت چهار عصر، بالاخره اجازه عبور دادند؛ البته با این شرط که باید پیاده، از مسیر بیابانی خودمان را به منطقه خضر آبادان برسانیم. مسیر بسیار طولانی بود. پیاده راه افتادیم و ساعت‌ها در بیابان پیش رفتیم.

نیمه‌های شب، ناگهان صدایی از پشت سر شنیدیم. با ترس و نگرانی با خودمان گفتیم؛ نکند اسیر شدیم؟ اما وقتی نزدیک‌تر شدند، متوجه شدیم دو مرد عرب آبادانی هستند که با دوچرخه از همان مسیر می‌آیند. خوشحال شدیم که مسیر را درست آمده‌ایم. آن‌ها پیشنهاد دادند اگر بتوانیم پایدار رکاب بزنیم، اجازه می‌دهند همراهشان با دوچرخه برویم! ما هم قبول کردیم و هرکدام‌ از ما یکی روی میله وسط دوچرخه نشست تا راحت‌تر حرکت کنیم.

صبح زود بود که به منطقه خضر آبادان رسیدیم. کنار یک حسینیه آتشی روشن بود. از شدت خستگی همان‌جا کمی خوابیدیم. روز بعد، یک قایق پارویی پیدا کردیم، سوار شدیم و پارو زدیم تا خودمان را به جاده خسروآباد رساندیم و از آن‌جا وارد آبادان شدیم. هنوز هم امکانات و سلاح کافی نبود و بیشتر مدافعان را نیروهای مردمی و تعداد کمی نیروی غیربومی تشکیل می‌دادند. همین باعث شد با دلخوری و ناامیدی به بندرعباس بازگردیم.

سال ۱۳۶۰ بود که توسط صدا و سیمای مرکز هرمزگان به همکاری دعوت شدم و تا بهمن ماه ۱۳۶۱ در آن‌جا مشغول بودم. البته همان تابستان ۱۳۶۰ نیز به‌ عنوان راننده آمبولانس و در قالب مأموریت ارسال کمک‌های اولیه، راهی منطقه شدم و یک ماه در پاسگاه نهم خضر آبادان حضور داشتم. پس از بازگشت، با معرفی‌نامه‌ای از صدا و سیما به بسیج معرفی شدم. از آن‌جا به کرمان و سپس به مناطق عملیاتی اعزام شدم و در لشکر ثارالله، در واحد تخریب مشغول به خدمت شدم.

تخریب‌چی خط مقدم

در جبهه، مسئولیت من تخریب و خنثی‌سازی مین‌ها بود. آموزش‌های لازم را دیده بودیم و معمولاً به مناطقی که تازه آزاد می‌شد، اعزام می‌شدیم تا مین‌ها را جمع‌آوری و خنثی کنیم.
زمان عملیات، نیروهایی را برای باز کردن معبر انتخاب می‌کردند. در یکی از عملیات‌ها قرار شد سه معبر باز شود؛ دو معبر اصلی بودند که عملیات قرار بود از آن‌ها انجام شود و یک معبر احتیاط هم در نظر گرفته شده بود. مسیر معبر احتیاط، سخت‌تر و خطرناک‌تر بود. گفتند اگر از معبرهای اصلی نشد، نهایتاً از معبر احتیاط وارد می‌شویم. قرعه به نام گروه ما افتاد و مسئولیت معبر احتیاط به ما سپرده شد.

ما معبر خودمان را باز کردیم، اما از قبل مشخص شده بود که عملیات لو رفته است. عملیات با هماهنگی آغاز شد، اما لشکر امام حسین (ع) حدود پانزده دقیقه زودتر وارد عمل شد. همین باعث شد سر زمان تعیین‌شده، عملیاتی انجام نشود.
با شروع زودهنگام عملیات، دشمن هم آتش شدیدی روی ما ریخت. هرچه آتش تهیه و مهمات داشتند، روی سر ما فروریختند. با این حال، خوشبختانه بیشتر نیروهای گروه ما سالم به مقر نیروهای خودی برگشتند.

در تیم ما، ده نفر بسیجی و دو سرباز ارتشی بودند. وقتی به نیروهای خودی رسیدیم، یکی از سربازها مجروح شد. تلاش زیادی کردیم که او را با خودمان ببریم، اما قبول نکرد. زخمش را بستیم، در همان نزدیکی گودالی کندیم و او را در آن قرار دادیم. اصرارش این بود که شما باید به عملیات برسید و حاضر نبود با ما بیاید. چاره‌ای نداشتیم. او را همان‌جا گذاشتیم و خودمان به مقر برگشتیم.

آغاز دوران مجروحیت و فصل تازه‌ای از مقاومت

ساعت حدود چهار صبح بود که خبر رسید نیروهای یکی از معبرها تلف شده‌اند و نیاز فوری به کمک دارند. طبق دستور، پناهگاه را ترک کردیم و راهی منطقه شدیم تا برای پاکسازی مین‌های ضد نفر وارد عمل شویم.

در حال کار در کانال‌ها بودیم که ناگهان ترکش به سرم برخورد کرد و بیهوش شدم. هیچ‌ خاطره‌ دیگری از آن لحظه به یاد ندارم، فقط می‌دانم که هجده روز در بیهوشی کامل بودم. ابتدا من را به اندیمشک منتقل کردند، بعد به دزفول و در نهایت به تهران. در تهران تحت عمل جراحی قرار گرفتم. در تمام این مدت، متوجه هیچ‌چیز نبودم. فقط یک لحظه‌ی کوتاه، در راهروی هواپیما به هوش آمدم. آن‌جا بود که فهمیدم داخل هواپیمای ارتش هستم و دارم منتقل می‌شوم. بعد از آن من را به شیراز بردند. وقتی بعد از هجده روز به هوش آمدم، فردی برای ملاقات آمد و پرسید؛ «تو کی هستی؟» خودم را معرفی کردم. پرسید محل کارت کجاست؟ گفتم؛ «بندرعباس، صدا و سیمای مرکز خلیج فارس.»

در منطقه فکه و دشت آزادگان، به‌ ویژه در عملیات والفجر یک و در محور زبیدات حضور داشتم. در همان عملیات بود که با اصابت ترکش به سرم، جانباز شدم. اثر آن ترکش‌ها باعث فلج شدن پای راستم و ضعف شدید در دست چپم شد. همچنین چشم چپم دچار مشکل بینایی شد.
با گذشت زمان و جابه‌جایی ترکش‌هایی که هنوز در مغزم باقی مانده‌اند، بینایی چشم راستم را نیز به‌ طور کامل از دست دادم.

خاطره‌ایی که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود

خاطرات زیادی از آن دوران در ذهنم مانده، اما یکی از آن‌ها هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. مربوط می‌شود به روزی که برای پاکسازی میدان مین اعزام شده بودیم. در جمع ما، نوجوانی سیزده ساله به نام داوود خلیلی حضور داشت.

میدان مین اول را با موفقیت خنثی کردیم و آماده رفتن به میدان دوم بودیم. در همین فاصله، یکی از بچه‌ها گفت؛ «هر کسی هفتاد صلوات بفرسته، هر آرزویی داشته باشه، برآورده میشه.»

همه شروع کردیم به صلوات فرستادن، داوود هم با ما همراه شد و با شوق صلوات می‌فرستاد. وقتی به میدان دوم رسیدیم، داوود اولین کسی بود که وارد شد. یکی از مین‌های ضدنفر چوبی، به‌خاطر پوسیدگی ناشی از موریانه خوردگی، حساس و خطرناک شده بود. داوود جلو رفت تا آن را خنثی کند... اما ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد. داوود همان لحظه به شهادت رسید. یکی دیگر از بچه‌ها به نام فاریابی هم در آن حادثه به‌شدت مجروح شد.

این حادثه، یکی از تلخ‌ترین صحنه‌های زندگی‌ام بود؛ صحنه‌ای که هیچ‌گاه از خاطرم نخواهد رفت. با اینکه سال‌ها از آن روز گذشته، اما بعضی خاطره‌ها آن‌قدر جان‌سوز و ماندگارند که انگار همیشه با آدم می‌مانند

دفاع از وطن برای ما تعهدی ریشه‌دار در جان و دل بود

دفاع از وطن برای ما تنها یک شعار نبود؛ تعهدی بود ریشه‌دار در جان و دل، که افتخار می‌کنم تا امروز هم بر سر همان پیمان مانده‌ام.

از خدا می‌خواهم به رهبر معظم انقلاب و مردم عزیز ایران سلامتی و پایداری عطا کند. آرزوی قلبی‌ام این است که انقلاب اسلامی‌مان به پیروزی نهایی برسد و در نهایت، به دست صاحب اصلی‌اش، حضرت امام زمان (عج) سپرده شود. به همه هم‌وطنانم می‌گویم؛ سختی‌ها و فشارهایی که امروز تحمل می‌کنید، بی‌تردید پایان خواهد داشت؛ همان‌طور که هر سربالایی، بالاخره به سرازیری می‌رسد. اطمینان داشته باشید آینده‌ای روشن و پرافتخار در انتظار این ملت است. امیدوارم همیشه در کنار یکدیگر، با صبوری و امید، مسیر عزت، پیشرفت و سربلندی ایران عزیز را ادامه دهیم.

بی

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده