خاطره‌‌ای از شهید «حبیب پرخاری»

شهیدی که ایثار را زندگی کرد و شهادت را انتخاب

سه‌شنبه, ۲۴ تير ۱۴۰۴ ساعت ۱۲:۰۵
دوست شهید تعریف می‌کند: عید سعید قربان بود و قرار بود فردای آن روز همه لباس‌های نو خود را بپوشیم. فردای آن روز پیش شهید رفتم و دیدم که شهید همان لباس‌های همیشگی خود را پوشیده. از او پرسیدم چرا لباس‌ نو نپوشیدی؟ او گفت؛ چه فرقی دارد، این لباس هم خوب و نو است. تا اینکه فهمیدم یکی از بچه‌های همسایه که لباس نو نداشت، شهید لباس نو خود را به او داده تا او را از این طریق خوشحال کند.

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «حبیب پرخاری» یکم آبان ۱۳۴۶، در روستای رویدر از توابع شهرستان بندرلنگه به دنیا آمد. پدرش علی، کشاورز بود و مادرش رقیه (فوت ۱۳۶۳) نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و دوم تیر ماه ۱۳۶۶، در جزیره فارسی بر اثر بمباران هوایی به شهادت رسید. پیکر وی را در شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

یب

شهیدی که ایثار را زندگی کرد و شهادت را انتخاب

به یاد دارم سال ۱۳۶۱، عید سعید قربان بود و قرار بود فردای آن روز همه لباس‌های نو خود را بپوشیم. فردای آن روز پیش شهید رفتم و دیدم که شهید همان لباس‌های همیشگی خود را پوشیده. از او پرسیدم چرا لباس‌ نو نپوشیدی؟
او گفت؛ چه فرقی دارد، این لباس هم خوب و نو است. هر چه از او سوال کردم جواب درستی به من نداد تا اینکه فهمیدم یکی از بچه‌های همسایه که لباس نو نداشت، شهید لباس نو خود را به او داده تا او را از این طریق خوشحال کند.

یک بار قرار بود برای دیدن مسابقات فوتبال به بندر خمیر برویم و با بچه‌ها سوار ماشین شدیم تا به دیدن مسابقه برویم. در بین راه یکی از بچه‌ها کفشم را بیرون انداخت، من ناراحت شدم و پیش خودم گفتم حالا چجوری به استادیم بروم تا بازی را نگاه کنم، در آن لحظه شهید کفشی که تازه خریده بود را درآورد و به من داد.
گفت؛ من می‌روم و برای خودم کفش می‌خرم، شما بروید و مسابقه را نگاه کنید، من بعداً می‌آیم.
ما به استادیوم رفتیم و هرچه منتظر ماندیم او نیامد. بعدها فهمیدیم او کفش نداشته و در مسجد مانده است.

یکی از خاطرات دیگری که به یاد دارم این است که در بندرعباس درس می‌خواندم و بعدازظهرها به کلاس رزمی می‌رفتم تا اینکه یک روز دیدم درب منزل‌مان یک ماشین ایستاده و شهید هم آن‌جا ایستاده بود. از من خواست خودم را آماده کنم تا با هم به خدمت برویم، من به او گفتم می‌خواهم درس بخوانم تا دیپلم بگیرم و او با شوخی گفت دیپلم من برای تو.
من و شهید با هم به خدمت سربازی رفتیم و بعد از هفت روز به مرخصی آمدیم و همدیگر را ملاقات کردیم. متاسفانه آن آخرین دیدار ما بود چون بعد از آن حبیب شهید شد.

(به نقل از دوست شهید، علی‌عارف دوراندیش)

یب

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده